#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_144
" چطور حرف های سوگند و دوستش را باور میکردم. مگر می توانستم از این لحظه هایم برایشان بگویم. اگر حرفهای سوگند را برای آرش تعریف کنم، یعنی عشقش را باور نکردم، یعنی به او اعتماد ندارم. من نمی توانم اینقدر سنگدل باشم."
بعد از این که یک جعبه ی کوچک منبت کاری شده هم برایم خرید، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم.
داخل پارک که شدیم. بازویش را به طرفم گرفت و من با تمام وجود چنگش زدم و برای لحظه ایی سرم را به بازویش تکیه دادم.
دستهایش را داخل جیبش گذاشت و نگاه مهربانش را روی صورتم گرداند. آنقدر عشق در نگاهش بود که شرمنده شدم از فکرهای بدی که حتی یک لحظه در موردش کردم.
"این چشم ها چطور می تواند به کسی غیر ازمن عشق بورزد. هیچ وقت باور نمیکنم حتی اگر راست باشد. "
برای مدت طولانی در سکوت فقط قدم زدیم.
درذهنم با خودم حرف می زدم.
به نیمکتی رسیدیم که آرش پرسید:
– بشینیم؟
ــ آره.
کنار هم روی نیمکت نشستیم. آرش دوباره به من خیره شد. هر دفعه نگاهم می کرد قلبم ضربان می گرفت.
ــ راحیل.
ــ جان
نگاهش را به روبرو پرت کرد.
–چیزی شده؟
باتعجب نگاهش کردم.
– منظورت چیه؟
ــ آخه همش تو فکری.
یک لحظه هول شدم و سرم را پایین انداختم. باید چیزی می گفتم که دروغ نباشد، برای همین گفتم:
–چیز مهمی نیست.
آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستهایش را به هم گره زد.
– حتما خیلی مهمه که اینقدر فکرت رو مشغول کرده، سر کلاسم اصلا حواست به درس نبود.
خدایا چه بگویم.
صاف نشست و با دستش گوشهی روسریام را صاف کرد.
– سوگند حرف ناراحت کننده ایی بهت زد؟
نگاهم را پایین انداختم. حرفی نزدم.
ــ راحیلم، من رو نگاه کن.
نگاهش کردم.
نگاهش تلفیقی از مهرو عتاب بود.
ــ به من مربوط میشه؟
نتوانستم به نگاهم ادامه بدهم. با صدای بالاتری گفت:
– نگام کن.
با چشم های پایین گفتم:
– میشه راه بریم؟
بی معطلی بلند شدو دست به جیب ایستاد.
هم قدم شدیم.
زمزمه وار با خودش گفت:
– پس به من مربوط میشه...
وقتی دوباره سکوتم را دید ادامه داد:
–باشه نگو، اما اگه یادت باشه خودت گفتی اگه مشکلی پیش امد با آرامش با هم حرف بزنیم.
با تردید گفتم:
–الان که مشکلی پیش نیومده. ایستادو به چشم هایم زل زد.
از نگاهش گریزان بودم. به دور دست نگاه کردم و گفتم:
–اگه خودم نتونستم حلش کنم، چشم، اول به تو میگم.
نفسش را عمیق بیرون داد و نوچی کردوسرش را تکان داد.
وقتی به خانهی مادر شوهرم رسیدیم. برای تعویض لباس به اتاق آرش رفتم. مژگان روی تخت آرش خوابیده بود. با حرص بیرون امدم. هم زمان آرش هم می خواست وارد اتاقش شود و لباس عوض کند.
سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
– لطفا نرو، مژگان اونجا خوابیده، لباسش مناسب نیست.
برگشت و به طرف سالن رفتیم وگفت:
– پس لباس هام رو برام میاری؟
خواستم به طرف اتاق بروم که مادرش گفت:
– این مسخره بازیها چیه آرش، برو خودت بردار دیگه.
آرش رفت کنار مادرش و با آرامش گفت:
– بهش بگید دفعه ی بعد تو اتاق شما بخوابه. دونفر آدم رو اینجا علاف خودش کرده. مادرش چشم غره ایی رفت و گفت:
–چه می دونست شماها اینقدر زود میایید. خب شما برید تو اتاق من.
آرش با حرص می خواست حرفی بزند که دخالت کردم و گفتم:
–آرش جان بیا بریم من لباس هات رو برات میارم...
موقع رفتن به طرف اتاق، میشنیدم که مادر شوهرم زیر لب غرغر میکند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_145
تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش هم رنگش، تقریبا همه چیز با هم ست شده بود.
آرش عصبی لباس هایی که برایش آوردم را روی تخت گذاشت و خودش هم کنارشان نشست. گوشیاش زنگ خورد.
چند دقیقه ایی با دوستش سعید صحبت کرد. پشت به او جلوی آینه ایستاده بودم و موهایم را برس می کشیدم، ولی تمام حواسم پیش آرش بود و از آینه نگاهش میکردم.
زنگ تلفنش من را یاد حرف های سوگند انداخت، برایم تعجب داشت که تا وقتی آرش پیش من است اصلا سرش در گوشیاش نمیرفت. فقط وقتی کسی زنگ میزد جواب میداد. من خودم گاهی گوشیام را چک می کنم ولی او...
دو تا چشم براق توی آینه من را از فکر بیرون آورد، کی اینقدر نزدیکم شده بود که من متوجه نشدم.
درست پشت سرم ایستاده بود. دوباره با همان ژست دست توی جیب گفت:
ــ ببخش که هر دفعه میای اینجا اعصابت به هم می ریزه.
–مهم نیست. تو که تقصیری نداری.
نگاهش آنقدر گرم بود که احساس گرما کردم.
سرش را داخل موهایم کرد و نفس عمیقی کشیدو گفت:
– کاش میشد از بوی موهات سفارش می دادم عطر می ساختند.
دستهایش را از جیبش درآوردو موهایم را نوازش کرد.
–می خواهی ببافمشون؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مگه بلدی؟
ــ نمی دونم یادم مونده یانه. بچه که بودم موهای مامانم بلند بود. البته خیلی کوتاهتر از موهای تو. بافتنشون برام سرگرمی بود. مامانم خودش بهم یاد داده بود. یه جورایی دیدن موهات و بافتنش برام نوستالژی داره.
نشستم روی تخت و گفتم:
–باشه بباف.
مژگان بیدار شده بودوصدایش از سالن میآمدکه با مادرشوهرم حرف می زد.
چنددقیقه بعد تقه ایی به در خوردو مژگان آرش را صدا کرد.
من هراسون به آرش گفتم:
– نیاد داخل...
آرش خیلی خونسرد همونطور که سعی می کرد به بهترین شکل بافت موهایم را انجام بدهد گفت:
–اتفاقا می خوام بیاد تو...
ــ وای نه آرش، اینجوری زشته...
بی تفاوت به حرف من بلند گفت:
–مژگان خانم بیا داخل دستم بنده.
مژگان بلافاصله در را باز کرد و با دیدن صحنه ی روبرویش یکه خورد و چند لحظه سکوت کرد.
من هم که رنگ به رنگ می شدم.
توی دلم برای آرش خط و نشان می کشیدم.
با صدای ضعیفی سلام کردم.
جواب کشداره همراه با تردیدی داد و دوباره به ما خیره شد.
آرش با همان خونسردی گفت:
–کاری داشتی؟
مژگان بالاخره به خودش امدو لبخندی زدو رو به آرش گفت:
– پس از این کارا هم بلدی؟
آرش با لبخند گفت:
– آدم واسه همسرش بلدم نباشه یاد می گیره.
بعد رو به من گفت پایینش رو با چی ببندم؟
دستم را دراز کردم و با خجالت گفتم:
– بده به من، خودم می بندم.
مژگان تابی به گردنش داد و گفت:
– خوش به حال همسرتون...بعد رو به من گفت:
–خیلی خوش شانسی هاراحیل جون... فقط با لبخند جوابش را دادم و او هم رو به آرش ادامه داد:
–خواستم بگم اگه می خواهید برید اتاقت،من بیدار شدم.
آرش اخمی کردو چیزی نگفت. من همانجور که دستم برای پیدا کردن کش مو داخل کیفم بود گفتم:
– ممنون مژگان جان.
بعد از این که در رو بست و رفت، نگاهی به آرش انداختم، با همان اخم اشاره ایی به موهایم کرد.
–خوب بافتم؟
اشاره کردم به ابروهایش.
– فعلا که اونارو خوب بافتی...بازشون کن که اصلا بهت نمیاد. اخم هایش را باز کردولبخندی زد.
–آخه بعضی وقتها رو مخه، گرچه می دونم بیشتر از من رو مخ توئه، چون من عادت دارم به این کارهاش...
آهی کشیدم و گفتم:
–فکر نکنم من بتونم عادت کنم.
بلند شدلباسهایش رو از روی تخت برداشت و گفت:
–بهت حق میدم. من میرم تو اتاقم لباس عوض کنم، چند دقیقه دیگه توام بیا. بعد خم شدو موهایم را بوسید.
– نگفتی چطور بافتم؟
ــ خوبه، فقط کمی شل بافتی. دفعه ی بعد محکم تر بباف.
همانطور که می رفت گفت:
– حتما.
گیره ی سنگ کاری شده ی مو را که امروز آرش همراه گیره های روسری برایم خریده بودرا به موهایم زدم. مانتو ام را درآوردم و بلوز آستین کوتاهم را مرتب کردم و وسایلم را برداشتم و پیش آرش رفتم.
آرش با لباس هایی که پوشیده بود جذابتر شده بود. با دیدنم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و نزدیکم شد.
پیشانیاش را به پیشانیام چسباندو گفت:
"اگر دل می بری جانا،روا باشد که دلداری،میان دلبران الحق،به دل بردن سزاواری"
اخمی نمایشی کردم و گفتم:
–میان دلبران؟
بلند خندیدوگفت:
– دل داری دیگه، قربونت برم و بعد سرم را برای لحظه ایی به سینه اش فشار داد. تا توانستم سواستفاده کردم و تمام عطر تنش را استنشاق کردم دلم می خواست برای همیشه سرم روی سینه اش باشد. من را از خودش جدا کردوصورتم را با دستهایش قاب کرد.
خیره شد به چشم هایم، همان لحظه بود که قدر وقت را بیشتر فهمیدم.
"چطور می توانم حرف های سوگند را باور کنم، وقتی هیچ لحظه ایی از زندگیام شبیهه این لحظات نبوده است."
🍁به قلم لیلافتحیپور🍁
#حدیث_روز
❇️ *رمضان یك تحول است، تحولی از خویش به او،* از منیت به آدمیت، از بیقیدی به مسئولیت، مسئولیت انسان شدن، خدایی شدن، آسمانی شدن، پیدا كردن گمشده.های درون، گمشدههایی كه اگر بشناسیمشان، واژۀ اشرف مخلوقات را درك كردیم و فهمیدیم.
🌀 به مرحمت خدا در روزها و شبهای رمضان، وزنههای سُربی معصیت و دنیاخواهی كه زمینگیرمان كرده و حس پرواز در ملكوت خدا را از ما گرفته است، باز میشود؛ *ولی مشكل اینجاست كه بعضی از ما پرواز كردن را فراموش كردهایم.*
🍃 ولی نباید ناامید بود؛ چون خودش فرموده است:
🔹 *«هر كه هستی و هرچه هستی من از مادر به تو نزدیكترم »* و مادر هرچه هم كه فرزندش اذیتش کند، محبتش به او كم نمیشود.
🔹 وقتی در ازل به ندای «أَلَسْت بِرَبِّکُم» «قالُواْ بَلَی» گفتیم و قبول كردیم پا در این دنیای خاكی بگذاریم شاید *فكرش را هم نمیكردیم كه راه را گم كنیم و سرگردان دنیا شویم! ولی خدای رحمان رمضان را به ما داد و از سرگردانی و پریشانی رهاییمان بخشید.*
📚 «حوزه.نت»
🌐 موسسه علمیه السلطان علیبنموسیالرضا علیهالسلام در فضای مجازی:
سایت
| بله | ایتا
1_916707472.mp3
2.61M
💠 همراهان گرامی
طاعات و عباداتتون قبول باشد
عید و سال نو بر شما مبارک🍃🌹
🔹«إِذٰا رَأَیتُمُ الرَّبیعَ فَأَکْثِرُوا ذِکْرَ النُّشوُرَ»؛ وقتی #بهار رسید، زیاد به یاد قیامت باشید.
🔸باید همیشه به یاد #قیامت باشیم، #فصل_بهار بیشتر.
#وزیری_فرد
#عید_نوروز
#پادکست_صوتی
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
اگر شهید نباشد، خورشید طلوع نمیکند و زمستان سپری نمیشود. اگر شهید نباشد، چشمههای اشک میخشکد، قلبها سنگ میشود و دیگر نمیشکند، و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها میگیرد و امید صبح و انتظار بهار، در سراب یأس گم میشود. اگر شهید نباشد، یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش میگردد و شیطان، جاودانه کرهی زمین را تسخیر میکند.
سید شهیدان اهل قلم
به مناسبت یکم فروردین، سالروز تولد شهید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_القدس🇮🇷
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
❇️ ماجرای نجات از برف ناگهانی کوهستان در ایام نوروز
🏷 قسمت اول:
▪️ مولف کتاب دار السلام در احوالات حضرت مهدی (علیه السلام):
▫️ حقیر در اوایل شباب (جوانی) که شاید مقارن سال ۱۲۶۳ هجری بود، در بلده "بروجرد" در مدرسه "شاهزاده" مشغول تحصیل علم بودم و هوای آن بلد چون اعتدالی دارد در ایّام عید نوروز، باغات و اراضی آن سبز و خرّم میگردد و آثار زمستان از برف و برودت هوا زایل میشود؛ لکن دو فرسخ مسافت- بلکه کمتر- از دروازه شهر گذشته به سمت عراق (منظور از عراق، اراک است) آثار زمستان تا اوّل "جوزا" (خرداد) غالبا ثابت و برقرار است و حقیر پس از دخول "حمل" (فروردین) چون هوا را معتدل دیدم و وقت هم به جهت تفرقه طلاب و رسومات عید نوروز وقت تعطیل بود، با خود خیال کردم که قبر امامزاده لازم التعظیم "سهل بن علی" را که در قریه معروفه به "آستانه" -که از دهات کزاز که محالات عراق (اراک) است- واقع گردیده -و در هشت فرسخی بروجرد واقع شده- زیارت کنم.
و جمعی از طلاب هم بعد از اطلاع بر این اراده، موافقت کرده، با کفش و لباسی که مناسب هوای بروجرد بود پیاده بیرون آمدیم و تا پایه "گردنگاه" که تقریبا در یک فرسخی شهر واقع است آمده، در میان گردنگاه برف دیده شد و نظر به آنکه برف در کوهستان تا ایّام تابستان هم میماند اعتنایی نکردیم.
❄️ چون از گردنه بالا رفتیم، صحرا را پر از برف دیدیم.
لکن چون جاده کوبیده بود و آفتاب هم تابیده بود و مسافت هم تا به مقصود زیاده بر شش فرسخ نمانده بود، به ملاحظه اینکه دو فرسخ دیگر را هم در آنروز میرویم و شب را هم- که شب چهارشنبه بود- در بعض دهات واقعه در اثنای راه میخوابیم، باز هم اعتنایی نکرده روانه شدیم. مگر یک نفر از همراهان که از آنجا برگشت.
پس ما رفتیم، وقت عصر به قریهای رسیده در آنجا توقف کرده شب را خوابیدیم.
🌨 چون صبح برخواستیم دیدیم که برفی تازه افتاده و راه را بسته و جاده را مستور کرده. لکن با وجود آن چون نماز را ادا کردیم و آفتاب هم طلوع کرد آماده رفتن شدیم. صاحب منزل مطلع شده ممانعت نمود و گفت:
🔸 جادهای نیست و این برف تازه همه راهها را پر کرده.
▫️ گفتیم:
🔹 باکی نیست. زیرا که هوا خوب است و دهات هم به یکدیگر اتصال دارد و راه را میتوان یافت.
▫️ لهذا اعتنایی نکرده روانه شدیم. آن روز هم با مشقّت تمام رفته تا آنکه عصر را وارد قریه [ای] شدیم که از آنجا تا به مقصود تقریبا کمتر از دو فرسخ مسافت بود و شب را آنجا در خانه شخصی از اخیار "حاج مراد" نام خوابیدیم.
چون صبح برخاستیم هوا را دیدیم بهغایت برودت و برف دیگر هم زیاده بر برف شب گذشته باریده بود، لکن هوا دیگر ابر نداشت.
(ادامه دارد)
🏷 #تشرفات #امام_زمان (عج) #نوروز
❇️ ماجرای نجات از برف ناگهانی کوهستان در ایام نوروز
🏷 قسمت دوم:
☀️ چون نماز را ادا کردیم و هوا را هم صاف دیدیم و مقصود هم نزدیک بود و شب آینده هم شب جمعه بود و مناسب با زیارت و عبادت و در وقت خروج هم مقصود درک زیارت این شب بود، و بعلاوه قریه دیگر فاصله بود میان این قریه و آن محل مقصود- که آن قریه متعلّق به بعض ارحام حقیر داشت و با عدم تمکّن از وصول به مقصود، توقّف در آن قریه از برای صله ارحام هم ممکن بود- نظر به این همه، باز حرکت کرده اراده جانب مقصود کردیم.
چون صاحب منزل بر این اراده مطلع گردید در مقام منع اکید برآمد و گفت:
🔸 مظان هلاکت است و جایز نیست.
▫️ جواب گفتیم که:
🔹 از اینجا تا قریه ارحام که مسافت چندان نمیباشد و یک گردنگاه زیاده فاصله نیست و هوای آن طرف هم که مانند این طرف نیست و در یک فرسخ مسافت هم مظنه هلاکت نمیباشد.
▫️ بالجمله از او اصرار در منع و از ما اصرار در رفتن. آخر الامر چون اصرار را مفید ندید گفت:
🔸 پس اندک توقف نمایید تا آنکه مرا کاری است، آن را دیده بهزودی بیایم.
▫️ این بگفت و برفت و در اطاق را پیش نمود. چون او برفت ما با یکدیگر گفتیم که:
🔹 مصلحت در این است که تا او نیامده برخیزیم و برویم. زیرا که اگر بیاید باز ممانعت مینماید.
▫️ پس برخواسته اراده خروج کرده [امّا] در را بسته دیدیم. دانستیم آن مرد مؤمن حیله در منع ما کرده. بعد از یأس از تأثیر منع، لاعلاج دیگرباره نشستیم. ناگاه دختری را در میان ایوان آن اطاق دیدیم که کاسه در دست دارد و آمده از کوزه [ای] که در ایوان بود آب ببرد.
آن دختر را گفتم که:
🔹 در را بگشا.
▫️ او هم غافل از حقیقت امر، در را گشود و ما بهزودی بیرون آمده روانه شدیم. بعد از آنکه از اطاق و حیاط که بر بالای تلی واقع بود بیرون آمده، در میان صحرا افتادیم. ناگاه صاحب منزل را از بالای بام- که از برای روفتن برف بر آن برآمده بود- چشم به ما افتاد. فریاد برآورد که:
🔸 آقایان عزیزان نروید. تلف میشوید.
▫️ بیچاره هرقدر اصرار کرد فایده نداد و اعتنایی نکردیم. چون اصرار را با فایده ندید، دوید که:
🔸 راه بسته و ناپیدا میباشد.
▫️ شروع به ارائه طریق و دلالت راه نمود، که:
🔸 حالا که میروید از فلان مکان و فلان طرف بروید.
▫️ و تا آن مکان که آواز میرسید بیچاره دلالت مینمود تا آنکه دیگر صدا نمیرسید. پس سکوت کرد و ما روانه شدیم.
تا آنکه مسافتی از آن قریه دور افتادیم و راه را همچون بالمره مسدود بود نیافتیم و بیخود میرفتیم. گاه بر گودالهایی که برف هموار کرده بود واقع میشدیم [و] تا به کمر یا به سینه فرومیرفتیم و گاه میافتادیم، و بدتر از همه آن بود که رشته قنات آبی هم در آنجا بود که برف و بوران، اثر چاههای آن را مسدود کرده و خوف وقوع در آن چاهها هم بود، و بهعلاوه آنکه راه ناپیدا و برف هم غالبا از زانو متجاوز، و کفش و لباس هم مناسب حضر و هوای تابستان. گاه بعض رفقا چنان فرو میرفتند که متمکّن از خروج نمیگردیدند تا آنکه دیگران اجتماع نمایند و او را از برف و گودال مستور زیر برف بیرون کشند و با وجود این حالت چون هوا آفتاب و روشن بود، میرفتیم. اگرچه در هرچند قدم، میافتادیم یا آنکه در برف فرو میشدیم.
(ادامه دارد)
🏷 #تشرفات #امام_زمان (عج) #نوروز
🔵 امام صادق عليه السلام فرمودند :
🌕 ما مِن يَومِ نَيروزٍ إلاّ و نَحنُ نَتَوقَّعُ فِيهِ الفَرَجَ لأِنَّهُ مِن أيّامِنا و أيّامِ شِيعَتِنا
🔴 هيچ نوروزي نيست مگر آنكه ما در آن روز منتظر فرج [ظهور قائم آل محمّد صلي الله عليه وآله] هستيم؛ چرا كه نوروز از روزهاي ما و شيعيان ماست.
📚 مستدرك الوسائل ج ۶ ص ۳۵۲
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۹)
🌕 سوره بقره آیه ۲۴۶
♦️موضوع: آزمون های یاران امام
🔵 ویژه ماه مبارک رمضان
🎙 #استاد_اباذری
#رمضان_مهدوی
#تفسیر_آیات_مهدوی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 دعای حفظ در سال
🔵 این دعا یکی از دستورالعمل هایی است که به دست خط مبارک آیت الله بهجت برای حفظ در طول سال به آن توصیه شده است.
🌕 هرکس این عمل را حتی اگر یک بار در سال انجام دهد خداوند تمام گناهان او را آمرزیده و از همان لحظه روز ماه و سال تا سال دیگر از فقر، نیازمندی، دیوانگی، جذام، پیسی، مرگ بد و از هر گرفتاری و بلایی که از آسمان به زمین فرو می آید، عافیت می بخشد.
📚 برگرفته از کتاب بهجة الدعا ویراست دوم ص ۳۸۰
مرکز تنظیم و نشر آثار حضرت آیت الله بهجت(ره)
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🏴 سالروز رحلت نخستین بانوی لبیک گوی رسالت، همسر و هم سِرِّ رسول خدا صلّیاللهعلیهوآله، الهه کرامت و آبروی نجابت، حضرت خدیجه کبری سلام اللّه علیها بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خدا زنی بهتر از خدیجه به من نداد.
هنگامی که مردم تکذیبم میکردند،او مرا تصدیق کرد و هنگامی که مردم مرا تحریم کردند ،با ثروتش کمکم کرد. و خدا از او فرزندانی به من داد در حالیکه از دیگر زنانم به من فرزندی نداد.
شیخ مفید ،الافصاح 217
#خدیجه_سلام_الله
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹
آنچه که به خاطرش به #کانال_منتظران_ظهور، دعوت شدید💌
📣 توجه📣
🔻ارزاق معنوی روزانه
#اعمال_و_ادعیه_روزانه:
🌕روز شنبه
🌖روز یک شنبه
🌗روز دوشنبه
🌘روز سه شنبه
🌑روز چهارشنبه
🌒روز پنج شنبه
🌓روز جمعه
🌔عصر جمعه
#حجةالاسلام_قرائتی
#تفسیر_صفحه_ای_قرآن
#قرار_شبانه
☆تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک
#نماز_شب
☆نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم
🔹🔸💠🔸🔹
🔻خداشناسی
#استاد_شجاعی
#مجموعه_لا_اله_الا_الله
☆۲۸ جلسه صوت شناور
🔸️🔹️💠🔹️🔸️
🔻مرگ پژوهی
#استاد_امینی_خواه
#سه_دقیقه_در_قیامت
☆۹۵ جلسه صوت شناور
#مستند_صوتی_شنود
☆۱۶ جلسه صوت شناور
☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ
🔹🔸💠🔸🔹
🔻معادشناسی
#استاد_شجاعی
#سفر_پر_ماجرا
☆۶۱ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻شیطان شناسی
#استاد_شجاعی
#شیطان_شناسی
☆۵۴ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
🔻مباحث معرفتی
#استاد_شجاعی
#راضی_به_رضای_تو
☆۴۵ جلسه صوت شناور
🔹️🔸️💠🔸️🔹️
🔻مباحث اخلاقی
#استاد_شجاعی
#مهارتهای_کلامی
☆۲۷ جلسه صوت شناور
#کارگاه_انصاف
☆۴۸ جلسه صوت شناور
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
☆۵۸ جلسه صوت شناور
#این_که_گناه_نیست
☆۷۶ جلسه صوت شناور
🔹🔸💠🔸🔹
#تشرفات
#تشرف_علما
☆مجموعه ی مستند با ارزش از مشرَّف شدن محضر امام عصر (عج)
🔹🔸💠🔸🔹
🔻 کتاب صوتی
#حاج_قاسم
☆جان فدا، ۱۰ قسمت
🔹🔸💠🔸🔹
🔻کلیپ های عبرت آموز
☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب
☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر!
☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!
☆یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کند
☆توبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی
🔰 ادامه دارد
با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱
◇💠◇💠◇💠◇💠◇
@montazeraan_zohorr
◇💠◇💠◇💠◇💠◇