🏴🏴🏴🏴🏴
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
🍀 وَمَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِن شَيْءٍ فَحُكْمُهُ إِلَي اللَّهِ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبِّي عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ (10، شوری)
🍀 و هر چه را در آن اختلاف داريد پس حكمش با خداست، اين است خدايى كه پروردگار من است. تنها بر او توكّل كرده ام و تنها به سوى او انابه مى كنم.
🍃🍃🍃🍃🍃
✴️ تا وقتى كه انسان هست اختلاف نظر نيز هست و تا اختلاف نظر هست مراجعه به قانون الهى و دين لازم است. پس نمى توان ادّعا كرد كه به دين نيازى نيست.
❇️ در اين آيه، كلمه ى «توكّلت» در قالب ماضى و كلمه «اُنيب» در قالب مضارع ذكر شده كه شايد بتوان گفت: توكّل برخاسته از ايمانى ثابت ولى انابه در هر روز و هر لحظه لازم است.
🔹كلمه «عليه» و «اليه» مقدّم بر «توكّلت» و «اُنيب» آمده است، يعنى نه بر ديگرى توكّل كنيد و نه به ديگران مراجعه نماييد.
🍃🍃🍃🍃🍃
✅ دين، تنها پاسخ گوى مسائل اخلاقى و اعتقادى نيست، بلكه در هر چه از مسائل سياسى، اقتصادى و... اختلاف داريد دين پاسخگوست.
🔸 «و ما اختلفتم من شى ء»
✅ در اسلام بن بست وجود ندارد.
🔸«و ما اختلفتم... فحكمه الى اللّه»
✅ حل اختلاف از شئون ربوبيّت است.
🔸 «ذلكم اللّه ربى»
✅ به هنگام اختلاف به خدا رجوع كنيد و بر او توكّل و انابه نماييد و هر حكمى صادر كرد از انجام آن نگران نباشيد.
🔸 «فحكمه الى اللّه... عليه توكّلت و اليه انيب»
✅ توكّل و انابه نتيجه ايمان به ربوبيّت خداست.
🔸 «اللّه ربّى عليه توكّلت و اليه انيب»
🍃🍃🍃🍃🍃
📲 *جهت عضویت* 👇
پیام رسان ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠🔸🔹🔸💠
این دعاهای زیبا
تقدیم به همه عزیزان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸
قراربگذاریم هرشب وهرروز برای سلامتی وظهوراقاومولامون صاحب الزمان صلوات بفرستیم....
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم🌷
🌅🍃🌺🍃🌺🍃
https://chat.whatsapp.com/BcCw5MzwGiF2G45kRgBD9t
اخلاق در خانواده ۱
💫💫💫💫💫💫
https://chat.whatsapp.com/He64qE3f475F3pJZKxKY6x
اخلاق در خانواده ۲
💫💫💫💫💫💫
اخلاق در خانواده ۳
https://chat.whatsapp.com/EfJZwKdMF0BEciYMWTeZc5
*♦️تبیین فرازی از زیارت اربعین*
*🔸«وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ»*
*🔻...يكى از علل و يا مهمترين علت شهادت امام حسين و يا مهمترين علت گرويدن مردم به امويان، جهالت مردم بود.*
*🔻از طرفى هم مى دانيم امام حسين با يزيد مبارزه نمى كرد؛ او بالاتر از اين بود كه هدفش شخص و فرد باشد؛ هدف او اصولى و كلى بود.*
*🔻در حقيقت امام حسين با ظلم مبارزه مى كرد و با جهل،*
*چنانكه در زيارت به ما تلقين و تعليم كرده اند كه هدف اين مبارزه از بين بردن جهل و گمراهى است چنانكه در زيارت اربعين است:*
*«وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَةِ»*
*🔻...مقصود از جهالت مردم اين نبود كه چون مردم بى سواد بودند و درس نخوانده بودند، مرتكب چنين عملى شدند و اگر درس خوانده و تحصيل كرده مى بودند نمى كردند.*
*🔻نه، در اصطلاح دين ، «جهالت» بيشتر در مقابل «عقل» گفته مى شود و مقصود آن تنبّه عقلى است كه مردم بايد داشته باشند،*
*و به عبارت ديگر قوّه تجزيه و تحليل قضاياى مشهود و تطبيق كليات بر جزئيات است و اين چندان ربطى به سواد و بى سوادى ندارد.*
*🔻علم، حفظ و ضبط كليات است و عقل قوّه تحليل است.*
*به عبارت ديگر امام حسين شهيدِ فراموشكارى مردم شد،*
*🔻زيرا مردم اگر در تاريخ پنجاه شصت ساله خودشان فكر مى كردند و قوّه تنبّه و استنتاج و عبرت گيرى در آنها مى بود*
*و به تعبير سيد الشّهداء كه فرمود: «ارْجِعوا الى عُقولِكُمْ» اگر به عقل و تجربه پنجاه شصت ساله خود رجوع مى كردند*
*و جنايتهاى ابو سفيان و معاويه و زياد در كوفه و خاندان اموى را اصولًا فراموش نمى كردند و گول ظاهر فعلى معاويه را- كه دم زدن از دين به خاطر منافع شخصى است- نمى خوردند*
*و عميق فكر مى كردند، و حساب مى كردند آيا حسين عليه السلام براى دين و دنياى آنها بهتر بود يا يزيد و معاويه و عبيد الله، هرگز چنين جنايتى واقع نمى شد.*
*🔻پس در حقيقت علت عمده اينكه مردمى نسبتاً معتقد به اسلام اينطور با خاندان پيغمبر رفتار كردند در صورتى كه همانها حاضر بودند قربةً الى اللَّه در جنگ كفار شركت كنند، فقط و فقط فراموشكارى مردم و گول ظاهر خوردن آنها بود،*
*🔻يعنى نتوانستند پشت پرده نفاق را ببينند. ظواهر شعائر اسلامى را محفوظ مى ديدند و توجه به اصول و معانىِ از بين رفته نداشتند.*
*🔻 البته در اين حادثه ، رعب و ترس و استسباع از يك طرف، و فساد اخلاق رؤسا و رشوه خوارى آنها و طمع آنها و اطاعت كوركورانه- به حسب خوى قبيله اى عربى- كوچكترها از رؤساى قبائل از طرف ديگر، نيز از عوامل مهم وقوع اين حادثه بود.*
*▪️مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(1 و 2))، ج17، ص: 451-450- با تلخیص و ویرایش جزئی -*
https://chat.whatsapp.com/J8DreLmznKs6xwCr9oSiT0
💠توسل به امام زمان در سختی ها
🔹 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🔺 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:
🌹 "یا مولای یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(ای مولای من ؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🔸 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
🔹 سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
🌺
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
🔹
🌸🍃 #دختر_شینا 🧕(داستانواقعی)
(این کتاب ارزشمند با استقبال بالا به تیراژ بیستودوم رسیده است)
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمتپانزدهم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.
ادامه دارد
⭕️💠🌀⭕️🔷🔹
🔹
🌸🍃 #دختر_شینا 🧕(داستانواقعی)
(این کتاب ارزشمند با استقبال بالا به تیراژ بیستودوم رسیده است)
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمتشانزدهم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت:
«چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم.چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم:«حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دلبستهام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد:«قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه میکرد
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. دررا باز کردندو دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود
ادامهدارد...
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
✨خدایا...❣️
چه لذتی دارد که تو انیس قلوب باشی...❤️
چه حس شیرینی دارد اعتماد به تو...
چه شکوهی دارد تعظیم در برابر عظمت تو...
محبوبم همه جا، لحظه به لحظه شمیم حضور توست...
هیچ کاری برایم سهل نشد مگر با عنایت تو...
هیچ باری از دوشم زمین گذاشته نشد مگر با مدد تو...✋
هیچ انسانی در مسیرم قرار نگرفت مگر به خواست تو...
و من این روزها چه خوب دریافتم که هیچ برگی از درخت نمی افتد🍃
و هیچ دانه ای سر از خاک بر نمی آورد🌱
مگر به خواست تو...
✨خدایا خواسته ات را بر هدایت من قرار ده، ای بهترین هدایتگر.
💫زندگیـون پر ازنگاه خدا💫
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
شبتون مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💧🍁هنگامه اذان صبح چهارشنبه امام رضایی ع در هفتم مهر ۱۴۰۰در ماه صفر الحزین سحرگاهان 💠
🤚سلام بر تنها اميدخلق جهان يابن فاطمه 🤲
🤚السلام علیک یا عین الله (عج) ادرکنی✴️مولایم صاحب عزاے ماتم اربعین مصیبت کربوبلا بيا🍁
💠 ۲۲ روز هم از ماه صفر الحزین گذشت اما این داغ بعد از ۱۴۰۰سال تازه است یاد همه کربلائیان و علمدار کربلا ای بی دست🤲 کربلا دست ما رو بگیر😭
❏حَبيبۍ یاحُسين ابنِ علۍ❏
ازکودکی بزرگ شده بین هیأتیم
منصب چہ منصبے!همگے عبدزینبیم
ما نوڪریم و تا بہ قیامت رعیتیم
👌هدیه فاتحه ای به روح مطهر شهدا ویژه شهدای کربلا و مسافران دیار باقی ویژه روح مطهر علامه ذالفنون و عارف واصل به حق 🔶
☸ اللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج به حق
قمر بنی هاشم علیها السلام🤲