🌸🍃🌸🍃
در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه ای از جیب خود بیرون آورد. رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر رو بیاید پیروز می شویم و اگر پشت بیاید شکست می خوریم.
بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند!
پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعاً می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
فرمانده با خونسردی گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!
داستان راستان
🌸🍃🌸🍃
در ایام صدارت امیرکبیر روزی احتشام الدوله عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور امیرکبیر رسید.
امیرکبیر از احتشام الدوله پرسید: وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند.
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
#امثال_و_حكم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹عملی که برکت را از بین می برد
🔹 استاد فاطمی نیا
🚶حرکت مختصر هنگام نماز🚶
⁉️سوال: آیا حرکت های مختصر هنگام خواندن نماز باعث اشکال در نماز می شود؟
پاسخ:
✅چنانچه به صورت غیر اختیاری یا اشتباهی (برای لحظات کوتاهی) صورت بگیرد که نگویند: استقرار لازم در نماز به هم خورده است، اشکالی ندارد. [1]
توجه👇🏼
موقع گفتن تکبیرةالاحرام، چنانچه بی اختیار و به اشتباه حرکت کند، بنابر احتیاط واجب باید اول عملی که نماز را باطل می کند (مانند رو برگرداندن از قبله) انجام دهد و دوباره تکبیر بگوید. [2]
#احکام_نماز
#حرکت_درنماز
---------------------
📚 پی نوشت:
[1]. توضیح المسائل ده مرجع، با استفاده از م 961 و 1031؛ امام، استفتائات، ج 1، ص 154، س 93؛ امام و مکارم، العروه الوثقی مع تعلیقات، ج 1، الرکوع، م 22؛ بهجت، توضیح المسائل، با استفاده از م 845 و 788 و استفتائات، ج 2، س 1865 و 1948؛ خامنه ای: استفتا؛ سبحانی، توضیح المسائل، با استفاده از م 928 و 996؛ سیستانی، العروه الوثقی مع تعلیقه، ج 2، الرکوع، م 22 و استفتا؛ مکارم: استفتا.
[2]. توضیح المسائل ده مرجع، م 951؛ سبحانی، توضیح المسائل، م 918
>>> برگرفته از کتاب «رساله مصور»، ج 2، ص 128.
📚 #احکام_دین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثبت اندیشی ، قسمت ۱۳
نام استاد: استاد رضا مهکام
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 #افکار_چاقویی
💠 چشمتان را ببندید و تصور کنید که فرزند دلبندتان #چاقوی_تیزی در دست دارد و هنگام دویدن زمین میخورد و چاقو وارد #چشم یا دهان او میشود...
💠 اگر حادثه #تلخی را با توجه و تمرکز، تصور کنید #حال شما را خراب میکند و اگر ادامه دهید حتی ممکن است #فشارتان بیفتد.
💠 #افکار و ذهنیات ما رابطه مستقیم در خوشی یا ناخوشی #حال ما دارد.
💠 اگر به بدیهای همسرتان در ذهن خود متمرکز شوید و یا به خوبیهای او #فکر کنید حالتان را بد یا خوب میکند.
💠 #مثبت اندیش بوده و به یکدیگر حُسن ظن داشته باشید تا کینهها و کدورتها در قلبتان رنگ ببازند و با حال خوب در کنار همسر و فرزندانتان از زندگی #لذت ببرید.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات معرفتی
نام استاد: رفیعی
هاشمی:
روزتون خوش وعاقبت شما بخیر😊
🌹ان شاءالله با دادن صدقه
بلا و گرفتاری از همهی شما خوبان و خانوادههای محترمتان دور باشد.
💌دوستان در این ماه میتوانید تا ۵۰۰ هزار تومان رد مظالم پرداخت بفرمایید،درصورت تمایل صدقات وکمک های خودتونرو به کارت زیر واریز کنید تا ما از طرف شما به دست افراد نیازمند برسونیم
خیرین منتظران ظهور
شماره کارت:
6037997474678860
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۸ توصیه ی پیرمرد ۱۰۰ ساله که تمام دنیا را گشت:
۱.هرچقدر کمتر حرف بزنی کلامت ارزش بیشتری پیدا می کند.
۲.اگر روی مشکلات تمرکز کنی مشکلات بیشتری نصیبت میشه وقتی روی احتمالات تمرکز کنی موفقیتهای بیشتری نصیبت میشه.
۳.هرچه قدر سنت بالاتر میره به آدمهای کمتری اعتماد میکنی.
۴.مهم نیست که الان زندگی چقدر سخته، روزی به عقب نگاه می کنی و می فهمی که همهی تلاش هایی که کردی و سختی هایی که کشیدی باعث رشد تو و بهتر شدن زندگیت شدن.
