eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.6هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن با ذکر صلوات و دعای فرج ، حلال است🙏🏻 ادمین: @Montazer_zohorr تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۰🎬: مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : تو جوان شوریده با گاری خالی
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۱🎬: سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی ست و برایتان امانتی آورده... نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد... دقایق به کندی می گذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه ، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود ،با صدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد. سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد. سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را می نگریست گفت : وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است و‌شک دارد که تو قاصد از خراسان باشی.. سهراب از جا برخاست و گرد و‌خاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود می کشید ، پشت سر سرباز راهی شد. راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر می کشید.. هر چه سهراب جلوتر می رفت ، احساسش قوی تر می شد ، انگار که اینجا یادآور خاطره ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمی داد. او می خواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند‌. سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و‌ گاری را می پایید گفت : لازم است که این گاری رنگ‌و رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا.. سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم تر بست. بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند. سرباز ایستاد و‌گفت : همین جا بمان تا خبرت کنم... سهراب گفت : به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست. سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده ای و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد. سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر می کرد ، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند ، او حس می کرد که اینجا را می شناسد ، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعل‌های داخل راهرو می درخشید ، به طرف سهراب می آمد. سهراب دانست که او‌ حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد... ادامه دارد.... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۲🎬: حاکم لنگ لنگان جلو آمد ، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد. حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : علیک سلام ،این سرباز چه می گوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟ سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان می نمود انداخت و گفت : بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم... حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت : فکر می کنم حیله ای در کار است ، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد... شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمی توانستید خود را به کوفه برسانید... حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشه ات در خواهم آورد، در ضمن ، زبان تو عربی و لهجه ات کوفی ست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجر علوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است،فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار... سهراب آهی کشید و گفت : به خداوند قسم که جز حقیقت نمی گویم و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکت های تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد : اگر باور ندارید ، این گاری را بشکنید و ببینید که گنجینهٔ امانتی شما ، تماماً و دست نخورده در اینجاست.. من هم اینک عجله دارم ، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم. حاکم که با شنیدن این حرف ،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکتهای گاری را بشکافند. در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد. حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود . دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت : تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود. سهراب که حیله ای در کارش نبود ،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد. حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت : رویت را باز کن تا چهره ات را ببینم. سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد ، خیره در چشمان حاکم شد و دراین لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست . حاکم که چشم به صندوق های چوبین داشت ، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکه ای خورد.... ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🌨💦🌨💦🌨💦
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۳🎬: سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد ، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد. همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت. حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب بر نمی داشت ، به سربازان اشاره کرد تا صندوق های مهر و موم را پیش رویش قرار دهند. سهراب بی توجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راه پله ای که با گلیم های زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا می رسید ،افتاد. خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش می آمد و می رفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح می داد ،فعلا زیبایی های این قصر را ببیند. با صدای حاکم ، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد.. حاکم با همان نگاه خیره به او گفت : ببینم ، قبل از اینکه صندوق ها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت می گذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم... سهراب با تعجب حاکم را نگریست و‌گفت : من هر چه گفتم ، جز حقیقت نیست ، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجر علوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی می توانید کنید؟! حاکم از جا برخواست ، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید و‌گفت : قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کو‌کاروان همراهت؟! سهراب که توقع چنین باز خواستی را نداشت بلند فریاد زد : جناب حاکم ، گنجینه ات جلوی چشمانت است ، آن را بردار و مرا رها کن... حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود او‌کشید و گفت : پس اینطور...