چگونه عبادات کنیم 17.mp3
11.39M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۷ 🤲
در حرکت به سمت کمالِ انسانی،
از میان تمام عبادتها، یک عبادت از همهی عبادتها، مؤثرتر، رشددهندهتر، و رسانندهتر است ...
◽️ کدام عبادت ؟ چـــرا؟
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
این که گناه نیست 35.mp3
4.05M
#این_که_گناه_نیست 35
💝اونایی که به خدا نزدیکترند؛
چشماشون
برای دیدن نیازهای بقیه،بازتره!
بی تفاوتی نسبت به دیگران
نشونه فاصله ما ازخداست❗️
این "به من چه" ها رو...بریز دور
گناهه ها
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥جهنم دنیا...
تا به حال جهنم دنیا را تجربه کردهاید؟
⚜انتشار این پست ثواب جاریه دارد.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان آنلاین زن ، زندگی، آزادی قسمت بیست و پنجم: استرسی شدید سراسر وجود سحر را فراگرفته بود، سحر برا
رمان انلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت بیست و ششم:
سحر صبحانه ای را که مادرش آماده کرده بود با طمأنیه خورد،لقمه ای از مربای هویجی که دست پخت مادرش بود دردهان گذاشت و همانطور که چشمانش را میبست سعی می کرد عطر هل داخل مربا و مزه اعجاب انگیز مربارا به جان بسپرد، چون معلوم نبود تا چه موقع نمی تواند ، این دستپخت خوشمزه را بچشد.
قاشق را داخل مربا آلبولو زد و لقمه ای هم از پنیر جدا کرد.
مادر که با دقت حرکات سحر را میپایید، با تعجب گفت: سحر ، مامان امروزت چت شده؟ انگار خیلی گرسنه ای؟ بقیه وقتا باید التماست می کردم یه لقمه نون خشک بخوری و...
سحر با خنده پرید وسط حرف مادر و گفت: نکنه برا خوراکی ها دلت میسوزه؟ می خوای نخورم؟
مادر با دستپاچگی گفت: نه...نه...منظورم این نبود که..
سحر هورتی از چایی گرفت و از جایش بلند شد و همانطور که استکان دستش را داخل ظرفشویی می گذاشت گفت: شوخی کردم مامان،ولی خداییش تا امروز نمی دونستم چقدر مرباهات خوشمزه ان...اصلا معرکه ان..
و با زدن این حرف به سمت اتاقش راه افتاد.
داخل اتاق شد، شانه ای به موهاش زد و با کلیپس صورتی رنگش موهایش را بالای سرش ثابت کرد.
نگاهی به تک تک وسائل اتاقش انداخت و خاطره ها در ذهنش زنده شد.
به سمت کمد لباسش رفت و درکمد را باز کرد، کمد لباس خالی تر از همیشه به نظر می رسید.
مانتو شیری رنگ و شلوار مشکی را برداشت تا بپوشد.
شال کرم رنگ با ریز گلهای زرد را روی سرش انداخت، چادرش هم که مدتی بود می پوشید روی سر انداخت.
داخل آیینه که پشت در کمد لباس بود ، به خود نگاهی انداخت ،تار مویی را که از زیر شال بیرون زده بود ، زیر شال فرستاد.
برگشت و آخرین نگاه را به کل اتاق انداخت و کوله روی میز را برداشت و درحالیکه بغض گلویش را فشار میداد ، از اتاق خارج شد .
مادرش داخل آشپزخانه ، مشغول شستن ظرفها بود، پشت سر او قرارگرفت و دستانش را دور او حلقه کرد، مادر را محکم به خودش فشار داد و تمام عطر تن او را به مشام کشید ، انگار میخواست این عطر را در وجودش ذخیره کند که در سالهای غربتش یادآور عزیزترین موجود روی زمین باشد،از پشت گردن مادر،سرش را جلو آورد و بوسه ای از گونه مادرش گرفت وگفت: کاری نداری مامان؟
مادر در حالیکه آب از دست هایش میچکید به طرف او برگشت و گفت: چقدر تغییر کردی سحر!! مگه قراره کجا بری که اینقد با بغض حرف میزنی؟!