۵.سعی نکن همه کارها رو به تنهایی انجام بدی و خودت رو خسته کنی و در آخر بگی تنهایی انجامش دادم. مهم انجام دادن کاره، چه تنهایی چه گروهی.
۶. بعضی از مسیرها رو باید تنها بری بدون دوست، بدون خانواده، بدون شریک. گاهی اوقات مجبوری، گاهی اوقات نیازه.
۷. تا انرژی و انگیزه داری برای خودت وقت صرف کن، آموزش ببین، مهارت کسب کن. مادیات به سمت کسی میره که براش آماده شده باشه.
۸.به دنبال یک زندگی راحت نباش، بلکه به دنبال قدرتی باش که بتوانی از پس یک زندگی سخت برآیی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کنترل_خشم
قسمت: هفتم
استاددکتر سعید عزیزی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رایگان نکات روانشناختی ،این قسمت:روش های جلوگیری از افسردگی خانم ها
نام استاد: پوراحمد خمینی
🌹 منتظران ظهور 🌹
راز پیراهن قسمت پانزدهم: با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته ش
راز پیراهن
قسمت شانزدهم:
سومین زنگ صدای متعجب وحید پشت گوشی پیچید : سلام خانم خانما ، فکر کردم کلا همه چی را بهم زدین و تمااام ، چی شده یاد ما کردین؟ افتخار دادین؟
حلما همانطور صداش میلرزید گفت :چی میگی تو؟ تو همه چیز را بهم زدی و الاااان....ناگهان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه با استرس گفت : حالا اینا را ولش کن ، وقت این چیزا نیست...
فک کنم جون ژینوس در خطره؟!
وحید که تعجب از صداش میبارید گفت : چی؟؟جون ژینوس در خطره؟ مگه کجاست؟
حلما با عجله گفت : ما خونه یه رمال هستیم...
وحید پرید وسط حرف حلما و گفت : بالاخره این دخترهٔ بیچاره را همراه خودت وارد این محافل کثیف کردی؟ تو ...تو خجالت...
حلما با عصبانیت حرف وحید را قطع کرد و گفت :حرف الکی نزن ، من این جاها را بلد نبودم ، ژینوس منو با زری آشنا کرد و الانم....وای وحید الان تو اتاق با زری تنهان ،زری مثل یه گرگ زخمی شده بود ، باورت میشه...باورت میشه با یه خنجر به من حمله کرد که بیام از اتاق بیرون و بعدم دید من مقاومت میکنم ژینوس را گرو برداشت ،گردن ژینوس را زخمی کرد وخون گردن را لیس زد...
وحید با عجله پرید وسط حرف حلما و گفت : الان دقیقا کجایین؟
تو سریع از اون خونه لعنتی بیا بیرون ، آدرسش هم فکر کنم بلد باشم ، من فوری خودم را میرسونم اونجا...
حلما آه بلندی کشید و گفت در قفله.....من نمی تونم بیام...که صدای بوق آزاد تو گوشی بلند شد.
حلما به پشتی صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به میز روبه رویش بود به حرفهای وحید فکر می کرد...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت هفدهم:
حلما حرفهای وحید در مغزش اکو میشد: بالاخره اونو کشوندی.....این یعنی وحید از خیلی چیزا خبر داره!!! اما ژینوس پای منو اینجا باز کرد...
وای وحید گفته بود آدرس اینجا را داره؟!!!! یعنی چه؟!! وحید که اهل رمال و رمال بازی نیست...اصلا هم اهل تعقیب و گریز نیست...یعنی چه؟؟
هر چه که حلما بیشتر فکر میکرد ، گیج تر میشد ....یعنی چه؟؟
در هنین حین صدای ضعیفی از داخل اتاق بلند شد.
حلما با عجله خود را به درب اتاق رساند، گوشش را به در چسپوند اما هر چه تلاش کرد ، هیچی از صداهای نامفهوم و آهسته داخل اتاق دستگیرش نشد.
دقایق به کندی میگذشت و همه جا را سکوت فرا گرفته بود ، گهگاهی صدای قدم های آرام حلما سکوت فضا را میشکست.
حلما از گذر زمان چیزی نمی فهمید ،وقتی به خود آمد که اول چند بار زنگ ساختمان را زدند و بعد هم محکم بر در سالن میکوبیدند. انگار درب اصلی پله ها را یکی از همسایه ها باز کرده بود.
بعد چند دقیقه صدای بمی از پشت درب بلند شد ، پلیس اینجاست ،لطفا در را باز کنید وگرنه مجبوریم در را بشکنیم.