ماجرا عجیب تر می شود، تو‌می دانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟! و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت : جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت :آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمی دانم چه شد...فقط میدانم ما در بین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم ، در بحبوحهٔ درگیری ، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرار کردم و ناخواسته به دل بیابان زدم ، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطره ای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم. زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود ، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم ، سایه های شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من.... ادامه دارد 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۴🎬؛ حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود ، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت : جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن...و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش می رفت با خود زمزمه کرد : چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده می کند ، اما نمی دانم چیست و کیست؟ و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند... درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم...حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود ، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد ،رو به سهراب گفت : براستی که این همان گنج است و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد : قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند ، سهمش به دیگری تعلق می گیرد... حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر می کرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند گفت : ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکه ها به چکار من می آید ،وقتی که صاحب اصلی اش نیست... سهراب که از سخنان حاکم چیزی سر در نمی آورد ، خیره به سکه هایی که به او‌چشمک میزد ، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود ،رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود... حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : ببین ،این صندوق ها صدق گفتارت را ثابت می کند ، اما برایم عجیب است ، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه می دانستی داخل این صندوق ها چه است ، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی تو‌کیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان می آیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن می گویی؟! سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت : قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم ، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم ، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند ، گنج را به دست صاحب اصلی اش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم... تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد ، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر... سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد... حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت : به گمانم نجات جان تو همراه با معجزه ایست...و آن‌کس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا.... سهراب با هیجانی در صدایش گفت : و یا چه کسی؟! حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد ،دست سهراب را در دستش گرفت و‌گفت : هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۵🎬: سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود می اندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب ، ملا مکتبی برایشان می گفت ، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان می کرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده می ماند ، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد... سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد... حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت : چه شده؟ نکند پدر ‌و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟ سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت : ن...ن..نمی دانم ، حقیقتا نمی دانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟ حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت : چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال می کنم یا جواب نمی دهی یا اینچنین جواب می دهید، مگر می شود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی ،کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟ سهراب آهی کشید و نمی دانست براستی ، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد ، پس با من و من گفت : نمی دانم....واقعیت امر را نمی دانم ،فقط می دانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد... حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت : ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجر علوی ، در آوردی؟ سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمی دانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت : من زبان عربی را از کودکی می دانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم و آهسته تر ادامه داد: گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمی دانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم.. حاکم که انگار با سخنان سهراب او هم‌گیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت ، روی آن نشست و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد... در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد. سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت : سلام علیکم... آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود ، همانطور که آخرین پله را می پیمود ، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد... ادامه دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 دوشنبه ☀️ ۱۹ آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۷ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 9 دسامبر 2024 میلادی 📖حدیث امروز: ✳️امیرالمؤمنین عليه السلام: وقتى با گناهان خود راه را بر دعايت بسته اى، تأخير در اجابت آن را دير مشمار 📚غررالحكم حدیث۱۰۳۲۹ 🔖مناسبت امروز: 📌تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی به فرمان امام خمینی رحمه‌الله اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