سحر لبخندی ساختگی زد وگفت: من یه ساعت بخوام از شما جدا شم ،دلم میگیره
مادر لبخندی زد و گفت: خیلی خوب زبون نریز، الان که میری و برمی گردی ،اگه قرار باشه عروس بشی و مثل خواهرت بری شهر غربت چکار می کردی؟ بعد روی صندلی نشست وگفت: کی میای سحرجان؟
سحر خیره به نگاه مهربان مادرش گفت: اول خیاطی، بعدم میزم خونه رها، اونجا احتمالا اونجا کارم خیلی طول بکشه، رها هم تنهاست ،امشب را پیشش میمونم و صبح زود میام.
مادر که انگارهنوزهم ته ته دلش راضی به موندن سحر توخونه رها نبود، آهی کشید وگفت: برو اما قول بده اگر کارت خیلی طول نکشید ، امشب بیای خونه...
سحر زیر لب چشمی گفت و همتنطور که دستش را به نشانه خداحافظی تکان میداد از ساختمان خانه بیرون رفت.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و هفتم:
سحر از ساختمان بیرون آمد، کفش های اسپرت نقره ای رنگش را که دیشب آماده کرده بود، پوشید، از پشت شیشه در هال، آخرین نگاهش را به داخل انداخت و همانطور که قطره اشک گوشه ی چشمش را میگرفت زیر لب گفت: خداحافظ مامان، خداحافظ خونه ی قشنگ بچگی هام ، در همین حین گوشی توی جیب لباسش به لرزه افتاد.
گوشی را بیرون آورد،خودش بود، با دستپاچگی تماس را وصل کرد وگفت: ا...ا...الو سلام..
صدای مردی که مشخص بود عصبانی ست در گوشی پیچید: سلام خانم کریمی،کجایین؟ نگاه به ساعتتون انداختین، نیم ساعت از قرارمون داره میگذره، من سر همون خیابونی هستم که گفتین...
سحر نفسش را آروم بیرون داد وگفت: من معذرت می خوام تا پنج دقیقه دیگه اونجام...
و به سرعت از پله های بالکن پایین آمد
کوله را روی دوشش مرتب کرد وچمدان مسافرتیش را که توی باغچه مخفی کرده بود برداشت و از در خانه بیرون زد تا خودش را سرخیابون به اون آقا که فامیلش حبیبی بود برساند.
پا داخل کوچه گذاشت و با احتیاط اطرافش را نگاه کرد که مبادا پدرش اون دور و برا باشه، وقتی مطمئن شد خبری نیست، دسته ی چمدان را کشید و با قدم هایی بلند شروع به راه رفتن کرد
از کوچه که خارج شد ، ماشین آقای حبیبی که سمند مشکی رنگی بود را دید و مستقیم به طرف او رفت.
آقای حبیبی با دیدن سحر، در جواب سلام او سری تکان داد و همانطور که دستش روی چمدان بود با احترام درب عقب ماشین را باز کرد.
سحر سوار ماشین شد، در را بست توی فرصت کوتاهی که آقای حبیبی چمدان را داخل صندوق ماشین میگذاشت، به کوچه و محله زندگی اش با دقت نگاه کرد، او می خواست تمام جزئیات اینجا را در خاطر بسپارد ، هر چند که همه چی اینجا در ذهنش حک بود.
ماشین حرکت کرد، آقای حبیبی نگاهی از آینه وسط ماشین به دخترک پیش رویش انداخت و همانطور که گلویی صاف می کرد گفت: چه خوب که چادر پوشیدین، اینجوری تا لب مرز کمتر توچشم هستیم ...
سحر غرق عالم خود بود و اصلا متوجه حرفهای راننده نبود..
قرار بود با این ماشین تا لب مرز بروند و از اونجا با یه کشتی به ترکیه و از ترکیه هم با پاسپورتی که جولیا قولش را داده بود یک راست به سمت لندن...
سحر از یک طرف دلتنگ خانواده، شهر و کشورش بود و از طرفی سرشار از ذوق بود ،چون رسیدن به آرزوهاش در یک قدمی اش بود...دیدن کشورهای بزرگ...برخورد با مردم دنیا و تخصیل در رشته پزشکی ،اونم کجا؟ انگلیس!!
جایی که به مخیله ی هیچ کدام از اطرافیانش نمی گنجید...
لبخند کمرنگی رو لب های این دخترک ساده اندیش نشسته بود و ماشین از شهر تهران خارج شد و جاده ای بی انتها پیش رویش قرار گرفت.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت بیست و هشتم:
ماشین در تاریکی شب در جاده ای که انتهایش نامشخص بود به پیش میرفت و آنطور که بر می آمد به نزدیکی های مقصد رسیده بودند.