حلما پشت در رفت و همانطور که صداش میلرزید گفت : کمک....کمک...خواهش میکنم کمک کنید در قفله من اینجا گیر افتادم و دوستم هم توی اون اتاق معلوم نیست تو چه وضعیتی باشه...
چند لحظه بعد درب با صدای بلندی باز شد .
چند تا پلیس مسلح داخل آمدند و پشت سرشون هم وحید وارد ساختمان شد.
وحید خودش را به حلما که رنگش مثل مجسمه سفید شده بود رساند و گفت : حلما تو خوبی؟
حلما سرش را تکون داد و همانطور که در اتاق را نشون میداد گفت :ژینوس....اونجا...
پلیس سریع دست به کار شد و با یه حرکت در اتاق را باز کردند...
حلما با دست چشمهاش را گرفت ، میترسید الان صحنه وحشتناکی ببینه یک دفعه صدایی از داخل اتاق اومد: اینجا که کسی نیست....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت هیجدهم:
حلما همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت : نه....امکان نداره....به خداا...به خداا همینجا بودن،زری...زری گردن ژینوس را گرفته بود ، یه پیراهن قرمز رنگ هم روی آرنج دستش بود ،یه خنجر هم تو دستش که گذاشته بود روی گردن ژینوس....
یکی از پلیس ها به سمت پردهٔ ضخیم زرشکی رنگی که سمت راست اتاق بود رفت ، پرده ای که حلما هیچ توجهی به آن نداشت.
پشت پرده دری بود که رو به بالکن باز میشد،از روی بالکن صدای یکی از پلیس ها اومد ، از اینجا رفتن... اینجا به حیاط پله داره...
حلما اوفی کرد و نگاه دقیقی به اتاق کرد،نه از اون زیر انداز و نه صفحه شطرنجی خبری نبود ، ناگهان فکری به خاطرش رسید و شروع به گرفتن شماره ژینوس کرد.
گوشی بوق می خورد ، حلما خوب که توجه کرد متوجه شد ،صدای ریز آهنگ از گوشه اتاق همانجا که ساعتی قبل ژینوس مانند گربه ای ترسیده کز کرده بود می آید.
آره درست میدید، کیف ژینوس اونجا بود، حلما به طرف کیف رفت و همانطور که کیف را برمی داشت با خود فکر می کرد یعنی ژینوس الان کجاست؟
در همین حین ، گرمی نفس های آشنایی را پشت سرش حس کرد.
حلما به پشت سرش برگشت ، وحید که کاملا مشخص بود گیج شده رو به حلما گفت : حلما تو این زن خطرناک ،همین زری را از کجا پیدا کردی؟
حلما با تعجب نگاهی به وحید کرد و گفت : ببینم تو زری را از کجا میشناسی؟! اصلا آدرس اینجا را از کجا آوردی هاااا؟!
بعدم من اصلا زری را نمی شناختم ، اصلا هیچ رمالی را نمیشناسم ، ژینوس منو اینجا آورد...
وحید با تعجبی بیشتر از بالای شانه هاش که یک سروگردن از حلما بلندتر بود نگاهی به این دخترک زیبا انداخت و گفت : ژینوس؟!!! اما ژینوس که می گفت تو اصرار کردی اونو اینجا بیاری....میگفت تو زری را میشناسی...میگفت تو واسطه آشنایی اون بودی و میگفت ژینوس فقط نقش همراه تو را داشته ، اون دفعه قبلی هم که با ژینوس اومدین، من سایه به سایه دنبالتون بودم ، خود ژینوس از روی خیرخواهی خواهرانه که تو رو دوست داشت منو در جریان گذاشت که داری چه کار خطرناکی میکنی وگرنه...
حلما دیگه چیزی از حرفهای وحید نمی فهمید ، فشار رو فشار، استرس رو استرس کم کم چشماش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید...
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت نوزدهم:
حلما سوزشی در دستش حس کرد ، آرام چشمانش را گشود و نور سفیدی که از مهتابی بالای سرش به چشمانش خورد باعث شد و ناخواسته پلک هایش را ببندد.
در همین حین ،صدای آرامی که همیشه آرامش در تنش میریخت و مدتی بود که احساس می کرد به حلما بی مهری می کند در گوشش پیچید: چطوری عزیزم؟!
حلما سرش را برگرداند و همانطور که چهره زیبای وحید را نگاه می کرد گفت : من کجام؟ ژینوس چی شد؟ زری کجاست؟
وحید صندلی را نزدیک تر آورد و با لبخند گفت : یکی یکی بپرس گلم...
یادت نیست تو خونه زری از حال رفتی؟
حلما آه کوتاهی کشید وگفت : آاااره...
