eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می گفت: مگه امام حسین الان تو بهشت نیست؟! پس چرا اینقد براش گریه می کنین و تو سر خودتون می زنین❓ 1⃣ قسمت اول پاسخ به شبهات محرم شبهاتی که این روزها وارد ذهن نوجوان ما کردند... پاسخ شبهه اول رو ببین و نشر بده به تمام دوستات ( باهم یک گردان بزرگ میشیم👌) ✅ ۵ دقیقه هم منبر هم روضه https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان ‌شناسی،قسمت ۷۶ نام استاد: شجاعی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
انسان شناسی 76.mp3
11.83M
۷۶ ♨️ خبر کوتاه است و دردناک: إنّ الإنسان لفی خُسر | خُسران آدمی قطعی‌ ست! اما نترسید! یک روزنه‌ی امید وجود دارد. چه روزنه‌ای؟ کجاست؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
YEKNET.IR - zamine - banifatemeh - shabe 1 muharram 1402 - shoor.mp3
7.32M
▪️ _اول (محرم 1402) 🖤از ایوان کربلا بر می‌خیزد این سلام 🖤با آهنگ الرحیل و حی علی العزا 🖤🖤🖤 🎙
🌹 منتظران ظهور🌹
*🔳 مدینه تا کربلا، همراه سیدالشهداء(15)* *🔲قصر بنی مُقاتِل: چهارشنبه اول محرم ۶۱ الحرام هجری:* *✍
*🔳 مدینه تا کربلا، همراه سیدالشهداء(15)* *🔲قصر بنی مُقاتِل: چهارشنبه اول محرم ۶۱ الحرام هجری:* *✍️گروهی از اهل کوفه در این منزلگاه خیمه زده بودند، حضرت از آن‌ها پرسید:* آیا به یاری من می‌آیید؟ بعضی گفتند دل ما رضایت به مرگ نمی‌دهد و بعضی گفتند: ما زنان و فرزندان زیادی داریم، مال بسیاری از مردم نزد ماست و خبر از سرنوشت این جنگ نداریم، بنابراین از یاری تو معذوریم. حضرت به جوانان امر کرد که آب بردارند و شبانه حرکت کنند. امام حسین (علیه السلام) در این منزل به عبیدالله جعفی چنین فرمود: پس اگر ما را یاری نمی‌کنی خدای را بپرهیز و از این که جزو کسانی باشی که با ما می‌جنگند. سوگند به خدا اگر کسی فریاد ما را بشنود و ما را یاری نکند، او را به رو در آتش می‌افکند. *📚منبع: کتاب مدینه تا کربلا، همراه سیدالشهداء* *:🆔:جهت عضویت درگروه:⬇: ️* https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
*🔳اول محرم؛ حضور ریان بن شبیب در محضر حضرت سلطان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و نقل مصائب کربلا:* *✍️ریان بن شبیب روایت کرده که داخل شدم بر حضرت رضا (علیه السلام) در روز اول محرم پس به من فرمودند:* يا ابن شبيب أصائم أنت فقلت : لا ، فقال : إن هذا اليوم هو اليوم الذي دعا فيه زكريا ربه عزوجل فقال : « هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ قَالَ  رَبِّ هَب ْ لِي مِن لَّدُنكَ ذُرِّيَّة ً طَيِّبَةً إِنَّكَ  سَمِيعُ الدُّعَاءِ (سوره مبارکه آل عمران آیه ٣٨) » فاستجاب الله له وأمر الملائكة فنادت زكريا وهو قائم يصلي في المحراب أن الله يبشرك بيحيى ، فمن صام هذا اليوم ثم دعا الله عزوجل استجاب الله له كما استجاب لزكريا . *▪️ای پسر شبیب! آیا امروز روزه ای؟ عرض کردم:* خیر روزه نیستم، پس فرمود: در امروز حضرت زکریا (علیه السلام) دعا کرد و از خدای تعالی ذریه طیبه و فرزند صالح خواست، خدای تعالی دعای او را اجابت کرد و امر کرد فرشتگان را در وقتی که در محراب نماز بود و او را ندا کردند، به یحیی بشارت دادند، 🔘ثم قال : يا ابن شبيب إن المحرم هو الشهر الذي كان أهل الجاهلية فيما مضى يحرمون فيه الظلم والقتال لحرمته ، فما عرفت هذه الامة حرمة شهرها ولا حرمة نبيها ، لقد قتلوا في هذا الشهر ذريته ، وسبوا نساءه ، وانتهبوا ثقلة ، فلا غفر الله لهم ذلك أبدا. *▪️ آنگاه فرمود:* این ماه محرم ماهی است که در زمان های گذشته، اهل جاهلیت حرام می دانستند در آن ظلم و کشتن و قتال را به جهت احترام آن، و این امت نشناختند نه احترام آن را و نه احترام پیغمبر خود را، و به غارت بردند اموال ایشان را، پس هرگز نمی آمرزد خدا گناهانشان را. 🔘يا ابن شبيب إن كنت باكيا لشئ فابك للحسين بن علي بن أبي طالب (علیه السلام) فانه ذبح كما يذبح الكبش ، وقتل معه من أهل بيته ثمانية عشر رجلا ، مالهم في الارض شبيهون ، ولقد بكت السماوات السبع والارضن لقتله ، ولقد نزل إلى الارض من الملائكة أربعة آلاف لنصره ، فوجدوه قد. قتل ، فهم عند قبره شعث غبر إلى أن يقوم القائم ، فيكونون من أنصاره ، وشعارهم « يا لثارات الحسين ». *▪️ای پسر شبیب!* اگر خواهی برای چیزی گریه کنی برحسین بن علی بن ابی طالب (علیه السلام) گریه کن، زیرا که او را سر بریدند مانند سر بریدن گوسفند با هجده نفر از اهل بیت او، که در روی زمین شبیه و نظیر نداشتند. *▪️بعد فرمود:* ای پسر شبیب! محققا گریست برای او هفت طبقه آسمان ها و زمین ها، و نازل شد برای یاری او از آسمان چهار هزار فرشته، وقتی به زمین کربلا رسیدند آن حضرت را کشته دیدند. پس آن فرشتگان همه ژولیده مو و گردآلود مجاور قبر او شدند و در آنجا خواهند بود و شعارشان گفتن “یا لثارات الحسین” است تا زمان ظهور قائم آل محمد. 🔘يا ابن شبيب لقد حدثني أبي ، عن أبيه ، عن جده أنه لما قتل جدي الحسين أمطرت السماء دما وترابا أحمر ، يا ابن شبيب إن بكيت على الحسين حتى تصير دموعك على خديك غفر الله لك كل ذنب أذنبته صغيرا كان أو كبيرا ، قليلا كان أو كثيرا. *▪️ای پسر شبیب!* خبر داد مرا پدرم از جدم که چون حضرت امام حسین علیه السلام کشته گردید از آسمان خون و خاک سرخ بارید. *▪️ای پسر شبیب!* اگر گریه کنی بر حسین (علیه السلام) آن قدر که اشک چشم تو جاری شود بر رخساره تو، خدا می آمرزد برای تو هر گناهی که کرده ای خواه صغیره باشد یا کبیره، کم باشد یا زیاد. 🔘يا ابن شبيب إن سرك أن تلقى الله عزوجل ولا ذنب عليك ، فزر الحسين (علیه السلام) ، يا ابن شبيب إن سرك أن تسكن الغرف المبنية في الجنة مع النبي (صلی الله علیه و آله) فالعن قتلة الحسين. *▪️ای پسر شبیب!* اگر دوست داری که خدا را ملاقات کنی و بر تو هیچ گناهی نباشد و از هر جرم و جریره ای سالم باشی، زیارت کن قبر امام حسین (علیه السلام) را. *▪️ای پسر شبیب!* اگر شاد و خوشحال می شوی که با رسول خدا (علیه السلام) در غرفه های بهشت باشی پس لعن کن قاتلان حسین را. 🔘يا ابن شبيب إن سرك أن يكون لك من الثواب مثل ما لمن استشهد مع الحسين فقل متى ما ذكرته « يا ليتني كنت معهم فأفوز فوزا عظيما ». *▪️ای پسر شبیب!* اگر شاد و مسرور می شوی مانند ثواب آن جماعتی که در رکاب حسین شهید شدند به تو داده شود، هر گاه یاد می کنی بگو: (یا لیتنی کنت معهم فافوز فوزا عظیما) 🔘يا ابن شبيب إن سرك أن تكون معنا في الدرجات العلى من الجنان ، فاحزن لحزننا ، وافرح لفرحنا ، وعليك بولايتنا ، فلو أن رجلا تولى حجرا لحشره الله معه يوم القيامة  *▪️ای پسر شبیب!* اگر شاد می دارد تو را که در درجات بهشت با ما اهل بیت باشی محزون و غمگین شو به جهت حزن و اندوه ما، و خوشحال و فرحناک شو از جهت خوشحالی و فرح ما، و بر تو است که چنگ زنی در دامن ولایت ما، که اگر مردی سنگی را دوست دارد در قیامت خدا او را با آن محشور کند. *📚منــــابــع:* *۱-بحار الأنوار ج ٩٨، ص ۱۰٢* *۲-البکا للحسین، میرجهانی ص ۶٩*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 توصیه‌ای برای دهه اول محرم از جانب آیت‌الله کشمیری ⬅️ سزاوار است انسان از اول محرم تا سیزدهم محرم در ساعت و مکان مشخص، زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام و دعای علقمه بخواند و آن را ترک نکند. ⬅️ اگر کسی در طول سال، بیش از این ایام را موفق به خواندن زیارت عاشورا شد، هنیئاً له (گوارایش باد) وگرنه حداقل این است که در هر سال، خواندن زیارت در این ایام را از دست ندهد. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5793927692805997803.mp3
9.12M
۱۲ غصّه بخــور نگــران باش هیچ اشکالی نداره! اما اون وقتایی که حس کردی، باطنت از یه باطن انسانی، فاصله گرفته ! تو آدمی... فقط برای آدمیّت، غصه بخور! https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
السَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشِّفاءَ فِی تُرْبَتِهِ...💔 ‌ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور🌹
رمان آنلاین زن، زندگی، آزدای #قسمت_نود_ششم: زینب لبخند مرموزانه ای زد و‌گفت: توی این مدت یکی از مهر
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی : شش ماه از زمانی که به ایران برگشتم می گذرد، شش ماهی که سخت گذشت اما آخرالزمان است روزها و هفته ها به سرعت برق و باد میگذرد، هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شود اون لحظه ورودم به ایران را ، پدرم تا چشمش به من افتاد و نزدیکش شدم، دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به صورتم بزند، چشمانم را بستم تا سیلی را با تمام وجود حس کنم و در ذهنم بماند، من خودم را مستحق آن میدانستم، هر چه صبر کردم درد و سوزشی حس نکردم و وقتی چشمهایم را باز کردم ، مشت گره کردهٔ پدرم را دیدم که به پای خودش می کوبید، جرأت کردم و مشت پدر را در دستم گرفتم و بعد بوسه ای به پشت دست پدرم زدم. و من گریهٔ پدرم را که حتی در مرگ سعید ندیده بودم، توی اون لحظه دیدم.پدرم دستش را عقب کشید و زیر لب گفت: به حرمت چادری که سر کردی بخشیدمت و من خوشحال از این بخشش قدم به خانه گذاشتم. به اصرار من ، زینب هم همراهم آمد تا لحظه ورودم به خانه نقش وکیل مدافع مرا بازی کند و چه خوب هم از من دفاع کرد و کار اشتباهم را توجیه کرد و با اشاره به مرگ سعید که انگار نوعی شهادت بود و ربط دادن اون خاطرهٔ وحشتناک به اغفال من، فرارم را نوعی ربوده شدن از طرف همان گروه جلوه داد و دید خانواده را نسبت به من،ملایم کرد، پدر و مادرم با گذشت زمان همان پدر و مادر قبل و حتی مهربان تر از قبل شدند، چرا که رفتار پخته دخترشان، حجاب زیبای سحرشان و نمازهای من، آنها را سر ذوق می آورد، اما اقوام پشت سرم هزاران حرف زدند و عمه جان که قبلا مرا برای آقا پسر تحصیل کرده اش می خواست، الان نه تنها من را تحویل نمی گرفت بلکه پشت سرم حرف های راست و دروغ زیادی میزد که وجههٔ مرا خراب کند زیرا مرا بانی خراب شدن رؤیاهایی که برای پسرش در سر داشت، می دانست. آن روزها خیلی سخت گذشت و میگذرد، من هم خودم را سرگرم درس خواندن کردم تا با قبولی در کنکور، زندگی که مد نظر خودم هست را برای خودم بسازم. قطره اشک گوشهٔ چشمم را گرفتم و با صدای مادر به خود آمدم: مامان بیا دیگه الان مهمونا از راه میرسن... سریع داخل سرویس ها شدم و آبی به صورتم زدم و بیرون آمدم، چادر سفیدم که گلهای ریز قرمز داشت را روی دستم انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان تا چشمش به چادرم افتاد گفت: مامان مگه مهمونات مرد هستن که چادر برداشتی؟! لبخندی زدم و گفتم: من اصلا نمیدونم مهمونا کی هستن، مگه این زینب میگه قراره کی بیاد، فقط گفت امشب مهمون داری و میدونم خودش و نامزدش هم هستن.. مامان سری تکون داد و گفت: زینب که دختر خیلی خوبی هست، خوب شد برای عقدش رفتیم، نامزدش هم که مثل خودش ماه هست.. چادر را روی صندلی آشپزخانه گذاشتم و به سمت میوه های شسته رفتم تا با پارچه آبشون را بگیرم و گفتم: آره علی آقا از همکاراش هست ، توی اون ماموریت لندن هم انگار با هم بودن اصلا همونجا اینا به دل هم میشینن.. مشغول حرف زدن بودیم که درهال باز شد و بابا با دستی پر وارد خانه شد. نگاهی بهش انداختم و همونطور که جلو میرفتم تا دستش را سبک کنم گفتم: بابا چرا زحمت کشیدی، زینب اصلا نگفت برا شام میان، بعدم یه چی درست می کردیم چرا از بیرون کباب گرفتی؟! بابا لبخندی زد و گفت: در مقابل کاری که این خانم برای دختر من کرد، هر کار کنیم کمه...شام که قابلی نداره، حالا هم زبون نریز ، بیا نگاه کن چیزی کم و کسر نباشه، راستی نگفتن چند نفرن؟ من برای هشت نفر غذا گرفتم. سرم را پایین انداختم و گفتم: وای ببخشید یادم رفت بگم، گفتن چهار نفرن ، یه غذا اضافه گرفتی... مامان زد زیر خنده و‌گفت: اشکال نداره بابات مثل همیشه فکر خودش بوده و جا دونفر غذا میخوره... همه زدیم زیر خنده که صدای زنگ در بلند شد. با دستپاچگی وسایل را روی میز نهارخوری داخل آشپزخونه گذاشتم، بابا به طرف درهال رفت و می خواست خودش برود و در را باز کند و منم هول هولکی چادرم را روی سرم انداختم و توی آینه ای که روی اوپن گذاشته بودم، نگاهی به شال سفید روی سرم کردم و بالای چادرم را مرتب کردم و سریع خودم را پشت پنجره هال رسوندم، پرده را کمی کنار زدم و زیر نور لامپ حیاط خیره به در شدم. بابا در را باز کرد، اولین نفر نامزد زینب داخل شد، بعدم یه آقا با دسته گلی به دستش..دقت کردم وای باورم نمیشد...این.... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی : نگاهی دوباره کردم، خدای من! خودش بود، دست گذاشتم روی قلبم، یک هو انگار کل تنم غرق عرق شد، پرده را انداختم، واقعا زانوهام شل شده بود. مادرم که حالم را دید سریع نزدیکم شد و گفت: چی شد سحر؟! مهمونا بودن؟! و بعد پرده را بالا زد و با تعجبی در صدایش گفت: مگه برا خواستگاری اومدن ، چه دسته گل بزرگی، این کیه؟ عه اون بچه کیه که دست زینب را گرفته؟! اینقدر استرس داشتم که توجهی به حرفهای مادرم نکردم، فی الفور خودم را به آشپزخانه رسوندم و زیر اوپن آشپزخانه نشستم و سرم را روی زانوهام گذاشتم، باید تمرکز می گرفتم، باید آرامش خودم را دوباره به دست می آوردم وگرنه با این حال ضایع بود که برم جلو... صدای خوش و بش مهمونا توی گوشم پیچید و چند دقیقه بعد مادرم وارد آشپزخونه شد و دور تا دور آشپزخونه را با نگاهش دنبالم گشت و آخرش زیر لب گفت: یعنی این دختر کجا... یکدفعه چشمش به من که پشت صندلی زیر اوپن نشسته بودم افتاد و گفت: ای وای مادر! اونجا چکار می کنی؟ چت شده سحرجان؟! اب دهنم را قورت دادم و گفتم: هیچی یهو سرم گیج رفت، الان بهترم.. مامان که انگار اونم هول کرده بود گفت: پاشو یه سلام به مهمونا کن و یه خوش آمد بگو، بعد بیا آشپز خونه، راستی این آقاهه را می شناسی؟! دستم را به گوشهٔ سنگ اوپن گرفتم و خودم را کنار فریزر کشوندم تا بلند شم، چون از اون قسمت توی هال دید نداشت. آرام بلند شدم و گفت: چطور مگه؟! مادرم نگاهی داخل هال انداخت و گفت: لهجه اش یه جوری بود انگار فارسی بلد نیست به زور سلام و شکسته شکسته احوالپرسی کرد، تازه چهره اش هم به خارجیا می خوره... لبخندی زدم و گفتم: آره این آقای دکتر هست، دکتر محمد که تعریفش را کردم و توی لندن منو درمان کرد. مادرم با تعجب گفت: دکتر؟! اینجا چکار میکنه؟! اون بچه کی هست؟ مغزم هنگ کرده بود...بچه؟! نکنه بچه دکتر هست؟ نکنه زن هم داره ...نکنه... ناخوداگاه بغضی توی گلوم نشست،لیوان آبی را که مادر به طرف داد، یک نفس بالا کشیدم و با خودم گفتم: بی ظرفیت نباش سحر، طرف خواستگارت نیست که، تو هوا برت داشته و فکر کردی...حالا هم خدا را شکر قبل اینکه حرفی به مادرم بزنم فهمیدم ایشون مهمان هست نه خواستگار... بالای شال سفید روی سرم را صاف کردم و چادرم هم مرتب کردم، سرم را پایین انداختم و وارد هال شدم. داخل هال شدم، دکترمحمد دقیقا روی مبل روبه رو نشسته بود، سرم را بالا گرفتم و سلام کردم... همزمان همهٔ مهمان ها از جا بلند شدند، دکتر محمد با صدای مردانه اما زبان فارسی شکسته ای گفت: سلام، سحر خانم... یکدفعه با صدای ظریف و ناز دختربچه ای که تا اونموقع اصلا متوجه حضورش نشدم به خود آمدم،با زبان انگلیسی گفت: سلام خوبین... وای خدای من این...این زهرا بود.. زهرا که انگار خیلی مشتاق دیدارم بود به سمتم دوید و منم ناخوداگاه روی زانو نشستم و بغلم را براش باز کردم. زهرا توی بغلم جا گرفت...وای چه بوی خوبی میداد، زهرا هم منو محکم تو بغلش گرفته بود و گریه می کرد، نا خوداگاه باران چشمام شروع به بارش کرد، انگار خاطره ها زنده شده بود، خاطره هانا و هانیل که به خاطر تزریق واکسنی موهون پرکشیدند، خاطره شبی که زهرا قرار بود قربانی بشه، خاطره زندانی شدن خودم، خاطره تک تک نقشه های ظالمانه ای که علیه زنان کشیده بودند و به ظاهر داد زنان را میزدند...زهرا محکم تر بغلم کرد، بوسه ای از گونهٔ خیس این فرشتهٔ آسمانی گرفتم، ناگهان متوجه پدر و مادرم شدم که با تعجب این صحنه را میدیدند، از جا بلند شدم و همانطور که اشک میریختم به مادرم نگاه کردم و گفتم: زهرا...زهرا کوچولو که براتون تعریف کردم اینه...زینب ادامه حرفم را گرفت و گفت: البته دختر آقای دکتر محمد هست.. دوباره پشتم داغ شد، نگاهی به دکتر کردم و می خواستم با انگلیسی بگم، خوش آمدین که زهرا تو گوشم گفت: مامان من میشی؟! تو رو خدا مامان من بشو... با این حرف زهرا انگار واژه های انگلیسی از ذهنم پرید، انگار لال شدم.. بی صدا روی مبل کنار زینب نشستم در حالیکه زهرا توی بغلم بود، به بازی روزگار فکر می کردم.. «پایان» همانا خداوند زنان و مردان را آزاد آفرید و به انسانها اختیار داد تا راه سعادت و شقاوت را خود برگزینند...بی شک راهی که به اسلام ختم می شود، راه سعادت و کمال است و مسلمانان آزادترین انسان های روی زمینند، آزادیی که در آن شخصیت انسان حفظ میشود ، آزادیی که در هیچ جا به جز اسلام به انسان ها بخشیده نشده است... امیدوارم همیشه راه سعادت را بپیمایید و با بینش و بصیرت، حیله های دشمن را بشناسید و ترکشی را که به سمتتان پرتاب می کنند با قدرتی بیشتر به خودشان بازگردانید التماس دعا...ط_حسینی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه " "آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه تهیه شده در رادیو قرآن ✅ مخصوص https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c