سلام امام زمانم✋🌸 عمرے است که ما ساکنان سرزمین شبیم، عمرے است که سرگردان زمستان‌هاے مکرریم، عمرے است که در امواج پرتلاطم دریاے بی‌کسی گرفتاریم ... دل‌هاے ما دیرگاهی است که سپیده و بهار و آرامش را از یاد برده است ... بیایید و نجاتمان دهيد از این هجوم همواره‌ے تنهایی ... 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند: صدقه بلا را برطرف مى‏ كند و مؤثرترينِ داروست. همچنين، قضاى حتمى را برمى‏ گرداند و درد و بيمارى‏ ها را چيزى جز دعا و صدقه از بين نمى ‏برد.✨ بدست_آوردن_پول ❤️👌این دعا را بخواند که برای بدست آوردن پول بسیار نافع می باشد ان شاء الله تعالی و دعا این است : 《اللَّهُمَ اقبَض لِي‏ خمسة مُحَمَّد يَأْتِ‏ مَثَلًا مِنْ فُلَانِ‏ بْنِ‏ فُلَانٍ‏ کَما قَبَضَ مُحَمَّدٌ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ غَنائِمَ الخَیبَرِ ِ بِحَقِ‏ يَا قَابِضُ‏ يَا بَاسِطُ بِرَزّاقِیَّتِکَ کَما قُلْتَ تبَارَکْتَ وَ تَعالَیْتَ فی کِتابِکَ وَ يَرْزُقْهُ‏ مِنْ‏ حَيْثُ‏ لا يَحْتَسِبُ‏》 • به جای فلان بن فلان اسم خود و پدرش رو بنویسد مثلا علی بن رضا 📚گوهر شب چراغ ج ۲ ص ۲۹۲ ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
❤️👌این دعا را بخواند که برای بدست آوردن پول بسیار نافع می باشد ان شاء الله تعالی و دعا این است : 《اللَّهُمَ اقبَض لِي‏ خمسة مُحَمَّد يَأْتِ‏ مَثَلًا مِنْ فُلَانِ‏ بْنِ‏ فُلَانٍ‏ کَما قَبَضَ مُحَمَّدٌ صَلَّی اللّهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ غَنائِمَ الخَیبَرِ ِ بِحَقِ‏ يَا قَابِضُ‏ يَا بَاسِطُ بِرَزّاقِیَّتِکَ کَما قُلْتَ تبَارَکْتَ وَ تَعالَیْتَ فی کِتابِکَ وَ يَرْزُقْهُ‏ مِنْ‏ حَيْثُ‏ لا يَحْتَسِبُ‏》 • به جای فلان بن فلان اسم خود و پدرش رو بنویسد مثلا علی بن رضا 📚گوهر شب چراغ ج ۲ ص ۲۹۲ ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آخرین وضعیت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) در سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه شمسی: دوشنبه ۱۹ آذر۱۴۰۳ هجری شمسی میلادی:monday 09 december 2024 قمری: الثلاثاء ۰۷ جمادی‌الثانیه ۱۴۴۶ هجری قمری 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت امام حسن مجتبی و امام حسین عليهما السّلام 📿 اذکار روز: 👈صد مرتبه ذکر یا قاضى الحاجات 👈۱۲۹مرتبه یالطیف بگوید تا مال کثیر یابد. 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ✅ وقایع روز: 🇮🇷تشکیل شورای عالی انقلاب فرهنگی به فرمان حضرت امام خمینی رحمه‌الله علیه (۱۳۶۳ه ش) 🗓 روز شمار تقویم: 💐⏳۱۳ روز تا سالروز تولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها (هشتم قبل هجرت )و روز زن و سالروز تولد حضرت امام خمینی رحمه‌الله علیه رهبر کبیر انقلاب اسلامی (۱۳۲۰هجری شمسی) 💐⏳۱۶ روز مانده به سالروز میلاد حضرت مسیح علیه السلام 💐⏳۲۴ رور تا سالروز ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام (۵۷ه ق) ⬛️⏳۲۶ روز تا سالروز شهادت حضرت امام علی النقی الهادی علیه السلام (۲۵۴ه ق) 💐⏳۳۳ روز تا سالروز ولادت حضرت امام محمدتقی جوادالائمه علیه السلام (۱۹۵ه ق) 💐⏳۳۶ روز تا ولادت حضرت امیرالمؤمنین علی عليه السّلام (۲۳سال قبل هجرت ) ◼️⏳۳۸ روز تا سالروز رحلت حضرت زینب کبری سلام الله علیها (۶۲ه ق) اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج لبیک_یا_خامنه_ای ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠قال رسول الله صلی الله علیه وآله : 📜اِذَا التَبَسَت عَلَیکُمُ الفِتَنُ، کَقِطَعِ الَّیلِ المُظلِمِ فَعَلَیکُم بِالقُرآنِ . 🌌هنگامی که فتنه ها، هم چون پاره های شب تاریک، شما را در خود پیچید، بر شماست که به قرآن تمسک جویید. ( اصول کافی ج2ص459) 🌷تلاوت امروزمان را هدیه می کنیم به محضر سیدی شباب اهل الجنه؛ حضرت امام حسن و امام حسین علیهم السلام 🌘اللهم صل علی محمد و آل محمد https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 📖 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ار
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن 📖 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن 📖اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن 📖اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن 📖اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن 📖اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن 📖اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن 📖اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن 📖اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن ‎‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹منتظران موعود اهل مبارزه‌‏اند و مى‌‏دانند خلوص عشق موحدین جز به ظهور کامل نفرت از مشرکین و منافقین میسر نخواهد شد اما از آن فراتر اهل ولایت و اطاعتند و انتظار مى‌‏کشند تا فرمان چه در رسد.🔹 🔸گفتم که دیدار تو باشد آرزویم🔸 🔸گفتا که در کوی عمل کن جستجویم🔸 💌 شما با مشاهده ی این پیام به پیوستن به جمعیت منتظران ظهور دعوت شدید. تمام نیازمندیهای سبک زندگی منتظرانه در کانال منتظران ظهور: ✅ بررسی شده از نظر صحت سند مطالب. ✅ هدفمند با برنامه هایی جهت خودسازی، معادشناسی و مرگ پژوهی. ✅ آموزش سبک زندگی منتظرانه و اخلاق در خانواده . ✅ آشنایی با مباحث مهدویت و وظایف منتظران و امام شناسی. ✅ داستان های تشرف و ملاقات با امام زمان(عج). ✅ ارزاق معنوی و دعاها و اعمال روزانه. ✅ رمان های مذهبی و کتاب صوتی. 🔹نشر مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان حضرت مهدی (عج)🔹 💠https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c💠