eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💛اولین افطار مـ🌙ــاه رمضان💛 هر چيزي اولش يه طعم ديگه داره اولين روز رمضان لحظه اول ربنا اولين چاي و خرما اولين افطار اولين دعا دلخوشیم به نيت پاکتون و دعايي که لحظه اول اذان براي همه زمزمه مي‌کنید بزرگواران لحظه افطار ما را از دعای خیرتون بی نصیب نگذارید🙏 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐ ماه‌مبارک‌رمضان روز اوّل ماه رمضان، گلاب بر سر و صورت خود بریزید 👈🏼 عَنْ أَبِي عَبْدِالله علیه‌السلام قال: مَنْ ضَرَبَ وَجْهَهُ بِكَفِّ مَاءِ وَرْدٍ أَمِنَ ذَلِكَ الْيَوْمَ مِنَ الْمَذَلَّةِ وَ الْفَقْرِ، وَ مَنْ وَضَعَ عَلَى رَأْسِهِ مِنْ مَاءِ وَرْدٍ أَمِنَ تِلْكَ السَّنَةَ مِنَ السِّرْسَامِ الْبِرْسَامِ، فَلَا تَدَعُوا مَا نُوصِيكُمْ بِه‏. 📝 حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرکس روز اول ماه رمضان، به اندازه کف دست، گلاب بر صورتش بریزد، از ذلّت و فقر ایمن خواهد بود، و هرکس گلاب بر سرش بریزد، آن سال از سرسام ایمن خواهد بود. پس آنچه به شما توصیه کردیم، رها نکنید. 📚بحارالأنوار، ج۹۷، ص۳۵۰ به نقل از اقبال الاعمال. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_120 ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پن
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه‌ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چی؟ مادر نگاهی به من کردو گفت: – می خوای اونم همین امروز بخریم؟ نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: –خودش نباید بپسنده؟ مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت: – اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه. من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم. –شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودیدخونه ی همدیگه هم می رفتید. مامان اخمی کردو گفت: – آرش بزار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟ –مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش. ــ حوصله ندارم آرش. نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم. – مژگان خانم نظر شما چیه؟ مژگان از حرفم خنده اش گرفت. – مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت: –آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟ بالارو نگاه کردم و گفتم: –اگه بگی که منت سر ما گذاشتی. دستش را در هوا چرخاندو گفت: – وای آرش، دیگه سختش نکن. پوفی کردم و گفتم: –حالا نظرت رو بگو بعد. ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه. مادر فوری گفت: – آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم... دست مادر را گرفتم. –مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی‌اش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم. دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم. تنها چیزی که خوشی‌مان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد. دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم. وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی‌ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت: –میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم. بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت: –مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه. با خوشحالی گفتم: –واقعا؟ آخه چطور؟ –حالا بعدا براتون توضیح میدم. ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد. من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد. بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد. یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم. در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم: – بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی‌اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد. با لبخند گفتم: – نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم. خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم می‌خواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمی‌دانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم. راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت: – اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون. با تعجب گفتم: –چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟ –خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت. از حرفش بلند خندیدم. –خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده. لبخند زد. – نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم. داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم. 