1_1533799724_۱۸۰.mp3
3.88M
🔹 بیست راهکار حضور قلب در نماز
🔺هدیه نوروزی دوم فروردین
🎙 #ابراهیم_افشاری
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#شهید_علی_چیت_سازیان
#رفیق_شهیدم ۳۳
کسی می تواند از سیم خار دارهای دشمن عبور کند
که در سیم خار دارهای نفس خود گیر نکرده باشد
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
حاج مهدی سلحشور میگفت خوابش رو دیدم؛
گفتم:جعفر اونجا چیکار میکنید؟!
گفت:شبهای جمعه که میشه،
همه دور آقا امام حسین علیهالسلام
حلقه میزنیم و آقا بَرامون صحبت میکنه...
شبِ جمعهس
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
وصیت کرده بود اگه شهید شد،
اسمِ کوچهشون رو به نامش نزنن؛
نمیخواست اندازهِ یک کوچه هم
به دل و نفسِ خودش حال بده..
امان از خیلی ما ها که؛
شهوتِ پنهانیِ دیده شدن داریم..!
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
نزدیک بودن به آخرت.mp3
609K
🎙بشنوید:
«نزدیک بودن به آخرت»
#آخرت
#پادکست_صوتی
#وزیری_فرد
•••✾•┈🍃💐🍃┈•✾•••
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم برای عبور از جاده های سخت زندگی
احتیاج به یه رفیق راه بلد داره
چه رفیقی بهتر از یه شهید
با شهدا مانوس باشیم ♡
با شهدا درد دل کنیم ♡
با شهدا رفیق باشیم ♡
شهدا اهل رفاقتن ♡
شهدا خیلی مشتیَن ، خیلی ♡
🏷 #شهید
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
❇️ ماجرای نجات از برف ناگهانی کوهستان در ایام نوروز
🏷 قسمت سوم (آخر):
🌨 اتّفاقا ابرها به یکدیگر پیوسته هوا تاریک گردید و برف و بوران باریدن و وزیدن گرفت و سر تا پا را تر نمود و اعضای ما از وزیدن بادهای سرد و ریختن برف و بوران از کار بماند. لهذا همگی از زندگانی خود مأیوس شده مظنّه به تلف و هلاکت کردیم و انابه و استغفار کرده، با یکدیگر شروع به وصیّت نمودیم.
پس از فراغ از وصیّت و آمادگی از برای مردن، حقیر به ایشان گفتم که:
🔹 نباید از فضل و کرم خداوند مأیوس شد، و ما را بزرگ و ملجأ و ملاذی هست که در هر حال و وقت، قدرت بر اعانت و اغاثه ما دارد. بهتر آنست که به او استغاثه کنیم و دخیل شویم.
▫️ گفتند:
🔸 چهکس را گویی؟
▫️ گفتم:
🔹 امام عصر و صاحب امر حضرت قائم علیه السّلام را گویم.
▫️ چون این شنیدند همگی به گریه درآمدند و ضجّه کشیدند و صداها را به
🔹 «وا غوثاه أغثنا و أدرکنا یا صاحب الزمان»
▫️ بلند نمودند.
☀️ ناگاه باد ساکن و ابرها متفرق شد و آفتاب ظاهر گردید. چون این را دیدیم بهغایت شاد و مسرور گردیدیم، لکن اطراف را به نظر درآورده؛ از چهار طرف به غیر از تلال (تپه ها) و جبال (کوه ها) چیزی ندیدیم و طرف مقصود را ندانستیم و از ترس آنکه اگر برویم شاید جانب مقصود را خطا کرده [و] به کوهسار مبتلا شویم و طعمه سباع (درندگان) گردیم، متحیّر ماندیم. ناگاه دیدیم که از طرف مقابل بر بالای بلندی شخصی پیاده نمایان گردید و به جانب ما میآید. مسرور شده با یکدیگر گفتیم که: این بلندی بالای همان گردنگاهی است که واسطه میان منزل و مقصود است و این پیاده هم از آنجا میآید. پس او به جانب ما و ما به سمت او روانه شدیم تا آنکه به یکدیگر رسیدیم. شخصی بود به لباس عامّه. او را از اهالی آن دهات گمان کردیم و از او احوال راه را پرسیدیم. گفت:
🔶 راه همین است که من آمدم.
▫️ و به دست اشاره کرد به آن مکانی که در اوّل در آنجا دیده شد و گفت:
🔸 آن هم ابتدای گردنه است.
▫️ این بگفت و از ما گذشت و برفت، و ما هم از محل عبور و جای پای او رفتیم تا آنکه به اوّل گردنگاه- که آن شخص را در آنجا دیدیم- رسیدیم و آسوده شدیم. اثر قدم او را از آن مکان به آن طرف ندیدیم با آنکه از زمان دیدن او و رسیدن ما به آنجا هوا در غایت صافی و نمایان، و برف تازه [ای هم] غیر از آن برف سابق نبود و عبور از میان گردنگاه هم بدون آنکه قدم در برف جا کند ممکن نبود، و از آن بلندی هم تمام آن هموار نمایان بود، و نظر کردیم آن شخص را در میان هموار هم ندیدیم. همگی همراهان از این فقره متعجّب شدند و هر قدر در اطراف راه نظر انداختند که شاید اثر قدمی بیابند دیده نشد، بلکه از بالای گردنگاه تا ورود به قریه ارحام- که قریب به نیم فرسخ بود- همّت خود را صرف آن کردیم که اثر قدمی بیابیم، و ندیدیم و پس از ورود به آن قریه هم پرسیدیم که:
🔹 امروز در این قریه و این طرف گردنگاه برف تازه بارید؟
▫️ گفتند:
🔸 نه، بلکه از اوّل روز تا حال همینطور هوا صاف و آفتاب نمایان بوده، مگر آنکه در شب گذشته قلیل برفی باریده [است].
▫️ پس از ملاحظه این شواهد و آن اجابت و اغاثه بعد از استغاثه، حقیر بلکه همراهان را به هیچوجه شکی نماند در اینکه آن شخص آقا و مولای ما یا آنکه مأمور خاصی از آن درگاه عرش اشتباه بود و اللّه العالم بحقایق الأمور.
⬅️ دار السلام در احوالات حضرت مهدی (علیه السلام)، ص: ۴۹۱
🏷 #تشرفات #امام_زمان (عج)
#نوروز
✨ چیزی در گوشم خواند و حافظ کلّ قرآن شدم!
✅ آیت الله بهجت (ره):
▫️ کجا رفتند آنهایی که
📜 «یُذَکِّرُکُمُ اللّهَ رُؤْیَتُهُ.»؛
📃 (دیدارشان شما را به یاد خدا میآورد.)
بودند؟
▫️ میگویند: ماهی تا در آب است قدردان نیست.
❇️ امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف واسطهی بین خالق و مخلوق است؛
رَشَحاتی (۱) به این و مقداری به آن و قطراتی به دیگران میدهد. اگر هزار نفر هم از او استفاضه (=طلب فیض و عنایت) کنند و یا بیشتر، دست خالی بر نمیگردند.
اگر ما خیلی همّت داشته باشیم، فقط میتوانیم به مردم بگوییم:
🔸راه این است و چاه این؛ و راه کمال و زوال، و صعود و سقوط این است، مبادا گم شوید.
▫️ کیست که برود قرآن را بیاورد و به مخالفان بگوید:
🔸 میان ما و شما قرآن حاکم باشد؛
▫️ زیرا آنها دستش را قطع میکنند، چنان که امیرمؤمنان علیهالسّلام قرآن را آورد و نپذیرفتند.
آن آقا میگفت:
▪️ خضر نبی علیهالسّلام در خواب یا بیداری، به من گفت:
🔸 صدایت خوب است، قرآن بخوان،
▪️ گفتم:
🔹 حفظ ندارم.
▪️ گفت:
🔸 گوشات را نزدیک من بیاور.
▪️ چیزهایی در گوشم خواند که نفهمیدم چیست، ولی بعد از آن دیدم حافظ کلّ قرآن شدهام!
▫️ آری، این گونه چیزها را هم میدادند.
⬅️ در محضر بهجت، جلد سوم، نکته ۴۹۹
(۱). «رشحات» جمع «رشحه» در لغت به معنای تراوش و چکیده است و به تراوش و تراویدن آب، «رشحه» میگویند. اما در فلسفه و عرفان، واژه «رشحه» و «رشحات» به معنای تراوش فیض، رحمت، دانش و دیگر امور معنوی از سوی عالم ماوراء طبیعت، میباشد.
🏷 #قرآن #امام_زمان (عج) #آیت_الله_بهجت (ره)
#حضرت_خضر (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجایید ای شهیدان خدایی؟
وصیت شهید باکری شنیدنی
حتما ببینید😞
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 درک ظهور و یار حضرت شدن
🔵 امام صادق علیه السلام فرمودند :
🌕 هر کس سوره اسراء را در هر شب جمعه بخواند نمی میرد تا آنکه زمان قائم آل محمد علیه السلام را درک کند و از یاران او بشود.
📚 ثواب الاعمال شیخ صدوق ص ۲۲۵
@montazeraan_zohorr
dua-komeil-ansariyan.mp3
11.28M
📝دعای#کمیل
🎤استاد حسین#انصاریان
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_145 تخت مادر شوهرم دونفره بود، با پرده ی سورمه ایی رنگ و فرش ه
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_146
دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم.
انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد.
با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت:
– بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها.
لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها...
پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه...
از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم:
– اینا آستین هامه...
با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت:
– سر آستینهاش رنگ روسریته...
ــ آره، مدلشه.
ــ چقدر جالب...
ــ من میرم وضو بگیرم.
ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم..
هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت:
– چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا...
مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش...
شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت:
– لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت:
– بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره.
در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود.
با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش می خواست سالاد درست کند.
جلو رفتم و گفتم:
– مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام.
ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم.
مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت:
–مامان آرش بافته ها...
مادر آرش لبخندی زدو گفت:
–بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت.
مژگان معترضانه گفت:
–وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟
ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است.
تشکر کردم و سجادهام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم.
سرم را به خودش چسباند.
–راحیل.
ــ جانم.
ــ برام دعا می کنی.
ــ برای چی؟
ــ برای این که خوب باشم.
ــ تو خوبی آرش جان.
پوزخندی زدو گفت:
–اگه من خوبم پس تو چی هستی؟
نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم:
– نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم.
آهی کشیدو گفت:
ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟
خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟
لبخند زدم وگفتم:
–بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یادآوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟
–نه
–توام گاهی بری رو منبر.
–ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد.
مکثی کردم و گفتم:
–به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف میکنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقهی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟
کوتاه خندید.
–شاید دارم نذرم رو ادا میکنم.
پرسیدم:
–چه نذری؟
کمی مِن و مِن کردو گفت:
–نمیخواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه.
–چه نذر عجیبی!
–فکر کردی فقط خودت مهریهی عجیب تعیین میکنی. حالا جواب سوالم رو بده.
–آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران.
حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم:
–من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون...
نگاهی به من انداخت و متوجهی بغضم شد.
دستم را در دستش گرفت و گفت:
–گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی.
ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت میبرم.
بلند شد و دستم را هم با خودش کشید.
–خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم.
از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد:
–حالا که فکر میکنم میبینم رو منبر رفتن بدم نیستا،
چشمکی زدم و گفتم:
–پس به زدی اون بالا میبینمت.
نوچ نوچی کردو گفت:
– میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت:
–شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره...
–خوب شد گفتی،
پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...