مامان نیومده؟
وحید سرش را تکان داد وگفت : نه بهشون نگفتم ،چون دکتر گفت چیز خاصی نیست، در اثر استرس ، فشارت افتاده ، سرم دستت که تموم شد مرخص میشی ،پس لازم ندیدم مامان اینا را نگران کنم
حلما بله کوتاهی گفت و ادامه داد: آره خوب کاری کردی ، وحید...نگران ژینوسم...
راستی...اون حرفا چی بود میگفتی؟ یعنی واقها ژینوس؟!
وحید انگشتش را روی بینی اش گذاشت و گفت : هیس...فعلا به هیچی فکر نکن ، یعی کن آرامشت را به دست بیاری...
حلما تکانی به خود داد و گفت : نمی تونم وحید...درک کن نمی تونم ...ذهنم بهم ریخته...کلا گیج شدم...دارم دیونه میشم...لااقل بگو زری و ژینوس چی شدن؟
وحید سرش را جلوتر آورد و گفت: پلیسامیگن احتمالا از همون بالکن و پله های اضطراری از ساختمان خارج شدن ، بعدم زنگ زدن به مالک ساختمان، گویا اونجا چندساله اجاره زری خانم بوده ، یعنی ساختمان را مبله اجاره کرده بود و متاسفانه امروز هم روزی بوده که زری اعلام کرده تا آخر وقت تخلیه میکنه و انگار کرده...
ناگهان حلما صاف سرجایش نشست و بی توجه به سوزشی که در دستش پیچیده بود گفت : خداااای من!! پس ژینوس چی میشه؟!
وحید شانه ای بالا انداخت وگفت : نمی دونم،من که اومدم همراه تو ، نفهمیدم چهکردن...
در همین حین صدای زنگ تلفن از داخل کیف کنار تخت بلند شد...
حلما نگاهی به کیف انداخت و گفت: وای کیف ژینوس اینجا چه میکنه؟؟
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت بیستم:
وحید به طرف کیف رفت وگفت : فکر کردم مال تو هست و کیف را داد طرف حلما وگفت : ببین کیه زنگ میزنه؟
حلما اشاره کرد که زیپ کیف را باز کنه، وحید زیپ را باز کرد دنبال گوشی بود ، گوشی را بالا آورد و به دست حلما داد و همون موقع صدای زنگ قطع شد.
حلما گوشی را توی دستش فشرد وگفت : مامان ژینوس بود ، خدای من چی جوابش بدم؟
وحید سری تکان داد وگفت : سرم دستت تموم شد من برم به پرستار بگم بیاد و بریم خونه ...
حلما سری تکون داد وهمانطور که رد رفتن وحید را نگاه می کرد ،گوشی در دستانش لرزید.
پیامی برای ژینوس رسید ، حلما که نمی دانست چه کند ، ناخوداگاه رمز گوشی را وارد کرد ، او خوب میدانست که رمز گوشی ژینوس تاریخ تولدشه ، بدون اینکه بدونه چکار میکنه وارد صفحه مجازیش شد.
لیست مخاطبین بالا اومد و پیام ها اکثرا مال بچه های دانشگاه و..بود
حلما همینطور که صفحه را نگاه میکرد ناگهان اسمی توجهش را جلب کرد..«عشقم» تا جایی که میدونست ،ژینوس عشقی نداشت ، یا شایدم داشت و او نمی دانست...
حلما می خواست از صفحه خارج بشه که متوجه شد آخرین پیامی که ژینوس به عشقم داده ،اسم حلما هم داخلش بود.
پس درنگ نکرد می خواست انگشتش را روی اون اسم بذاره که با صدای وحید به خود آمد...
اون گوشی را بزار داخل کیفش، شاید پلیس لازمش داشت...
حلما که دست پاچه شده بود گفت : ب...ب..باشه و در همین حین پرطتاری از پشت سر وحید آمد و همانطور که لبخند میزد گفت : خوب خانم عروس خانم ما چطوره؟میبینم که رنگ صورتت برگشته ،چی شده بود که با اون حال اومدی؟
وحید وسط حرف پرستار دوید وگفت : عذر خواه ما عجله داریم الان خانواده خانمم نگران میشن...
حلما که بعد از مدتها وحید را مثل اوایل خواستگاری دید ، با شنیدن اسم «خانمم» از زبان وحید انگار تمام استرس و غصه هاش پرید، همانطور که از تخت پایبن میامد، گوشی ژینوس را داخل جیب مانتوش گذاشت ...
ادامه دارد
📝به قلم ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحنه عجیبی که #مهدی_باکری هنگام شهادت دید.
🌺خوشاآنان که الله یارشان بی...😭😭
🌺 #شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات