رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_هفتم 🎬:
سفرهٔ نهار را گستردند و بوی آبگوشت محلی و ریحان تازه مشام روح الله را قلقلک میداد، بعد از مدتها دوری از مادر و سختی زندگی، امروز روح الله می خواست اندکی شیرینی زندگی را لمس کند.
مامان مطهره وسط نشست و عاطفه و روح الله هم دو طرفش...
مامان اول توی کاسه عاطفه نان تلیت کرد و بعد کاسه روح الله، روح الله کوچکترین حرکات مادر را میدید و سعی می کرد در ذهنش ثبت کند و از بودن در این جمع لذت میبرد..
اولین قاشق غذا را در دهانش گذلشت و مزه آبگوشت را همراه با مهر مادرانه نوش جان کرد، همان طور که لقمه را می جویید رو به مادربزرگ گفت: چقدر خوشمزه شده که ناگهان درب خانه را به شدت زدند و پشت سرش، صدای وحشتناک فتانه بلند شد ، فتانه همانطور که فحش های رکیک میداد، روح الله را صدا میزد..
رنگ از رخ روح الله پرید،اما دلش خوش بود به مادری که در کنارش بود.
مامان مطهره با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: من باید جواب این زن بددهن و بی ادب را بدم
مادربزرگ با دستپاچگی دست مطهره را گرفت و نشاندش و گفت: نعوذو بالله از فتانه خدا هم میترسه، بشین مادر، بری یه چیزی بگی، کار بدتر میشه و مادربزرگ ادامه حرفش را خورد و بر زبان نیاورد که اگر مطهره حرفی بزند بعد روح الله بلید زجرش را بکشد.
پس تکه نانی برداشت و مقداری از گوشت های کوفته شده را داخلش چپاند و داخل مشت روح الله جا داد و گفت: عزیزم ، مادرت را که دیدی زودتر پاشو برو و این لقمه هم توی راه بخور وگرنه فتانه این خونه را روی سرمون خراب میکنه
روح الله چشمی گفت و با سرعت از جا بلند شد، لقمه ای که مادربزرگ گرفته بود در یک دستش و پلاستیک سوغات های مادر در دست دیگرش و گونی کتابهایش هم زیر بغلش زد و می خواست از در خارج شود که مامان عاطفه از پشت او را بغل کرد و همانطور که بوسه ای از سرش میگرفت گفت: برو عزیزم من دوباره میام بهت سر میزنم
روح الله لبخندی زد و از جمع خدا حافظی کرد و بیرون رفت.
در حیاط را که باز کرد، فتانه با چشمانی که از خشم سرخ بود روبه رویش قرار گرفت..فتانه نگاهی به روح الله کرد و مشتش را بالا برد و گفت: بی خبر کجا رفتی پسرهٔ خیره سر؟! حالا تنها تنها میای مهمونی هااا؟ یک مهمونی نشونت بدم و مشتش را حواله روح الله کرد..
روح الله بس که کتک خورده بود استاد فرار شده بود، از زیر دست فتانه رد شد و مشتش به او نخورد و با دو به طرف خانه حرکت کرد، اما فتانه دست بردار نبود...
روح الله سرعتش را بیشتر کرد و ناگهان پایش به قلوه سنگی خورد و تلوتلو خوران به جلو پرتاب شد و روی زمین افتاد.
لقمه پست روح الله که کلا فراموشش کرده بود غرق خاک شد و کفش نیمه پاره پایش، کاملا پاره شد، اما او ناراحت نبود،چرا که کفشی که مادرش برایش آورده بود در رویاهایش هم نمی توانست داشته باشدش...
فتانه به روح الله رسید و درحالیکه گوشش را می کشید او را از زمین بلند کرد..
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_هشتم 🎬:
روح الله از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود،بی حال گوشهٔ اتاق همانطور که چمپاتمه زده بود، پلک هایش سنگین میشد، اما قبل از اینکه خواب برود،خودش را جلو کشید و به پلاستیکی که مادرش آورده بود رساند و یکی از دفترهایی را که مادر برایش گرفته بود در آغوش گرفت، انگار هر چیزی که بوی مادر را داشت برای او آرامش بخش بود.
روح الله دفتر را در آغوش گرفت ومانند نوزادی در شکم مادر، پاهای دردناکش را داخل شکمش جمع کرد و چشمانش را بست وچیزی از اطراف نفهمید.
خوابی وحشتناک میدید، دیوی سیاه با دندان های زرد بزرگ و ناخن های بلند و کثیف او را دنبال کرده بود، روح الله سرعتش را بیشتر کرد و آن دیو بد هیبت دستش را دراز کرد، دستش به پیراهن روح الله رسید و او را گرفت می خواست سمت خود بکشد، روح الله نگاهی به عقب کرد صورت دیو سیاه، مانند صورت فتانه بود، روح الله جیغی کشید و از خواب بیدار شد.
از جا بلند شد، دمدمه های غروب بود و هوا تاریک، روح الله انگار بُعد زمان و مکان از دستش بیرون رفته بود، فکر میکرد صبح زود است. نگاهی به دفتر داخل آغوشس کرد و لبخندی زد و ناگهان از جا برخواست و زیر لب گفت: وای تکالیفم را انجام ندادم و بعد دفتر را داخل گونی کتابهایش که کنار در اتاق افتاده بود چپاند، خبری از سعید و فتانه نبود، روح الله می خواست بدو خود را به آشپز خانه برساند، آخر همیشه قبل از رفتن به مدرسه میبایست ظرفها را بشورد و اتاق ها را جارو کند و بعد از انجام اینکارها، فتانه مجوز رفتن به مدرسه را به روح الله میداد..
روح الله وارد هال شد احساس کرد صدای سعید همراه با بوی سوختنی از بیرون می آید، تعجب کرده بود، آخر سابقه نداشت سعید صبح به این زودی از خواب بیدار شود.
خود را به در هال رساند و با دیدن خورشید به خون نشسته، متوجه شد که غروب خورشید است و نه طلوع آن..تازه خاطرات ساعتی قبل در ذهنش جان گرفت، مادرش...هدیه هاش...کتک های فتانه و بعدش خوابی شبیه بی هوشی..
روح الله راه رفته را برگشت و دنبال پلاستیکی بود که هدیه های مادرش در آن بود..
اتاق نشیمن، هال، آشپزخانه و مهمان خانه را گشت اما چیزی پیدا نکرد.
روح الله صدای فتانه را از روی حیاط میشنید که در حال بازی با سعید بود اما میترسید از او درباره هدیه های مادرش سوال کند.
پس فکری کرد و تصمیم گرفت از سعید بپرسد، آهسته خودش را از در هال بیرون کشید و همانطور که به دنبال دمپایی بود که بپوشد، متوجه کفش های ته میخی نویی شد کنار در بود..پوزخندی زد و گفت:این کفش ها را حتما برای من خریده اند، نمی دانند که مادرم کفش هایی برایم اورده که با پول آن چند جفت از اینها میشود گرفت.
روح الله دمپایی به پا کرد و با نوک پا کفش های نو ته میخی را کناری زد و جلو رفت ، ناگهان چشمش به سعید افتاد که حلبی پر از آتش جلویش بود،وای خدای من!! دفتر...دفتر قشنگی که مامان مطهره برایش آورده بود پاره پاره جلوی سعید بود و سعید با تشویق فتانه هر بار خم میشد و چند برگ از دفتر را برمیداشت و در آتش حلب می انداخت..
اشک در چشمان روح الله جمع شد، جرأت آن را نداشت که جلو برود و اعتراض کند، آخه به چه گناهی باید اینهمه سختی تحمل میکرد، چرا...چرا دفترها را میسوزندن؟! کفش های قشنگم کجان؟!
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_نهم 🎬:
همانطور که روح الله محو صحنهٔ پیش رو بود، در خانه را زدند.
روح الله نگاهی به در کرد، یعنی کی میتوانست باشه؟! وقت آمدن پدرش بود اما پدر کلید داشت..
فتانه هنوز متوجه روح الله نشده بود، روح الله خود را داخل خانه انداخت و پشت در هال پناه گرفت و از لای درز در که در حیاط مشخص بود، خیره به در حیاط شد.
فتانه دسته ای کاغذ داخل حلب ریخت ،یعنی آخرین برگ های دفتر را داخل آتش سوزاند و خنده کنان به سمت در رفت، در را باز کرد و از پشت در قد کوتاه عاطفه نمایان شد.
روح الله خوب نگاه کرد، درست میدید عاطفه درحالیکه کیف کوله ای آبی رنگ نویی در دست داشت پشت در بود، چقدر کیف آشنا بود، درسته خودشه، همون کیفی هست که از پشت شیشه مغازه آقا رحمت، هر روز به روح الله چشمک میزد و او خیلی دوست داشت که این کیف را داشته باشد...ناگهان فکری به ذهنش رسید، درسته، حتما اینم کادوی مادرش هست، وای نباید میگذاشت به دست فتانه برسد، پس روح الله با سرعت بیرون دوید، خودش را به درخانه رساند، انگار مادربزرگ با عاطفه آمده بود او را رسانده بود و سرکوچه منتظر برگشت عاطفه بود، روح الله کاملا میفهمید که مادربزرگ هم از فتانه میترسد، چون این زن بد دهن و بدجنس، ادب نداشت و احترام هیچ کس را نگه نمی داشت.
عاطفه تا چشمش به روح الله افتاد گفت: سلام داداشی، اینو..اینو..
روح الله کیف را به طرف عاطفه هل داد و گفت: نه من اینو نمی خوام، ببرش خونه مادربزرگ ، مال تو باشه..
فتانه با مهربانی که از او بعید بود به عاطفه گفت: بیا تو عزیزم، بیا با سعید بازی کن..عاطفه که انگار از برخورد فتانه تعجب کرده بود با چشمهایی گشاد گفت: من واقعا بیام با سعید بازی کنم؟! اجازه میدی؟!
فتانه لبخندی که اصلا به او نمی آمد زد و گفت: آره عزیزم چرا که نه..
عاطفه خنده بلندی کرد و گفت: پس صبر کنید من برم عروسکم را از مامان بزرگ که سر کوچه هست بگیرم و بیارم..
روح الله با نگاهش به عاطفه اخطار می داد که داخل خانه نیاید، چون حس خوبی از این مهربانی فتانه نداشت، اما عاطفه بچه بود و معنای نگاه روح الله را نمی فهمید
عاطفه کیف را به سمت روح الله داد و گفت: اینو مامان برات گرفته، بگیرش تا من برگردم
روح الله بار دیگه کیف را توی بغل عاطفه چپاند و گفت: الان میری پیش مادربزرگ، اینم بهش بده نگه داره فهمیدی!!
عاطفه که از لحن روح الله کمی ترسیده بود گفت: باشه و شلنگ زنان از خانه دور شد.
با دور شدن عاطفه، فتانه سیلی محکمی به گوش روح الله زد و گفت: چرا کیف را نگرفتی هااا؟! برا من دم درآوردی؟!
روح الله که صورتش از ضرب سیلی میسوخت دستی به گونه اش کشید و گفت: چرا دفتری مامان مطهره اورده بود سوختی؟ اصلا کفش های نو که برام گرفته بود کجاست؟!
فتانه خم شد و همانطور که ترکه ای از بغل انار میکند فحش رکیکی به مادر او داد و گفت: چند بار بگم اسم این زنیکه... را جلو من نیار، حالا مامان مامان میکنه برا من... و روح الله متوجه شد که قراره چی بشه، سریع از زیر دست فتانه فرار کرد و خودش را به انباری گوشه حیاط رساند.
فتانه چفت پشت در را انداخت و گفت: یه کم تو تاریکی و بین موش و مارمولکها بپلکی بد نیست، ادب میشی و در همین حین در حیاط را زدند و روح الله می دانست که هیچ کس غیر از عاطفه نمی توانست باشد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیتhttps://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهلم🎬:
روح الله از گوشهٔ شیشهٔ شکسته انباری روی حیاط را زیر نظر گرفته بود، منتها در حیاط در زاویه دیدش نبود، اما صدای شاد عاطفه که در حیاط پیچید، روح الله متوجه آمدن او شد و زیر لب زمزمه کرد: کاش نمی آمدی..
عاطفه در را بست و در حالیکه به طرف سعید که کنار حلب پر از آتش بود میرفت گفت: سعید بیا بریم بازی کنیم، ببین مامانم چه عروسک قشنگی برام آورده؟!
سعید دستش را دراز کرد تا عروسک چشم آبی که آهنگ قشنگی پخش میکرد را بگیرد و عاطفه هم با اینکه عروسک به جانش بسته بود به طرف سعید داد، دست عاطفه هنوز در هوا معلق بود که فتانه با ترکهٔ تازه انار به جان عاطفه افتاد، خشم تمام وجود فتانه را گرفته بود و همانطور که فحش های رکیکی نثار مطهرهٔ بی نوا می کرد گفت: حالا برای من مامان دار شده، تو که اصلا توی عمرت مادر ندیده بودی حالا چی شده مدام حرف این زنیکه را میزنی؟!
عاطفه همانطور که از درد و سوزش کتک ها به خودش می پیچید گفت: من که کاری نکردم...من سعید را اذیت نکردم، چرا منو میزنی؟!
فتانه ترکه را محکم تر به پشت عاطفه فرود آورد و گفت: زود باش بگو مادرت و داییت به مامان بزرگت چی میگفتن؟! زود بگو درباره من چی میگفتن؟! درباره بابات چی می گفتن؟ زود بگو چه نقشه هایی توی سرشون هست؟
عاطفه همانطور که روی زمین نشسته بود و در خودش میپیچید و تا ترکه ها کمتر به او بخورند میگفت: من نمی دونم، من نفهمیدم چی میگفتن و اصلا هیچی نمی گفتن با زدن این حرف انگار فتانه دیوانه تر از قبل شده بود و علاوه بر ترکه با مشت و لگد هم به جان دخترک بی نوا افتاده بود، روح الله که شاهد همه چی بود، همانطور که گریه می کرد شروع کرد به شوت زدن به در انباری و صدایش را بالا برد، اگر عاطفه را ول نکنی اینقدر به این در میزنم و جیغ میزنم که هم کل شیشه اش بریزه پایین و هم آبروت توی محله بره...
فتانه که آتشی تر از قبل شده بود، عاطفه را رها کرد و به سمت در انباری آمد و همانطور که فحش های زشت میداد چفت در را باز کرد و گفت: چه....خوردی؟؟ ببینم حالا برا من آدم شدی هااا...
روح الله در انباری از داخل باز کرد تا با به خطر انداختن خودش ، خواهرش را از دست کتک های فتانه نجات دهد.
فتانه داخل انباری شد و گوش روح الله را گرفت و همانطور که با یک دست او را بیرون میکشید با دست دیگرش بر سر و صورت طفلک بی نوا میزد.
روح الله به کتک های فتانه توجهی نمی کرد از زیر چشم اطراف را نگاه کرد و وقتی متوجه شد در حیاط باز است و خبری از عاطفه نیست، خیالش راحت شد و نفس راحتی کشید و کمی آنطرف تر سعید درحالیکه با عروسک عاطفه بازی میکرد، را دید.
فتانه روح الله را وسط خانه انداخت و همانطور که با شوت به جانش افتاده بود، دنبال ترکه دیگری بود که بدن او را کبود کند، روح الله بی صدا اشک میریخت و خوشحال بود که خواهرش از کتک خوردن رها شده و در همین حین صدای پدرش در خانه پیچید: ببینم اینجا چه خبره زن؟! این از روح الله و اونم از عاطفه وسط کوچه،چکار به اون طفلک داشتی هاا
فتانه با ورود محمود، روح الله را رها کرد و برای اینکه خودش را موجه جلوه دهد همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: حالا همه شون برا من دم درآوردن این نکبت را میبینی رفته برا من سحر و جادو اورده تو خونه، اون زنیکه هدیه میاره برا اینا و نمیفهمه که من باهوش تر از اونم و میفهمم اینا هدیه نیست و همه اش سحر و جادو هست تا زندگی فتانه را بپاشه ...
محمود آه کوتاهی کشید و گفت: روح الله سحر و جادو آورده، اون طفلک بینوا که بعد از مدتها اومده اینجا چه گناهی کرده بود؟
فتانه شانه هایش را بالا انداخت و گفت: این عروسک سارا دختر مهدی هست، اومده میخواست با خودش ببره که سعید نذاشت و...
محمود سری تکان داد و به طرف در هال رفت و روح الله از اینهمه خباثت و دروغگویی فتانه ،عصبانی شده بود، با رفتن پدرش داخل خانه، فتانه هم رفت و روح الله وقت را غنیمت شمرد و بیرون خانه رفت تا ببیند عاطفه کجاست.
داخل کوچه تاریک بود اما خبری از عاطفه نبود، روح الله بی هدف در کوچه های روستا پیش میرفت و طبق عادت همیشگی جلوی مغازه مش رحمت ایستاد،جای کیف آبی رنگی که روح الله همیشه با حسرت نگاهش می کرد خالی بود اما ...اما درست میدید، کفش های چرمی که مامان مطهره آورده بود از پشت شیشه مغازه به او چشمک میزد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه "
"آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه
تهیه شده در رادیو قرآن
#یک_آیه_یک_قصه
#مفاهیم_قرآن
✅ مخصوص #کودک_و_نوجوان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1_1013354047.mp3
3.87M
قسمت 6️⃣4️⃣
📜سوره مبارکه توبه آیه ۱۰۴
🔹...أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ🔹
#یک_آیه_یک_قصه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۹ شهریور ۱۴۰۲
میلادی: Thursday - 31 August 2023
قمری: الخميس، 14 صفر 1445
🌘امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت محمد بن ابی بکر رحمة الله علیه، 38ه-ق
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا اربعین حسینی
▪️14 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️16 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️21 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️24 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
*زیارت امام حسن عسکری علیه السلام در روز پنج شنبه*
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
🌻 السَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ الله السَّلامُ عَلَيْكَ ياحُجَّةَ الله و َخالِصَتَهُ ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ المُؤْمِنِين َ، وَ وارِثَ المُرْسَلِين َ، وَ حُجَّةَ رَبِّ العالَمِينَ صَلّى الله عَلَيْكَ و َعَلى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🌻 يا مَوْلايَ يا أَبا مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بْنَ عَلِي ٍّ ، أَنا مَولىً لَكَ و َلالِ بَيْتِكَ ، و َهذا يَوْمُكَ وَ هُوَ يَوْمُ الخَمِيسِ ، و َأَنا ضَيْفُكَ فِيهِ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيه ِ ، فَأَحْسِنْ ضِيافَتِي و َإِجارَتِي بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ .
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#سلام_امام_زمانم
اللَّهُـمَّأَرِنِےالطَّلْعَةَالرَّشِيدَةَ'
قلب زمین گرفته!
زمان را قرار نیست💔
اۍ بغض مانده 😭
در دل هفت آسمان!💔
بیا😭
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#نیایش_صبحگاهی
💗امروز را شروع میکنم با نام او که
نام و یادش ، درمانست و شفا...
💗با نام خدایی که تقاضا از او ایمانست
و عرفان ، نه گدائی...
💗خدای خوبم ! تو امید بی پایان من هستی ...
صبر و آرامش و انتظاری که امروز دارم ،
از اعتمادم به کل نظام هستی ست.
💗امروز پر از یقین هستم و
ترس، تردید و نگرانی را به دور انداخته ام
زیرا در اجابت دعا را می بندند.
خدایا شکرت.🤲
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
كسى كه مىخواهد در همسايگى پيامبر (ص) و در كنارعلى (ع) و فاطمه (س) باشد زيارت امام حسين (ع) را ترك نكند.✨
#ستارگان_دشت_کربلا
⇦ ابوعمره زیاد بن عریب
زیاد از طایفه بنیصائد، یکی از تیرههای قبیلهی همدان بود. او مردی متهجد و اهل عبادت و به شجاعت و پرهیزگاری شهره بود.
برخی ابوعمره را از شهدای کربلا میدانند.
سماوی گوید: ابوعمره، محضر پیامبر (ص) را درک کرد؛ و پدرش نیز صحابی آن حضرت بوده است.
وی دلاوری عابد و شب زندهدار بود و ...
●وسیلة الدارین، ص۱۴۵.
○تنقیح المقال، ج۲۹، ص۱۰.
●اعیان الشیعه ج۱، ص۶۰۶.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
🔷سوره مبارکه طارق
⭐️الصّادق (علیه السلام)- مَنْ کَانَتْ قِرَاءَتُهُ فِی فَرَائِضِهِ بِالسَّمَاءِ وَ الطَّارِقِ کَانَ لَهُ عِنْدَ اللَّهِ یَوْمَ الْقِیَامَهًْ جَاهٌ وَ مَنْزِلَهًْ وَ کَانَ مِنْ رُفَقَاءِ النَّبِیِّینَ وَ أَصْحَابِهِمْ فِی الْجَنَّهًْ.
✍️امام صادق (علیه السلام)- هرکس در نمازهای واجب خویش، سورهی وَ السَّمَاء وَ الطَّارِقِ بخواند، روز قیامت، نزد خداوند، دارای جاه و منزلت خواهد بود و از همراهان و دوستان مؤمنین در بهشت خواهد بود.
📚تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۸، ص۳۰
ــــــــــــــــــ☫﷽☫ــــــــــــــــــ
🦋 🦋
ــــــــــــــــــــــــــــــــ🌹ــ
📗تفسیر
📖هـرروز انس با قرآن مجید
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
❀ موضوع ❀
🗒️ﺳﺮﻋﺖ، ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ، ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺠﺎم ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ.
ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_
📖❀ سوره النمل/ آیہ (۳۹و۳۸)
اَعُوذُ بِٱݪلّٰهِ مِنَ ٱݪشَیْطٰان ٱݪرَّجیٖمْ
بِسْمِ ٱݪلّٰهِ ٱݪرَّحْمٰنِ ٱݪرَّحیٖمِ
🔺«٣٨» ﻗَﺎﻝَ ﻳَﺂ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﻤَﻠَﺆُﺍْ ﺃَﻳُّﻜُﻢْ ﻳَﺄْﺗِﻴﻨِﻲ ﺑِﻌَﺮْﺷِﻬَﺎ ﻗَﺒْﻞَ ﺃَﻥ ﻳَﺄْﺗُﻮﻧِﻲ ﻣُﺴْﻠِﻤِﻴﻦَ
🔻(ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ) ﮔﻔﺖ: ﺍﻱ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ! ﻛﺪﺍم ﻳﻚ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺗﺨﺖ ﺍﻭ (ﺑﻠﻘﻴﺲ، ﻣﻠﻜﻪ ﻱ ﺳﺒﺎ) ﺭﺍ - ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻳﻨﺪ - ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺁﻭﺭﺩ؟
🔺«٣٩» ﻗَﺎﻝَ ﻋِﻔْﺮِﻳﺖٌ ﻣِّﻦَ ﺍﻟْﺠِﻦِ ّ ﺃَﻧَﺎْ ﺁﺗِﻴﻚَ ﺑِﻪِ ﻗَﺒْﻞَ ﺃَﻥ ﺗَﻘُﻮمَ ﻣِﻦ ﻣَّﻘَﺎﻣِﻚَ ﻭَﺇِﻧِّﻲ ﻋَﻠَﻴْﻪِ ﻟَﻘَﻮِﻱٌّ ﺃَﻣِﻴﻦٌ
🔻ﻋِﻔﺮﻳﺘﻲ ﺍﺯ ﺟﻦّ (ﻛﻪ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺯﻳﺮﻛﻲ ﺧﺎﺻّﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ) ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﻣﻲ ﺁﻭﺭم ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺧﻴﺰﻱ، ﻭ ﻣﻦ ﻗﻄﻌﺎً ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭم ﻭ ﻫﻢ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩم
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
🔍❀ تفسیرنور❀🔎
ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_
🔹✍🏻ﻧﻜﺘﻪ ﻫﺎ:🔹
ﺩﺭ ﻛﻠﻤﻪ ﻱ «ﻋِﻔﺮﻳﺖ»، ﻣﻌﻨﺎﻱ ﺷﺪّﺕ ﻭ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺑﻠﻘﻴﺲ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﻫﺪﻳﻪ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﻲ ﻣﻠﻜﻪ ﻱ ﺳﺒﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻳﻚ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻣﻠﻜﻪ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺷﺨﺼﺎً ﻧﺰﺩ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺁﻳﺪ ﺗﺎ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﺒﻴﻨﺪ. ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻠﻘﻴﺲ ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻤﺎﻳﻲ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩ.
📌ﭘﻴﺎم ﻫﺎ:
١- ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ، ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻗﺪﺭﺕ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻳﺎ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. «ﺍﻳّﻜﻢ»
٢- ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎﺯ ﮔﺰﺍﺭﻳﺪ. «ﺍﻳّﻜﻢ»
٣- ﺩﺭ ﺷﺮﺍﻳﻂ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ. «ﺍﻳّﻜﻢ ﻳﺄﺗﻴﻨﻲ»
٤- ﻣﻠﺎﻙ، ﻟﻴﺎﻗﺖ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﺟﻨﺴﻴّﺖ. «ﺍﻳّﻜﻢ ﻳﺄﺗﻴﻨﻲ» ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻃﺮﺍﻓﻴﺎﻥ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ، ﺟﻦّ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻟﻲ ﻣﻠﺎﻙ ﺑﺮﺗﺮﻱ، ﻗﺪﺭﺕ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺗﺨﺖ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺟﻨﺴﻴّﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﻱ ﺁﻥ.
٥ - ﺍﮔﺮ ﺗﺨﺖ ﻭﺗﺎﺝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ، ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺷﺪﻥ ﺍﻭ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ. «ﻳﺄﺗﻴﻨﻲ ﺑﻌﺮﺷﻬﺎ»
٦- ﻗﺮﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻱ ﻃﻲّ ﺍﻟﺎﺭﺽ(٥٠٨) ﺭﺍ ﻣﻲ ﭘﺬﻳﺮﺩ. «ﻳﺄﺗﻴﻨﻲ ﺑﻌﺮﺷﻬﺎ ﻗﺒﻞ ﺃﻥ...»
٧- ﻗﺪﺭﺕ ﻧﻤﺎﻳﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. «ﻋﺮﺷﻬﺎ»
٨ - ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺭﺷﺎﺩ ﻭ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺍﺯ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﺪ. «ﻋﺮﺷﻬﺎ»
٩- ﭘﻴﺮﻭﺯ ﻛﺴﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﻗﺪﺍم ﻛﻨﺪ. «ﻗﺒﻞ ﺃﻥ ﻳﺄﺗﻮﻧﻲ»
١٠- ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﻫﺪﻑ ﻋﺎﻟﻲ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎﺷﺪ. «ﻳﺄﺗﻴﻨﻲ ﺑﻌﺮﺷﻬﺎ - ﻳﺄﺗﻮﻧﻲ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ»
١١- ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻢ ﻏﻴﺐ ﺩﺍﺷﺖ. «ﻳﺄﺗﻮﻧﻲ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ»
١٢- ﺩﺭ ﻳﻚ ﻧﻈﺎم ﻭ ﺣﻜﻮﻣﺖ ﻣﻮﻓّﻖ، ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻱ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﺮﺩ. «ﻗﺎﻝ ﻋِﻔﺮﻳﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﺠﻦّ»
١٣- ﺟﻦّ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ. «ﻗﺎﻝ ﻋِﻔﺮﻳﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﺠﻦّ»
١٤- ﻟﻴﺎﻗﺖ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﻠﺎم ﻛﻨﻴﺪ. «ﺃﻧَﺎ ﺁﺗﻴﻚ»
١٥- ﺳﺮﻋﺖ، ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ، ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺠﺎم ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ. «ﻗﺒﻞ ﺃﻥ ﺗَﻘﻮم ﻣﻦ ﻣﻘﺎﻣﻚ - ﻟَﻘﻮﻱّ ﺍَﻣﻴﻦ»
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
🔹❀ حدیث روز 🔹❀
ـــــــــــــــــــــــــــ🌹_
🏴امام صادق عليه السلام
🔺 إنّ الرَّجُلَ يُذنِبُ الذنبَ فَيُحرَمُ صلاةَ الليلِ ، و إنّ العَمَلَ السَـيِّءَ أسرَعُ في صاحِبِهِ مِنَ السِّكِّينِ في اللَّحمِ .;
🔻 همانا انسان گناهى مى كند و به سبب آن از نماز شب محروم مى شود . سرعت تأثير كار بد در آدمى از سرعت تأثير كارد در گوشت بيشتر است .;
📚✍🏻الكافي : 2/272/16
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
🗓️ امروز:پنجشنبہ
☀️۰٩/شهریور/١٤٠٢/٠٦
🌙۱٤/صفر/١٤٤۵/۰۲
2023/08/31 🌲
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
📿❀ذڪـرِ روز
ـــــــــــــــــــــــــــ🌹
🕋لا اله الا الله الملک الحق المبین
نیست خدایی جز الله فرمانروای حق وآشکار
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🤲*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
🚩🌥️ هـر روز صبح
به رسم ادب و ارادت
✋🏻 سـلام میدهیم به ارباب بی کفن:🚩
🚩اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ
🚩 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعلے اولاد الحسين وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
🌸 ✾࿐༅✧🍃🌺🍃✧ ༅࿐✾🌸
🕌 #سرنوشت_شوم قاتلان امام حسین (ع) پس از واقعه کربلا
1️⃣ یزید بن معاویه
از نظر تاريخ، خصوصاً تاريخ تشيع، مسلّم است كه عامل اصلی شهادت امام حسين (ع) و يارانش، يزيد بن معاويه بوده است. او پس از اینکه سر بریده حضرت را نزدش آوردند با چوب به دندانهای مبارک امام میزد. ماجرای هلاکت یزید به این شرح است که او روزی با سربازانش برای شکار به صحرا رفت و برای شکار آهویی به اصحابش گفت: «خودم به تنهایی برای شکار این آهو اقدام میکنم و کسی با من نیاید.» فرار آهو باعث شد که یزید از سربازانش دور شود و آنها هر چه به دنبال او گشتند، او را پیدا نکردند. یزید بن معاویه در صحرا به صحرانشینی برخورد کرد که از چاه آب میکشید. مقداری آب به یزید داد ولی بر او تعظیم و سلامی نکرد که یزید خشمگین شد و گفت: «اگر بدانی که من کیستم بیشتر من را احترام میکنی»، آن اعرابی گفت: «ای برادر تو کیستی؟»، که یزید در پاسخ گفت: «من امیرالمومنین یزید پسر معاویه هستم.» صحرانشین هنگامی که یزید بن معاویه را شناخت، خشمگین شد و شمیشر را به سمت یزید فرود آورد اما بر سر اسب اصابت کرد و اسب پا به فرار گذاشت و یزید آنقدر بر زمین کشیده شد
تا به هلاکت رسید.
🔘ادامه دارد .....
#أَیْنَ_الطّالِبُ_بِدَمِ_الْمَقْتُولِ_بِکَرْبَلاءَ
#لبیک_یا_خامنه_ای
💎 تقویم نجومی 💎
✴️ پنجشنبه 👈 9 شهریور/ سنبله 1402
👈14 صفر 1445 👈31 اوت 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🏴 شهادت محمد بن ابی بکر رضوان الله علیه "38 هجری"محمد پسر ابی بکر از اسماء بنت عمیس و بسیار مورد علاقه امیرالمومنین علیه السلام بود.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅آغاز یادگیری و تعلیم و تعلم.
✅داد و ستد و تجارت.
✅خرید کردن.
✅مسافرت.
✅شراکت و امور شراکتی.
✅قرض و وام.
✅و دیدار با بزرگان خوب است.
🚘مسافرت خوب است.
💑مباشرت امروز:
فرزند هنگام زوال ظهر عاقل و دانا و بزرگوار خواهد بود.
👶 زایمان مناسب و نوزاد سلیم النفس و دارای پشتکار و پر تلاش خواهد بود.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج حوت و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️افتتاح شغل و کار.
✳️دادن سفارش جنس.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️دعوت گرفتن از افراد.
✳️و آغاز به آموزش نیک است.
🔵نگارش ادعیه و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
👩❤️👨 امشب و فردا: امشب و فردا ،ممکن است فرزند همیشه رو به تنزل بوده و پیشرفتی نداشته باشد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث شادی می شود.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، سلامتی در پی دارد.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 15سوره مبارکه "حجر" است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگویی باطل کند ولی به جایی نرسد و کار خواب بیننده روبراه شود. ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
🌸به امید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌸زندگیتون مهدوی
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 اللهم صل على محمد و آل محمد 🌺
🌷 تلاوت امروزمان را هدیه می نماییم به ساحت مقدس
⭐ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام و حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها
📗 قرآن ص ۵۹ عثمان طه📖
📗 آیات نورانی سوره آل عمران 📖
صوت ترتیل و ترجمه وتفسیر قرآن