در طول روز، بدون اینکه مشکلی برایشان پیش آید به طرف هدف حرکت کردند ،فقط چند باری مامان به گوشی سحر زنگ زده بود و هر بار هم سحر به طریقی جواب داده بود که خیال مادرش راحت باشد.
در طول مسیر گاهی سایهٔ شک و تردید به جان سحر می افتاد و انگاری چیزی درونش را چنگ میزد و به او نهیب میزد برگرد....هنوز که دیر نشده برگرد...
ولی سحر در تخیلاتش غرق میشد و آینده ای رویایی را که برای خود ترسیم کرده بود، پیش چشمش می آورد و به این طریق بر شک و دودلی اش غلبه می کرد، اما اینک در این تاریکی شب ، در این روستای مرزی دور افتاده ،باز همان شک به دلش افتاده بود و اینبار ترسی مبهم هم به آن اضافه شده بود.
کمی جلوتر ، نزدیک کلبه ای که از دور به نظر می آمد درختی تنومند است ، ماشین از حرکت ایستاد...
راننده گوشی اش را بیرون آورد و شماره ای را گرفت.
به محض وصل شدن تماس ،صدای آقای حبیبی بلند شد: کجا دیر کردم؟! من یک راست توی جاده تازوندم ،چی میگی برا خودت؟ الان کجا بیام؟!کجاااا؟؟؟
صبر کن صدات را ندارم و با این حرف در ماشین را باز کرد و بیرون رفت و سحر هر چه گوش هایش را تیز کرد، چیز دیگری از حرفهای او متوجه نشد.
بعد از چند دقیقه ، راننده درب ماشین را باز کرد و همانطور که سویچ را از روی ماشین برمی داشت ، رو به سحر گفت: اینجا آخر خطه، دیگه با ماشین جلوتر از این نمیتونیم بریم، باید پیاده شین، بعد از چند دقیقه پیاده روی ، شما را به اکیپتون میرسونم.
سحر زیر لب گفت: اکیپ؟!
و آرام در را باز کرد، آقای حبیبی که مشغول بیرون آوردن چمدان از صندوق بود، نگاهی به کوله سحر کرد و گفت: با این کوله و راه خاکی و ناهموار باید چادرتون را دربیارین، اینجا دیگه نیاز نیست چادر داشته باشین.
سحر لبخندی زد و گفت: اوه راست میگین ،اصلا حواسم نبود و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: آقای حبیبی ،منم جا دخترتون، این اکیپ که میگین کیا هستن؟ مطمئن هستن؟
آقای حبیبی چمدان را توی نور چراغ ماشین بر زمین گذاشت و گفت: تو خودت باید بهتر بدونی، مطمئن بودن که قبول کردی باهاشون بری اونور...
با این حرف آقای حبیبی انگار کاسهٔ آب سردی بر سر سحر ریختند، آخه سحر غیر جولیا کسی را نمی شناخت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین
زن ، زندگی ، آزادی
قسمت بیست و نهم:
آقای حبیبی در حالیکه چمدان را روی زمین ناهموار و پر از خاک و خل میکشید به طرف نقطه ای نامعلوم در تاریکی شب حرکت می کرد و سحر هم مانند مجسمه ای مسخ شده به دنبالش روان بود.
حسی درونش به او نهیب میزد که راهی میروی اشتباه است و انتهایش به قهقرا و هلاکت ختم می شود و حسی قوی تر او را به رفتن تشویق می کرد
یک ربعی بود که در پیچ و خم جاده ای ناهموار در حرکت بودند و صدای موج آب و بوی ساحلی نم زده خبر از نزدیک شدن به مقصد میداد.
قدم های آقای حبیبی بلندتر از قبل شده بود و بالاخره در تاریکی پیش رو ، نور چراغ قوه ای که انگار جلویشان تاب بازی میکرد ،نوید رسیدن میداد.
کمی جلوتر مردی قوی هیکل که در تاریکی شب فقط قد بلند و هیکل پهنش به چشم می آمد ،تک سرفه ای کرد وگفت: دیر کردی آقا... و با اشاره به قایق کنارش ادامه داد :این دخترای بیچاره حیرون شدند و با این حرف ، تازه سحر متوجه قایقی شد که داخلش موجودات مبهمی که گویا دخترانی مثل او بودند، دست تکان میدادند.
آقای حبیبی بدون گفتن هیچحرفی چمدان دستش را داخل قایق گذاشت و یکی از دخترهای داخل قایق جلو آمد و با دستهای سردش دست گرم سحر را گرفت و کمکش کرد تا داخل قایق شود.
سحر که تا حالا سوار اینجور قایقی نشده بود، روی سکوی قایق نشست و همانطور که در تاریکی برای سه دختر پیش رویش سری تکان میداد و سلام زیر بانی میکرد، با دقت اطرافش را نگاه کرد.
حالا خیالش راحت شده بود که تنها نیست، انگار این سه دختر نور امیدی بودند که روان پریشان سحر را آرام میکردند.
یکی از دخترها که قد و قواره اش خیلی قابل تشخیص نبود با صدای نازک و خودمانی گفت: سلام عزیزم، من سارینا هستم و دختر بعدی هم دستش را دراز کرد وگفت : منم نازگل هستم و سومی که همان دختری بود که کمکش کرده بود با صدایی که میخواست مثل لوطی های قدیم باشه گفت: سلام آجی منم المیرام بچه ها بهم میگن الی، تو هم هر جور راحتی صدام کن
سحر آب دهانش را به زور قورت داد و با صدای ضعیفی گفت: خوشبختم از آشناییتون منم سحر هستم..
در همین حین مردی که قرار بود سکان دار قایق باشه از آقای حبیبی خدا حافظی کرد و داخل قایق شد و با یک حرکت قایق موتوری را روشن کرد و بلند بلند گفت: دخترا هل نشین ، همدیگه را محکم بچسپین، اگر میترسین ، میتونین کف قایق بشینین
خیلی طول نمیکشه، بیست دقیقه تحمل کنید تموم میشه، یه کم جلوتر یه کشتی توی دریا منتظره تا شما را سوار کنه و برین سمت خوشبختی...
سحر که واقعا میترسید ،خودش را کف قایق انداخت و قایق توی دریایی که زیر نور ستارگان شب، سیاه تر از آسمان دیده میشد، با سرعت به راه افتاد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان آنلاین
زن زندگی آزادی
قسمت سی ام:
قایق موتوری روی دریایی آرام تاریکی و آب را میشکست و به پیش میرفت ، گه گاهی به طرفی لنگر می انداخت و مشتی آب داخل قایق میریخت که سر و لباس سحر خیس میشد .
دل سحر گرفته بود و تا آب به او میپاشید یاد حرف مادرش می افتد، اون روزی که سعید زنده بود و حس شیطنش گل کرده بود ، سحر و پدر و مادرش روی حیاط نشسته بودند و سعید شلنگ آب را برداشت تا باغچه را آب دهد و در همین حین نامردی نکرد و فوران آب را به طرف سحر گرفت، سحر مانند گربه ای آب کشیده چنگالش را نشان داد و به طرف سعید حمله ور شد و مادرش میخندید و میگفت: سحر مامان کارش نشو آب روشنایی هست ،خوشبختی به همراه داره...
و اینک سحر به یاد گذشته قطره اشکی از گوشه ی چشمش روان شد و با خود میگفت : براستی این آب هم روشنایی ست؟ میترسم عاقبت گذشتن از این آب ،تاریکی و ظلمات باشد.
سحر در عالم خود غرق بود که قایق از حرکت ایستاد و پیش رویشان کشتی بزرگی که در تاریکی شب رنگ و رویش قابل تشخیص نبود،ظاهر شد.
قایق ران با صدای بلند فریاد زد و در همین حین کسی از روی عرشه کشتی نور چراغ قوه را به طرف قایق انداخت.
با دیدن قایق ریسمانی نردبان مانند به سمت آنها پرتاب شد
قایق ران رو به سمت چهار دختر نگون بخت پیش رویش گفت: دخترا پاشین، اول شما برین من هواتون را دارم ، بعد چمدانهاتون میفرستم بالا..
با این حرف اول از همه دختری که الی خودش را معرفی کرده بود از جا بلند شد و گفت: آجیا پاشین اول من میرم...به به چه هیجانی داره، من عاشق هیجانم...
الی پله های معلق را بالا میرفت و مشخص بود به سختی خودش را بالا میکشید.