🍁به‌قلم‌لیلافتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند. کنجکاو شدم. مادر راحیل سوالهایی می‌پرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام می‌گفت: نمیدونم. باشه می‌پرسم. بعد از قطع تماس گفت: –آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمی‌دونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها. گفتن مژگان خانم اگه بخوان می‌تونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی می‌کنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن. در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند. نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد. با فریاد می‌گفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه. به مامان می‌گفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید. چطور به راحیل می‌گفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود. کمی مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه. فقط یه سوال داشتم. –بفرمایید. –مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه. –راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده. حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، می‌تونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی می‌کرد قانعش کنه. حالا دیگه نمی‌دونم چقدر موفق باشه. باتعجب گفت: –فکر نمی‌کنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن. –بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه. بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم. نشستم و پرسیدم: – به چی فکر می کنی؟ لبخندزد. – به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا. ــ کدوم کارهاش. ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده. با تعجب گفتم: – نقشه؟ 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره... متفکر گفتم: –چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر. ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم. ــ مگه جنگه؟ ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس. ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟ خندیدو گفت: – آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری. ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست. سرش را به علامت مثبت تکان داد. همان غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد. آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم، احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم: –هنوز با من معذبی؟ چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم: –بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم: – میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟ چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زدو گفت: – نه، من راحتم. بینمون کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست. – چطوری برادرتون رو راضی کردید؟ ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه. –نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه. با مهربانی گفتم: – وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشه‌اش خورده. چقدر آرام غذا می‌خورد. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره ی روسری‌اش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که دور تادورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود، رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازنده ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجه ی نگاهم شده. یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد. –دست شما درد نکنه. لبخند زدم. – چیزی نخوردی که بگم نوش جان. باز هم حرفی نزد. گفتم: –غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور. موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم: – چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی. صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت: – مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم. ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم: –وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟ لبخند زد و گفت: –فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟ فکری کردم. –میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟ ــ نه، نگران اون قضیه نباشید. دوباره با ترس ساختگی گفتم: – نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم. باتعجب گفت: – مگه چندتا چراغ داره؟ –فقط نمای کاخ ده هزارتا. ابروهایش را بالا داد. – واقعا؟ ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست. خندیدو گفت: – ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟ ــ هندوستان. ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید. – بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟ چشم هایش روی زمین افتاد وگفت: اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون. مهربان نگاهش کردم و گفتم: – تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همه ی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا دایی‌اش بیاید. انتظارم زیاد طولانی نشد، دایی‌اش یک مرد میان سال، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشم‌هایی میشی، که به نظر مهربان می‌آمدبود... 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن راحیل🧕🏻 وقتی از دایی پرسیدم چه می خواهد به آرش بگوید، پیشانی‌ام را بوسیدو به شوخی گفت: –می خوام براش خط و نشون بکشم که یه وقت حتی به ذهنشم خطور نکنه که اذیتت کنه. بعد لبخندی زدوادامه داد: – نترس اذیتش نمی کنم. وقتی نگاه منتظرم را دیدسرش را پایین انداخت. –حرف های مردونس دایی جان. دایی برایم حکم پدر را داشت، دوستش داشتم. ولی نمی‌دانم چرا هیچ وقت نتوانستم با او دردو دل کنم و از مشکلاتم برایش بگویم. به آشپزخانه رفتم، تا به مادر و اسراکمک کنم. مادر بادیدنم گفت: –راحیل بیا ما بریم مبل های سالن رویه کم جا به جا کنیم، دایی سفارش اجاره چند تا صندلی داده، بیا جا براشون باز کنیم. با تعجب گفتم: –مگه چند تا مهمون داریم؟ زیاد نیستند، ولی همین دایی خاله و عمو، یه جا که جمع بشن صندلی کمه برای نشستن. اسرا با خنده گفت: – عروس خانم فکر لباس رو کردی چی بپوشی؟ فکری کردم و گفتم: – همون کت شلوار کرمه که مغزی دوزی قهوه ایی داره خوبه؟ ــ آره، منم می خواستم بگم همون رو بپوش. چادر چی؟ نگاهی به مادر انداختم و گفتم: –راستی مامان چادرم به درد مراسم فردا می‌خوره؟ مادر لبهایش را بیرون دادو گفت: –چادر طلا کوب من رو سرت کن. هم مجلسیه، هم رنگش خوبه، چادری هم که فردا میارن رو بدوز، بمونه واسه شب عروسیت. ــ فکر نکنم چادر بیارن، اون طور که آرش می گفت، پارچه خریدن، حرفی از چادر نزد. مادر با تعجب گفت: – واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدن خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن. بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی‌ام رفتم و به آرش پیام دادم: –داییم چی گفت؟ جواب فرستاد: – یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم و نوشتم: – خب پس به خیر گذشته؟ ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانوهست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت. جوابی ندادم، پرسید: –راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا. ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟ ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم. ــ نوچ. نمیشه. ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه. با خوشحالی تایپ کردم: –مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی. هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد. صدایش کردم: – آقا آرش... بازهم جواب نداد. با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمی‌تواند جواب بدهد. صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند: –تو چرا هنوز آماده نشدی؟ خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت: –راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش. سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت: – پس چرا تغییری نمی‌کنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم: – سعیده، لابد دستت مشکل داره. اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت: – یه روسری کرم می خواد این لباس. ــ از کشوی روسریها بردار.البته فکر کنم اتو می خواد. سعیده هینی کردو گفت: –چرا زودتر نمیگی؟ اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت: – من الان اتو می کنم. سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم: –سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یانه. سعیده آهی کشید. – تو نیتت خیره، انشاالله که خداهم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی. بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت: – بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی. اخمی کردم و گفتم: – سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه. برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد. از روی تخت بلند شدم و سعیده بُرسی به موهایم کشیدو گفت: –پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعدبا شیطنت خنده ایی کردو گفت: –البته اون خودش اونقدرسریشه که ... نگذاشتم حرفش را تمام کند. – عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها. ــ اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی... ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی. ــ خب بگم زیگیل خوبه؟ در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت: –خوب بابا، آقا آرش خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: حالا شد. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش🙍🏻‍♂ در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم. مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی‌اش شود. کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم. الو... ــ سلام راحیل. با تردید جواب دادو گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: – نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ــ بفرمایید. ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند. جدی گفت: – اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه. با التماس گفتم: – باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه. با شک گفت: – باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم: –ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: – دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید... حرفش را بریدم. – راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم: – من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم. فقط گفت: –کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟ ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی... این بار او حرفم را برید. – تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد. دوباره گفتم: –تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی تفاوت گفت: – انشاالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند. کیارش بدش نمی‌آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت: –مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم. وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند. همین که خواستیم وارد خانه‌شان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگان‌هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من را دید گفت: – چیه؟ پوفی کردم و گفتم: – نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟ نگاهی به لباس هایش انداخت. – قشنگ نیست؟ کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: – یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زدو گفت: –چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: – الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت: – همه معطل شما هستند. کیارش لبخند تلخی زدو گفت: – بریم عمو جان. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 توصیه امام زمان به خواندن دعاي افتتاح 🔵 امام زمان علیه السلام فرمودند : 🌕 دعای افتتاح را در تمام شب های ماه رمضان بخوانید. زیرا فرشته ها به آن گوش میدهند و برای خواننده آن طلب آمرزش میکنند. 📚 صحیفه مهدیه بخش ۵ دعای ۸ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
*┅═✧﷽✧═┅* *💥"دعـاى افـتتاح"💥* *✍به سند معتبر از حضرت صاحب الأمر - امام زمان (ارواحنا فداه) - نقل شده است که به شیعیان نوشتند: در هر شب از ماه مبارک رمضان این دعا را بخوانید که دعاى این ماه را فرشتگان مى شنوند و براى صاحبش استغفار مى کنند* *1.👈اللّٰهُمَّ إِنِّى أَفْتَتِحُ الثَّناءَ بِحَمْدِكَ وَأَنْتَ مُسَدِّدٌ لِلصَّوابِ بِمَنِّكَ، وَأَيْقَنْتُ أَنَّكَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ فِى مَوْضِعِ الْعَفْوِ وَالرَّحْمَةِ، وَأَشَدُّ الْمُعاقِبِينَ فِى مَوْضِعِ النَّكالِ وَالنَّقِمَةِ، وَأَعْظَمُ الْمُتَجَبِّرِينَ فِى مَوْضِعِ الْكِبْرِياءِ وَالْعَظَمَةِ* *2.👈اللّٰهُمَّ أَذِنْتَ لِى فِى دُعائِكَ وَمَسْأَلَتِكَ، فَاسْمَعْ يَا سَمِيعُ مِدْحَتِى، وَأَجِبْ يَا رَحِيمُ دَعْوَتِى، وَأَقِلْ يَا غَفُورُ عَثْرَتِى، فَكَمْ يَا إِلٰهِى مِنْ كُرْبَةٍ قَدْ فَرَّجْتَها، وَهُمُومٍ قَدْ كَشَفْتَها، وَعَثْرَةٍ قَدْ أَقَلْتَها، وَرَحْمَةٍ قَدْ نَشَرْتَها، وَحَلْقَةِ بَلاءٍ قَدْ فَكَكْتَها* *3.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَمْ يَتَّخِذْ صاحِبَةً وَلَا وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِى الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَ لِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيراً؛ الْحَمْدُ لِلّٰهِ بِجَمِيعِ مَحامِدِهِ كُلِّها، عَلَىٰ جَمِيعِ نِعَمِهِ كُلِّها الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَامُضادَّ لَهُ فِى مُلْكِهِ، وَلَا مُنازِعَ لَهُ فِى أَمْرِهِ الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَاشَرِيكَ لَهُ فِى خَلْقِهِ، وَلَا شَبِيهَ لَهُ فِى عَظَمَتِهِ* *4.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ الْفاشِى فِى الْخَلْقِ أَمْرُهُ وَحَمْدُهُ، الظَّاهِرِ بِالْكَرَمِ مَجْدُهُ، الْباسِطِ بِالْجُودِ يَدَهُ، الَّذِى لَاتَنْقُصُ خَزائِنُهُ، وَلَا تَزِيدُهُ كَثْرَةُ الْعَطاءِ إِلّا جُوداً وَكَرَماً إِنَّهُ هُوَ الْعَزِيزُ الْوَهَّابُ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ قَلِيلاً مِنْ كَثِيرٍ، مَعَ حاجَةٍ بِى إِلَيْهِ عَظِيمَةٍ وَغِناكَ عَنْهُ قَدِيمٌ وَهُوَ عِنْدِى كَثِيرٌ، وَهُوَ عَلَيْكَ سَهْلٌ يَسِيرٌ؛* *5.👈اللّٰهُمَّ إِنَّ عَفْوَكَ عَنْ ذَنْبِى، وَتَجاوُزَكَ عَنْ خَطِيئَتِى، وَصَفْحَكَ عَنْ ظُلْمِى، وَسَِتْرَكَ عَلَىٰ قَبِيحِ عَمَلِى، وَحِلْمَكَ عَنْ كَثِيرِ جُرْمِى عِنْدَ مَا كانَ مِنْ خَطَإى وَعَمْدِى أَطْمَعَنِى فِى أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَاأَسْتَوْجِبُهُ مِنْكَ الَّذِى رَزَقْتَنِى مِنْ رَحْمَتِكَ، وَأَرَيْتَنِى مِنْ قُدْرَتِكَ، وَعَرَّفْتَنِى مِنْ إِجابَتِكَ، فَصِرْتُ أَدْعُوكَ آمِناً، وَأَسْأَلُكَ مُسْتَأْنِساً لَاخائِفاً وَلَا وَجِلاً، مُدِلّاً عَلَيْكَ فِيما قَصَدْتُ فِيهِ إِلَيْكَ، فَإِنْ أَبْطَأَ عَنِّى عَتَبْتُ بِجَهْلِى عَلَيْكَ، وَلَعَلَّ الَّذِى أَبْطَأَ عَنِّى هُوَ خَيْرٌ لِى لِعِلْمِكَ بِعاقِبَةِ الْأُمُورِ، فَلَمْ أَرَ مَوْلىً كَرِيماً أَصْبَرَ عَلَى عَبْدٍ لَئِيمٍ مِنْكَ عَلَىَّ، يَا رَبِّ، إِنَّكَ تَدْعُونِى فَأُوَلِّى عَنْكَ، وَتَتَحَبَّبُ إِلَىَّ فَأَتَبَغَّضُ إِلَيْكَ، وَتَتَوَدَّدُ إِلَىَّ فَلَا أَقْبَلُ مِنْكَ كَأَنَّ لِىَ التَّطَوُّلَ عَلَيْكَ؛ فَلَمْ يَمْنَعْكَ ذٰلِكَ مِنَ الرَّحْمَةِ لِى وَالْإِحْسانِ إِلَىَّ، وَالتَّفَضُّلِ عَلَىَّ بِجُودِكَ وَكَرَمِكَ، فَارْحَمْ عَبْدَكَ الْجاهِلَ وَجُدْ عَلَيْهِ بِفَضْلِ إِحْسانِكَ إِنَّكَ جَوادٌ كَرِيمٌ* *6.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ مالِكِ الْمُلْكِ، مُجْرِى الْفُلْكِ، مُسَخِّرِ الرِّياحِ، فالِقِ الْإِصْباحِ، دَيَّانِ الدِّينِ، رَبِّ الْعالَمِينَ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلىٰ حِلْمِهِ بَعْدَ عِلْمِهِ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ عَفْوِهِ بَعْدَ قُدْرَتِهِ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلَىٰ طُولِ أَناتِهِ فِى غَضَبِهِ وَهُوَ قادِرٌ عَلَىٰ مَا يُرِيدُ* *7.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ خالِقِ الْخَلْقِ، باسِطِ الرِّزْقِ، فالِقِ الْإِصْباحِ، ذِى الْجَلالِ وَالْإِكْرامِ وَالْفَضْلِ وَالْإِنْعامِ ، الَّذِى بَعُدَ فَلا يُرىٰ، وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوىٰ، تَبارَكَ وَتَعالىٰ الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَيْسَ لَهُ مُنازِعٌ يُعادِلُهُ، وَلَا شَبِيهٌ يُشاكِلُهُ، وَلَا ظَهِيرٌ يُعاضِدُهُ، قَهَرَ بِعِزَّتِهِ الْأَعِزَّاءَ، وَتَواضَعَ لِعَظَمَتِهِ الْعُظَماءُ، فَبَلَغَ بِقُدْرَتِهِ مَا يَشاءُ* *8.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى يُجِيبُنِى حِينَ أُنادِيهِ، وَيَسْتُرُ عَلَىَّ كُلَّ عَوْرَةٍ وَأَنَا أَعْصِيهِ، وَيُعَظِّمُ النِّعْمَةَ عَلَىَّ فَلَا أُجازِيهِ، فَكَمْ مِنْ مَوْهِبَةٍ هَنِيئَةٍ قَدْ أَعْطانِى، وَعَظِيمَةٍ مَخُوفَةٍ قَدْ كَفانِى، وَبَهْجَةٍ مُونِقَةٍ قَدْ أَرانِى، فَأُثْنِى عَلَيْهِ حامِداً، وَأَذْكُرُهُ مُسَبِّحاً . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَايُهْتَكُ حِجابُهُ، وَلَا يُغْلَقُ بابُهُ، وَلَا يُرَدُّ سائِلُهُ، وَلَا يُخَيَّبُ آمِلُهُ* *9.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى يُ
ؤْمِنُ الْخائِفِينَ، وَيُنَجِّى الصَّالِحِينَ ، وَيَرْفَعُ الْمُسْتَضْعَفِينَ، وَيَضَعُ الْمُسْتَكْبِرِينَ، وَيُهْلِكُ مُلُوكاً وَيَسْتَخْلِفُ آخَرِينَ، وَالْحَمْدُ لِلّٰهِ قاصِمِ الْجَبَّارِينَ، مُبِيرِ الظَّالِمِينَ، مُدْرِكِ الْهارِبِينَ، نَكالِ الظَّالِمِينَ، صَرِيخِ الْمُسْتَصْرِخِينَ، مَوْضِعِ حاجاتِ الطَّالِبِينَ، مُعْتَمَدِ الْمُؤْمِنِينَ . الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى مِنْ خَشْيَتِهِ تَرْعَدُ السَّماءُ وَسُكَّانُها، وَتَرْجُفُ الْأَرْضُ وَعُمَّارُها، وَتَمُوجُ الْبِحارُ وَمَنْ يَسْبَحُ فِى غَمَراتِها* *10.👈الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى هَدانا لِهٰذا وَمَا كُنَّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلَا أَنْ هَدَانا اللّٰهُ الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى يَخْلُقُ وَلَمْ يُخْلَقْ، وَيَرْزُقُ وَلَا يُرْزَقُ، وَيُطْعِمُ وَلَا يُطْعَمُ، وَيُمِيتُ الْأَحْياءَ، وَيُحْيِى الْمَوْتىٰ، وَهُوَ حَيٌّ لَايَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ، وَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَىْءٍ قَدِيرٌ* *11.👈اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ عَبْدِكَ وَرَسُولِكَ وَأَمِينِكَ وَصَفِيِّكَ وَحَبِيبِكَ وَخِيَرَتِكَ مِنْ خَلْقِكَ، وَحافِظِ سِرِّكَ، وَمُبَلِّغِ رِسالاتِكَ أَفْضَلَ وَأَحْسَنَ وَأَجْمَلَ وَأَكْمَلَ وَأَزْكىٰ وَأَنْمىٰ وَأَطْيَبَ وَأَطْهَرَ وَأَسْنىٰ وَأَكْثَرَ مَا صَلَّيْتَ وَبارَكْتَ وَتَرَحَّمْتَ وَتَحَنَّنْتَ وَسَلَّمْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ عِبادِكَ وَأَ نْبِيائِكَ وَرُسُلِكَ وَصِفْوَتِكَ وَأَهْلِ الْكَرامَةِ عَلَيْكَ مِنْ خَلْقِكَ* *12.👈اللّٰهُمَّ وَصَلِّ عَلَىٰ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَصِيِّ رَسُولِ رَبِّ الْعالَمِينَ، عَبْدِكَ وَوَ لِيِّكَ وَأَخِي رَسُولِكَ وَحُجَّتِكَ عَلَىٰ خَلْقِكَ، وَآيَتِكَ الْكُبْرىٰ، وَالنَّبَاَ الْعَظِيمِ، وَصَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ الطَّاهِرَةِ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِينَ، وَصَلِّ عَلَىٰ سِبْطَىِ الرَّحْمَةِ، وَ إِمامَىِ الْهُدىٰ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، وَصَلِّ عَلَىٰ أَئِمَّةِ الْمُسْلِمِينَ؛ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، وَجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، وَمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ، وَعَلِيِّ بْنِ مُوسىٰ، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، وَعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ، وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ، وَالْخَلَفِ الْهادِي الْمَهْدِيِّ، حُجَجِكَ عَلَىٰ عِبادِكَ، وَأُمَنائِكَ فِى بِلادِكَ صَلاةً كَثِيرَةً دائِمَةً* *13.👈اللّٰهُمَّ وَصَلِّ عَلَىٰ وَليِّ أَمْرِكَ الْقائِمِ الْمُؤَمَّلِ، وَالْعَدْلِ الْمُنْتَظَرِ، وَحُفَّهُ بِمَلائِكَتِكَ الْمُقَرَّبِينَ، وَأَيِّدْهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ يَا رَبَّ الْعالَمِينَ . اللّٰهُمَّ اجْعَلْهُ الدَّاعِىَ إِلىٰ كِتابِكَ، وَالْقائِمَ بِدِينِكَ، اسْتَخْلِفْهُ فِى الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفْتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِ، مَكِّنْ لَهُ دِينَهُ الَّذِى ارْتَضَيْتَهُ لَهُ، أَبْدِلْهُ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِ أَمْناً، يَعْبُدُكَ لَايُشْرِكُ بِكَ شَيْئاً* *14.👈اللّٰهُمَّ أَعِزَّهُ وَأَعْزِزْ بِهِ، وَانْصُرْهُ وَانْتَصِرْ بِهِ، وَانْصُرْهُ نَصْراً عَزِيزاً، وَافْتَحْ لَهُ فَتْحاً يَسِيراً، وَاجْعَلْ لَهُ مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً . اللّٰهُمَّ أَظْهِرْ بِهِ دِينَكَ وَسُنَّةَ نَبِيِّكَ حَتَّىٰ لَايَسْتَخْفِىَ بِشَىْءٍ مِنَ الْحَقِّ مَخافَةَ أَحَدٍ مِنَ الْخَلْقِ . اللّٰهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِى دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الْإِسْلامَ وَأَهْلَهُ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَأَهْلَهُ، وَتَجْعَلُنا فِيها مِنَ الدُّعاةِ إِلَىٰ طاعَتِكَ، وَالْقادَةِ إِلىٰ سَبِيلِكَ، وَتَرْزُقُنا بِها كَرامَةَ الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ؛ اللّٰهُمَّ مَا عَرَّفْتَنا مِنَ الْحَقِّ فَحَمِّلْناهُ، وَمَا قَصُرْنا عَنْهُ فَبَلِّغْناهُ* *15.👈اللّٰهُمَّ الْمُمْ بِه شَعَثَنا ، وَاشْعَبْ بِهِ صَدْعَنا ، وَارْتُقْ بِهِ فَتْقَنا، وَكَثِّرْ بِهِ قِلَّتَنا، وَأَعْزِزْ بِهِ ذِلَّتَنا، وَأَغْنِ بِهِ عائِلَنا، وَاقْضِ بِهِ عَنْ مَُغْرَمِنا، وَاجْبُرْ بِهِ فَقْرَنا، وَسُدَّ بِهِ خَلَّتَنا، وَيَسِّرْ بِهِ عُسْرَنا، وَبَيِّضْ بِهِ وُجُوهَنا، وَفُكَّ بِهِ أَسْرَنا، وَأَنْجِحْ بِهِ طَلِبَتَنا، وَأَنْجِزْ بِهِ مَواعِيدَنا، وَاسْتَجِبْ بِهِ دَعْوَتَنا، وَأَعْطِنا بِهِ سُؤْلَنا، وَبَلِّغْنا بِهِ مِنَ الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ آمالَنا، وَأَعْطِنا بِهِ فَوْقَ رَغْبَتِنا، يَا خَيْرَ الْمَسْؤُولِينَ، وَأَوْسَعَ الْمُعْطِينَ، اشْفِ بِهِ صُدُورَنا، وَأَذْهِبْ بِهِ غَيْظَ قُلُوبِنا، وَاهْدِنا بِهِ لِمَا اخْتُلِفَ فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بِإِذْنِكَ، إِنَّكَ تَهْدِى مَنْ تَشاءُ إِلىٰ صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ، وَانْصُرْنا بِهِ عَلَىٰ عَدُوِّكَ وَعَدُوِّنا إِلٰهَ الْحَقِّ آمِينَ* *16.👈اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَ
بِيِّنا صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَغَيْبَةَ وَ لِيِّنا ، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدَّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَيْنا، فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ، وَأَعِنَّا عَلىٰ ذٰلِكَ بِفَتْحٍ مِنْكَ تُعَجِّلُهُ، وَبِضُرٍّ تَكْشِفُهُ، وَنَصْرٍ تُعِزُّهُ، وَسُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ، وَرَحْمَةٍ مِنْكَ تُجَلِّلُناها، وَعافِيَةٍ مِنْكَ تُلْبِسُناها، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ* *"التمـــــــاس دعــــــــا"* 💥 ⭐💥 💥⭐💥 ⭐💥⭐💥⭐💥⭐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور 🔹️🔸️💠🔸️🔹️ 🔻مباحث اخلاقی ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ۷۶ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج) 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی جان فدا، ۱۰ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
🌹آقای مـن ...🌹 چشمم به اشک و پنجره عادت نمیکند بغض از گلوی خسته اطاعت نمیکند یا من برای از تو سرودن غریبه ام یا شور وحال واژه کفایت نمیکند گلدسته های چشم تو پیداست پس چرا؟ قلب شکسته قصد زیارت نمیکند 💕بِنَفْسى أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنّا 💕 🌺الّلهُمَّ صَلّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِين🌺 *اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج * * اﻟﺴّﻼم علیک یا ﺑﻘﯿﺔ الله اﻟﺴّﻼم ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ رﺑﯿﻊ اﻷﻧﺎم اﻟﺴّﻼم ﻋﻠﯿﮏ یا ﻓﺎرس اﻟﺤﺠﺎز اﻟﺴّﻼم علیک یا صاحب الزمان(عج) * https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا