12.Yusuf.041 (1).mp3
1.72M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۴۱
♦️در تعبیر خوابها.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
12.Yusuf.042.mp3
2.48M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۴۲
♦️کاخ نشینی انسان را غافل می کند.
12.Yusuf.043-44.mp3
2.73M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۴۳ و ۴۴
♦️در انواع رویاها و خوابها.
12.Yusuf.045-46 (1).mp3
2.65M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۴۵ و ۴۶
♦️در معرفی نخبه ها به جامعه
12.Yusuf.050.mp3
2.56M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۵۰
♦️در استفاده جوامع از مغزها.
12.Yusuf.051-52.mp3
3.1M
💎#تفسیر
#سوره_یوسف آیه ۵۱ و ۵۲
♦️در عملی شدن وعده های الهی.
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸 🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸 🌸اللّهُمَّ
🌸اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸 اللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اغْفِرلَنا ذُنُوبَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اَکْرِمْنا بِکَرامَةَ الْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَمْنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اخْذُلِ الْکُفّارَ وَالْمُنافِقینَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اشْفِ مَرضانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْحَم مَوْتانا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوفیقَ الطّاعَةَ بِالْقُرآن 🌸اللّهُمَّ ارْزُقنا حَجَّ بَیتِکَ الْحَرامَ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل صَلاتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ تَقَبَّل تِلاوَتَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اسْتَجِب دُعاءَنا بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُصَلّینِ بِالْقُرآن🌸
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْنا مِنَ الْمُتَّقینِ بِالْقُرآن🌸
قراربگذاریم هرشب وهرروز برای سلامتی وظهوراقاومولامون صاحب الزمان صلوات بفرستیم....
🌷اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم و سهل مخرجهم🌷
#کانال_منتظران_ظهور🌹
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
سلام امام زمانم ، سلام حجت خدا بر روی زمین ، صبحتان بخیر ، مولا جان از صمیم قلب دوستتان دارم و آرزوی سلامتی برای شما
خدایا بر محمد وال محمد درود فرست
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
و ببخش گناهانی را که
بر ما بلا نازل کرده
که آن بلا " غیبت امام زمان (عج) " است ...
خدایا ببخش گناهانی را که
نعمتی را از ما گرفته که آن نعمت
نعمت ظهور و حکومت امام زمان (عج) است ...
خدایا ببخش بر ما گناهانی را که
موجب حبس دعای ما شده ...
که آن دعای ما
تعجیل در فرج امام زمان (عج) است ...
🌱 به امید ظهورش 🌱
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
☘ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج 🤲
🍃🌸🍃🌸
ارتباط موفق 50.mp3
11.7M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
#ارتباط_موفق ۵۰
[ إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا مریم/ ۹۶ ]
- خداوند برای اهل ایمان و عمل صالح، در دل دیگران، محبت قرار میدهد...
🔥 گناه، موجب دوری از خدا میشود؛
و دوری از خدا ↔️ دور افتادن از قلوب دیگران را نتیجه میدهد!
#مقام_معظم_رهبری 🎤
#استاد_شجاعی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥یکی ازکسانی که به محضر قطب عالم امکان ، امام زمان ارواحنافداه شرفیاب شد مرحوم کربلایی کاظم ساروقی پیرمرد بی سواد و ساده اراکی بود که فقط به خاطر اخلاص و قلب پاکی که داشته توفیق آن را پیدا کرده که مورد توجه امام زمانش قرار گیرد و با نگاه ولایتی حضرت حجه بن الحسن علیه السلام به یک باره حافظ کل قرآن کریم شود:
✨💫✨
مرحوم کربلایی کاظم می فرمود: من بسیار مقید بودم احکام الهی را آن طورکه اززبان علما و بزرگان می شنیدم به طور صحیح انجام دهم و حلال وحرام الهی را تغییر ندهم . روزی متوجه شدم ارباب و مالک ده خمس وزکات نمی دهد، درابتدا به او تذکر دادم ولی او اعتنایی نکرد تصمیم گرفتم که درآن قریه نمانم و برای مالک ده کارنکنم! لذا حدود سه سال به عملگی و خارکنی در دهات دیگر امرار معاش کار می کردم، یک روز مالک ده از محل زندگی من مطلع شده بود، برای من پیغام فرستادکه من توبه کرده ام و خمس زکاتم را می دهم و دوست دارم شما به ده برگردی، من هم قبول کردم و به روستابرگشتم و مشغول کارکشاورزی شدم و نصف درآمد خودم را بین فقراء تقسیم می کردم. روزی که از خرمن بازمی گشتم یکی از فقراء به من رسید و گفت امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی؟من گفتم امکان ندارد من فقراء رافراموش کنم، حتما می دهم.
✨💫✨
همان موقع به مزرعه برگشتم و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع آوری کردم و برای مردفقیر برداشتم و قدری هم علوفه برای گوسفندانم مهیا کردم، حدود عصری بود که به ده برمی گشتم، قبل ازآن که به منزل بروم ، گفتم خوب است به امام زاده هفتاد دو تن بروم و زیارتی کنم. آنجا چندین امام زاده ازجمله امام زاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است پس از زیارت روی سکوی در امام زاده برای استراحت نشسته بودم که دیدم دونفر جوان که یکی ازآنها بسیار خوش قدوقامت بود باشکوه و عظمت عجیبی به طرف من آمدند لباسهای آنهاعربی بود و عمامه سبزی به سرداشتند.
🔺ادامه دارد.
#امام_زمان
اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ارتباط موفق 51.mp3
10.69M
●━━━━━━─────── ⇆ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ
#ارتباط_موفق ۵۱
🌠 عالَم دنیا را، عالَم ملکوت است که اداره میکند!
چنانچه رابطهی شما با عالَم ملکوت و بالاتر از آن در صلح، رفاقت، و عشق میگذرد؛↓
🕊 قلب اهل دنیا نیز، با شما در صلح خواهد بود!
☜ چگونه میتوان با ملکوت و بالاتر از آن، در صلح بود؟
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_عالی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 «باور به فرج»
👤جناب حجت الاسلام استاد پناهیان
🕋انتظار فرج چالش بزرگیه...
تمرین کنیم ظهور را نزدیک ببینیم که مومن واقعی درهمه حال فرج رانزدیک وکافران ،دور میبینند
انهم یرونه بعیدا ونراه قریبا
ازما خواسته شده این جمله را هر روز صبح تمرین کنیم وبگوییم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ اهمیت توسل به امام زمان (عج)
🎤 آیت الله ناصری (ره)
✅ وظیفه ما توسل به امام زمان (عج) است.
💡 خدا شاهد است امام زمان لحظهای از ما غافل نیست.
🚪 در خانه را بزن، آخرش یک کسی میآید در را باز میکند.
✔️ مأیوس نشو ...
🏷 #امام_زمان (عج) #توسل
#آیت_الله_ناصری (ره)
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان _ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_92 دست هایم را توی جیبم گذاشته بودم و تکیه داده بودم به دیوار
#رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_93
مگه نمیگی مامانت برات حدیث و روایت آورده که با کسی ازدواج کنید که دین دار وخوش خلق باشه، چه می دونم از این حرفها؟ خب، تو که این چیزا اینقدر برات مهمه چرا گوش نمیکنی؟صدای راحیل آرامتر از سوگند بود، سرم را عقبتر بردم تا بشنوم چه می گوید.
اولا که پیامبر گفتن دین و اخلاق، خب آرش اخلاق رو داره، دینم داره، مگه گبره که اینجوری می گی. فقط یه چیزایی خوب توی خانوادشون کم رنگه دیگه،،، شایدم خیلی کاراش از روی نا آگاهیه و ...
حرفش که به اینجا رسید، سوگند دیگر جوش آوردو بلند شدو گفت:
–راحیل، چی میگی، مگه بچس که نا آگاهانه باشه...
من هم صاف نشستم وکله ام را بیشتر در گوشیام فرو کردم.
سوگند راه افتادو با حرص به طرف سالن رفت. از صدای صندلیاش فهمیدم راحیل هم بلند شدو همانجور که صدایش می کرد به طرفش دوید.
عذاب وجدان گرفتم، بیچاره راحیل به خاطر من چقدر باید حرف بشنود، لابد آن چند روزی هم که حالش بد بود، به خاطر تحمل کردن همین حرفها بوده است. آن روز که بغض داشت. احتمالا اطرافیانش مدام می گفتند که این پسره به دردت نمی خورد. چقدر این حرف ها را تحمل کرده و چیزی نگفته...
واقعاراحیل چقدر از سر من زیاد بود، یاد حرف های آقای معصومی افتادم که می گفت:
– اگر واقعا می تونی خانم رحمانی روبفهمیش و قدرش رو بدونی برو دنبالش و بدستش بیار، اگه نمی تونی درکش کنی، بهتره به خاطر همون عشقی که خودت می گی نسبت بهش داری فراموشش کنی.
آنقدر فکر کردم که وقتی به خودم امدم کلی از وقت کلاس گذشته بود. یعنی من این همه وقت اینجا نشسته بودم.
کلاسهایی که با راحیل مشترک نبود برایم کم اهمیت شده بود. ولی باید می گذراندم.
به سالن که رسیدم با دیدن صحنه ی رو بروم خشکم زد.
راحیل با پسری که مسئول کتابخانه بود حرف می زد، پسره از اون تیپایی بود که ریش می ذاشتن و یقه سه سانتی می پوشیدند. می شناختمش پسر بدی نبود. احساس کردم یک آن همه ی حس های بد به سراغم امد. حس عصبانیت، حسادت، خشم ...
تا حالا همچین حسی را تجربه نکرده بودم، اصلا برایم مهم نبود دختری که با هم رستوران می رفتیم با پسرای دیگر حرف بزند یا شوخی کند.
نمی دانم چِم شده بود. شاید چون حس کردم تفکرات آقای خبازی مسئول کتابخانه با راحیل همسو است. با این که راحیل با فاصله از او ایستاده بودو به نظر می آمد حرف های جدی میزنند ولی نمی توانستم این فکرهای مزاحم را از ذهنم دور کنم.
شاید یک دقیقه هم نشد که حرفشان تمام شد.
راحیل به طرف در خروجی راه افتاد. من هم همانجا ایستاده بودم. خبازی هم به طرف کتابخانه رفت.
وقتی نزدیک شد با دیدن قیافهام به طرفم امدو گفت:
– حالتون خوبه؟
با صدای کنترل شده ایی گفتم:
– میری خونه؟
همانطور که با بُهت نگاهم می کرد جواب داد:
–بله.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم به طرف درب خروج و گفتم:
–خودم می رسونمت، سر خیابون تو ماشین منتظرت هستم.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد.
بعد از چند دقیقه امد نشست و گفت:
– شما کلاس دارید، لطفا تا همین ایستگاه مترو من رو برسونید.
با اخم گفتم:
– شما مهمتر هستید.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسید:
–چی ناراحتتون کرده؟
جواب ندادم، ولی بعد از کمی سکوت گفتم:
–دوست داشتید من هم ریش می ذاشتم و یقه ام رو همیشه کیپ می کردم.
بااخم گفت:
–هیچ وقت زود قضاوت نکنید. لطفا اینجور وقتها به جای عصبانیت و زخم زبون زدن، راحت حرف بزنید.
–اگه منظورتون حرف زدن با آقای خبازیه، من قبلا ازشون یه سوال در مورد یه کتاب که توی کتابخونه نبودپرسیده بودم الان از نماز خونه که امدم بیرون من رو دیدند و داشتند می گفتند کجا باید اون کتاب رو پیدا کنم و در موردش کمی حرف زدند.
ــ چه جور کتابی؟
ــ یه کتاب مرجع.
اونقدر شرمنده شدم که دیگر نمی دانستم چه بگویم.
دوباره چند دقیقه سکوت شد، باید عذر خواهی می کردم.
ــ من معذرت می خوام، باور کن اصلا از این اخلاقا نداشتم، نمی دونم چرا...
لبخند تلخی زدو گفت:
–فراموش کنید، اتفاقا خوشحال شدم که از این اخلاقا پیدا کردید.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–چرا؟
ــ چون مردی که غیرت نداشته باشه که...
نگاهش کردم وادامه داد:
–البته غیرت، نه تعصب ها.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
– خب الان این کدومشون بود.
ــ اگه رک بگم ناراحت نمیشید؟
ــ نه، راحت باشید.
زود قضاوت کردن بود.
چیزی نداشتم بگویم، فقط گفتم:
–نمی دونم. هر چی بود تموم شد. در ضمن من قضاوتی نکردم.
ــ خیلی حاضر جواب گفت:
– در ضمن، منم ریش و یقه ی کیپ، جز ملاک های ازدواجم نیست و نبوده. نزدیک ایستگاه مترو رسیدیم، با اصرار پیاده شدو گفت:
ضمنا استراق سمع هم کار خوبی نیست. لحظه ی آخر که سوگند بلندشد، دیدمتون.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_94
بالاخره روز موعودفرا رسیدو برای رفتن به خانه ی راحیل آماده شدیم.
خواستم کت و شلوار بپوشم که مادر گفت بهتره روز خواستگاری بپوشم، برای همین یک شلوار کتان با یک پیراهن و کت تک پوشیدم.
مادرگفت:
– تیشرت و شلوار بپوش بریم، نمی خواد اینقدر رسمیش کنی. اون که هر روز تو رو داره می بینه.
ــ مامان جان، خانواده اش که من رو ندیدند، باید در نگاه اول خوب جلوه کنم...برخورد اول خیلی مهمه.
وقتی سکوت مادرم را دیدم، دوباره گفتم:
–مامان، دلم می خواد یه جوری اونجا با مامان عروست گرم بگیری، که هنوز از در بیرون نیومده زنگ بزنه بگه، بیایید خواستگاری.
مادرم لبخندی زدو گفت:
–خیلیم دلشون بخواد، پسر به این دسته گلی...
خنده ایی کردم و گفتم:
–پس اونا چی بگن، دختر به اون جواهری...
مادرم در صورتم براق شدو گفت:
– بزار بله رو بگیری بعد اینقدر هواخواهش دربیا...مردم شانس دارن والا...
ترسیدم مادرم حس های زنانه اش شعله ور بشود و مادر شوهر گری دربیاورد و آنجاحرفی بزندکه نباید.
پس تمام عوامل آتش سوزی را پنهان کردم و گفتم:
–اگه من پسر خوبی هستم، به خاطر داشتن مادری مثل شماست.
جلوی گل فروشی نگه داشتم، نمی دانم چرا مادرم هم پیاده شد.
یک سبد گل بزرگ انتحاب کردم. مادر کوچکش را برداشت و گفت:
–واسه خواستگاری اونقدر بزرگ بخر، اشاره کرد به سبد توی دستش و گفت: واسه آشنایی همین خوبه.
آنقدر هیجان داشتم که می خواستم بهترین را برایش بخرم، ولی حرف مادر هم برایم مهم بود، پس سعی کردم مخالفتی نکنم، که یک وقت ناراحت نشود.
وقتی رسیدیم نمی دانستم زنگ چندم را باید بزنم، به گوشیاش زنگ زدم و پرسیدم، بلافاصله در را زد و از پشت آیفن گفت:
–بفرمایید.
وارد شدیم، مادرش جلوی در به استقبالمون امد. پس راحیل شبیهه مادرش بود.
خواهرش هم جلو در ایستاده بود، کلا چهره اش فرق داشت ولی دل نشین بود.
راحیل عقب تر ایستاده بود. اول با مادرم احوالپرسی کرد، بعد نزدیک من شد. سبد گل را تحویلش دادم وسلام کردم. جواب دادو گفت:
–چقدر قشنگه، ممنونم.
با لباس خانه و چادر رنگی خیلی زیباتر بود. روسری صورتی با گل های یاسی که سرش کرده بود با بلوز یاسی عجیب با هم تناسب داشتند. وقتی می خواست سبد گل را بگیرد متوجه بلوزش شدم.
بعد از تعارفات ابتدایی و سکوت چند دقیقه ایی، مادرم خم شدو در گوشم گفت:
– وا مادر اینا چرا همشون چادر چاق چور کردند.
راحیل سبد گل راروی کانترآشپزخانه گذاشت و خودش امد روی مبل روبه روی مادرم نشست.
خم شدم و نزدیک گوشش گفتم:
–مثل این که من نامحرمما.
یادمه وقتی برای برادرم خواستگاری رفته بودیم، مژگان یک تونیک با ساپورت پوشیده بود. یک شال نصفه نیمه هم روی سرش بود که یک خط درمیان می افتاد. بعد از عقدشان هم که کلا انگار به من هم محرم شد.
مادر با تعجب نگاهم کردو چیزی نگفت.
راحیل بلند شدو رفت برایمان چایی آورد .مادر پرسید:
– دخترم به جز درس خوندن کار دیگه ام انجام میدی؟
ــ نه فعلا.
بعد مادرم شروع کرد از مادر راحیل اطلاعات گرفتن و سوال کردن درباره ی زندگیشان ...بعدهم کمی از مژگان تعریف کرد که چقدر عروسش باب میلش است وکلی هم در مورد خصوصیات اخلاقی من اغراق کرد... آخرش هم گفت:
– اگر شمام سوالی دارید بپرسید. مادر راحیل نگاهی به من انداخت و لبخندی زدو گفت:
– راحیل می گفت شما خیلی اصرار به این جلسه آشنایی داشتید. من نظرم رو قبلا به راحیل گفتم ولی باز به خاطر احترامی که برای شماو مادرتون قائل بودم، گفتم همو ببینیم. کم و بیش از راحیل و الانم از حاج خانم درموردتون شنیدم. بعد نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
–به نظرم خود حاج خانم هم متوجه شدن که ما دوتا خانواده با هم فرق داریم. بعد نگاهش را به من دوخت.
–ببینید شما هم مثل پسر خودم هستید، من نه می خوام سنگ بندازم جلوی پاتون نه بهانه میارم. شما هم ماشالا پسر برازنده ایی هستید. خدا برای مادرتون حفظتون کنه، اما پسرم این وسط باید یه چیزایی به هم بخوره دیگه...درسته؟ زیر چشمی نگاهی به راحیل انداختم، سرش پایین بودو با گوشه ی چادرش بازی می کرد. مادرم با تعجب به حرف های مادر راحیل گوش می کرد. انگار توقع داشت آنها از ذوق دیدن ما پرواز کنند ولی حالا انگار بد جور ضد حال خورده بود.
وقتی سکوت من را دید، روبه مادرم کردو گفت:
–درسته حاج خانم؟
مادرم که اصلا انتظارش را نداشت، کمی خودش را جمع و جور کردولبخند زورکی زدو گفت:
–ماشالا دختر شمام خانم و زیبا هستن، به نظر من که خیلی به هم میان.
ــ مادر راحیل نفسش رو بیرون دادوگفت:
–منظورم این چیزا نیست...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c