پشت سرش نازگل و بعد از رسیدن نازگل به روی عرشه، سحر کوله اش را به کول زد که آن مرد گفت: کوله بزار من میارم خودت برو...
سحر بسم اللهی زیر لب گفت و دو طرف نردبان را گرفت و بالا رفت، نردبان تعادل نداشت و چندین بار نزدیک بود سحر سرنگون شود اما بالاخره به لبه ی عرشه رسید و الی دست سحر را چسپید و مثل یک مرد او را به داخل کشید.
بالاخره بعد از دقایقی کاروان کوچک دختران با بارهایشان داخل اتاق کوچکی روی عرشه جا گرفتند.
اتاقی که تحت اختیارشان قرار گرفته بود شبیه واگن قطار بود
چهار تخت که روی هم سوار شده بود ، اتاقی که مثل دل سحر مدام در تلاطم بود.
ولی چیزی که جلب توجه میکرد، احترامی بود که به آنها گذاشته میشد،گویا از جایی سفارش این مسافران را گرفته بودند و ادم فکر میکرد این چهار دختر میهمانان خاصی هستند که باید مانند چشم از آنها نگهداری کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
شبیه هر رمضانی که بی تو آمد و رفت
نفس به سینه ما ماند و جا نیامد باز ...
#امام_عصر علیه السلام
برای ظهورش دعا کنیم
بحق الزینب اللهم عجل لولیک الفرج
نهج البلاغه نامه ها1.mp3
13.97M
📗کتاب صوتی
#نهج_البلاغه
بخش #نامه_ها
نامه ۱ تا ۶
۱.به مردم کوفه هنگام خروج از مدینه به سمت بصره
۲.به مردم کوفه پس از پیروزى بصره
۳.به شریح، قاضى خویش
۴.به یکى از امیران سپاه
۵.به اشعث ابن قیس
۶.به معاویه
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🦋⃞😴اعمال پیش از خواب
🌸ختم قرآن با خواندن ۳مرتبه سوره توحید
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸پیامبر را شفیع خودگردانید:
﴿اَللَّهُمَ صَل عَلی مُحَّمَدوآلِ مُحَّمَد وَعَجِل فَرَجَهُم،،اَللَّهُمَ صَلَ عَلی جَمیع اَلاَنبیاء اَلمُرسلین﴾
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸هزار رکعت نماز:
3بار : ﴿یَفعَلُ اَللَّهُ مایَشاءُ بِقُدرَتِهِ ،وَیَحکُمُ مایُریدُ بِعِزَّتِهَ﴾
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸مومنین را از خود راضی کنید
1بار: ﴿اَللَّهُمَ اِغفِر للِمومِنین وَاَلموُمنات والمسلمین و المسلمات﴾
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸یک حج و یک عمره به جا آورید
1بار: ﴿سُبحانَ اَللَّهِ وَاَلحمدُللَّهِ وَلا اِله اَللَّهِ وﷲُ اکبر﴾
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند:
{ شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ } آل عمران/18
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸خواندن آیةالکرسی:
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ، لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ، لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ، مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ، وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ، مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ، وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ،لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ، قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ، فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ، لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ، اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ، وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ، أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ،
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸 چهارقل:[توحید،ناس،فلق وکافرون]
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
قُل اَعُوذُبِرَبِّ النّاسِ①مَلِکِ النّاسِ②الهِ النّاسِ③مِن شَرِّالوَسواسِ الخَنّاسِ④الَّذی یُوَسوِسُ فی صُدُورِالنّاسِ⑤مِنَ الجِنَّةِ والنّاسِ⑥
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِیمِ
قُل اعُوذُبِرَبِّ الفَلَقِ①مِن شَرِّماخَلَقَ②وَمِن شَرِّ غاسِقٍ اذا وَقَبَ③وَمِن شَرِّالنَّفّاثاتِ فِی العُقَدِ④ومِن شَرِّحاسِدٍ اذا حَسَدَ⑤
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
قُل یَا ایُّهَا الکَافِرُنَ①لا اعبُدُمَاتَعبُدُون②ولَا انتُم عَابِدُون مَااعبُدُ③ولَاانَاعَابِدُ مَّاعَبَدتُم④ولَاانتُم عَابِدُونَ مَا اعبُدُ⑤لکُم دِینُکُم وَلِیَ دِینِ⑥
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸 سورهٔ تكاثر به سفارش امام صادق (ع)، این سوره را هرکس قبل از خوابیدن بخواند از عذاب قبر در امان باشد:
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ①حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ②كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ③ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ④كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ⑤لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ⑥ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ⑦ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ⑧
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸 حضرت امیر صلوات الله علیه:
هر کس سوره قدر را در هنگام خوابیدن ۱۱ بار بخواند، خداوند نوری برای او میآفریند که گستردگی آن جهان هستی را در برمی گیرد که در هر درجه آن هزار فرشته است و ایشان تا صبح برای قاری این سوره طلب مغفرت میکنند.
همچنین از امام محمد باقر (ع) نقل شده است که میفرمایند:
هر کس در یک شب سوره مبارکه قدر را صد بار بخواند، پیش از بامداد بهشت را رؤیت خواهد کرد.
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸 رسول الله ص فرمودند:
هر کس هنگامى که براى خوابیدن به بستر مى رود ، سه مرتبه بگوید:
« أَسْتَغْفِرُاللهَ الَّذى لا إِلـهَ إِلاّ هُو الْحَىُّ الْقَیُّومُ وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ »
خداوند همه گناهان او را مى بخشد ، اگر چه گناهانش مثل کف دریا، به تعداد برگ درختان و ریگ هاى انباشته بیابان و به عدد روزهاى دنیا باشد .
_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_●_
🌸 آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✅ #تقویم_معارفی_شیعه
☀️ پنجشنبه - ٣١ فروردین ١۴٠٢
🌙 الخمیس، ٢٩ رمضان ١۴۴۴
🌲م Thursday 20 April 2023
👈 امروز متعلق است به امام حسن عسکری (ع)
- 🕋 اذکار روز:
- لااِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین(١٠٠بار)
- یا غفور یا رحیم (١۰٠٠ مرتبه)
- یا رزاق (٣٠٨ مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم روز:
🌙 وقوع غزوه حنين (٨ ق)
🤲 اعمال روز:
🔹 روزه گرفتن واجب است؛
🔹 در شب سیام ماه رمضان، دوازده رکعت نماز به صورت دو رکعتی وارد شده که در هر رکعت یک بار سوره حمد وبیست بار سوره توحید را قرائت کرده و بعد از سلام نماز، صد بار بر پیامبر(ص) و آل ایشان صلوات فرستاده میشود.
🔻دعای روز بیست و نهم ماه رمضان:
«اللَّهُمَّ غَشِّنِی فِیهِ بِالرَّحْمَةِ، وَ ارْزُقْنِی فِیهِ التَّوْفِیقَ وَ الْعِصْمَةَ، وَ طَهِّرْ قَلْبِی مِنْ غَیَاهِبِ التُّهَمَةِ، یَا رَحِیماً بِعِبَادِهِ الْمُؤْمِنِین»
«خدا در این روز مرا به رحمت خود درپوشان؛ و توفیق و حفظ از گناهان روزی فرما؛ و دلم را از تاریکیهای شکها و اوهام باطل پاک دار؛ ای خدای مهربان بر اهل ایمان»
💠 حدیث روز:
💎 امام صادق (ع): «أَعُوذُ بِجَلَالِ وَجْهِکَ الْکَرِیمِ أَنْ یَنْقَضِیَ عَنِّی شَهْرُ رَمَضَانَ أَوْ یَطْلُعَ الْفَجْرُ مِنْ لَیْلَتِی هَذِهِ وَ لَکَ قِبَلِی ذَنْبٌ أَوْ تَبِعَةٌ تُعَذِّبُنِی عَلَیْهِ»
«(خدایا) به جلال ذات کریم تو پناه مىبرم از اینکه ماه رمضان از من منقضى شود، یا فجر از همین شب من طلوع کند، در حالى که تو را بر گردن من مسئولیتى یا گناهى باشد، که مرا به علت آن عذاب فرمایی»
📚 مفاتيحالجنان
May 11
💠بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز پنج شنبه💠
🔸 صلوات بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد با حضرت صاحب الزمان
🔸عهد ثابت روز پنج شنبه
🔹دعای روز پنج شنبه
🔸صلوات و زیارت مخصوص در روز پنج شنبه
🔹تعقیبات نماز صبح
التماس دعا از همه ی شما یاوران و ارادتمندان مولایمان مهدی🙏🌸🙏