تجدید بیعت در هر جمعه:
و مستحب است عهد وبیعت با آن حضرت (علیه السلام) هر جمعه تجدید وتازه گردد، نظر به روایتی که پیش تر آوردیم این که فرشتگان هر جمعه در بیت المعمور جمع می شوند، وعهد ولایت امامان (علیهم السلام) را تجدید می نمایند، اضافه بر دعایی که از حضرت سید العابدین (علیه السلام) روایت آمده وبر این مطلب مشتمل است. این دعا را در کتاب ابواب الجنات فی آداب الجمعات یاد کرده ایم، اضافه بر این که روز جمعه روزی است که خداوند بر ولایت آنان (علیهم السلام) از جهانیان پیمان گرفته است، -چنان که روایت آن را در همان کتاب آورده ایم- واضافه بر این که روز جمعه به آن حضرت -صلوات الله علیه- اختصاص بیشتری دارد، از چند جهت که در بخش ششم همین کتاب قبلاً یادآور شدیم. ونیز شایسته است در روز جمعه بیشتر به این امر اهتمام شود، به سبب آنچه از روایات وارد آمده که در آن روز ثواب کارهای نیک، مضاعف می شود، وبدون تردید این بیعت از بهترین ومهم ترین حسنات وکامل ترین وتمام ترین عبادات است، چنان که بر پویندگان راه ایمان وکمال یقین پوشیده نیست.
حکم بیعت به معنی دوم:
و اما حکم بیعت به معنی دوم، یعنی دست دادن، اول سخن درباره حکم آن در زمان حضور امام (علیه السلام) است ودوم درباره زمان غیبت آن حضرت. در زمان حضور معصوم بدون تردید بیعت به معنی یاد شده واجب است، البته در صورتی که امام (علیه السلام) آن را بخواهد وطلب کند، که از هر کس این بیعت را بخواهد واو را به آن فرا خواند بر او واجب است امتثال نماید، چون امر او (علیه السلام) مقتضی وجوب است، واگر کسی را امر فرماید تا با خود آن حضرت، یا با دیگری که آن جناب او را نایب خاص خود قرار داده، بیعت کند، واجب است که فرمان آن جناب را اطاعت نماید، از همین روی وقتی پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در روز غدیر وغیر آن مسلمانان را به بیعت کردن با امام (علیه السلام) به معنی یاد شده فرا می خواند، به اجابت فرمان آن حضرت مبادرت می ورزیدند وبه آن سبقت می جستند، ودر این شبهه ای نیست. اما اگر در زمان حضور معصوم (علیه السلام) شخص غیر معصومی به بیعت خودش فرا خواند آیا جایز است دعوتش اجابت گردد یا نه؟ در اینجا می گویم: اگر آن شخص به طور خاص از سوی امام (علیه السلام) نصب شده باشد، وامام فرمان دهد که با او بیعت شود، واجب است اجابت گردد وبا او بیعت شود، چون بیعت با او در واقع بیعت با امام (علیه السلام) است، وامر آن حضرت مقتضی وجوب می باشد. ولی اگر به طور خاص نصب نشده، وامام (علیه السلام) به بیعت کردن با او امر نفرموده باشد، بیعت کردن با او جایز نیست، خواهد مردم را به بیعت با خودش -و برای خودش- فرا خواند، یا به عنوان نیابت از امام (علیه السلام) از مردم بیعت بخواهد ومدعی شود که بیعت با او بیعت با امام (علیه السلام) است. دلیل بر جایز نبودن آن -اضافه بر این که امور شرع متوقف بر دریافت از شارع است، واین که در زمان امامان (علیهم السلام) چنین چیزی نبوده که مؤمنین با غیر امامان (علیهم السلام) به عنوان نیابت از ایشان بیعت کنند واین که نهی شده از پیروی کردن از غیر امامان (علیهم السلام) که مردم را به بیعت کردن با خود فرا می خواندند- این است که: آن بیعت از لوازم ریاست عامه، واز آثار سلطنت مطلقه وکلیه بر مردم می باشد، چون دانستی که ریشه معنی آن: تعهد والتزام به ریاست او است، وبیعت با او لازم می باشد، وبیعت کننده تحت تسلط حکومت وریاست او قرار می گیرد، ومی بایست مطیع دستورات آن رئیس گردد، ومال وجان خود را در راه یاری او نثار کند، ونزد ما هیچ شبهه ای نیست در این که ریاست عامه وولایت مطلقه وحکومت کامله کلیه از سوی خدای (عزَّ وجلَّ) به حضرت محمد رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) وامامان دوازده گانه، جانشینان بر حق آن جناب -صلوات الله علیهم اجمعین- اختصاص یافته
خدای (عزَّ وجلَّ) فرموده: النبی اولی بالمؤمنین من انفسهم(۴۲۲)؛ پیغمبر نسبت به مؤمنین از خودشان سزاوارتر است. وخدای تعالی فرموده: انما ولیکم الله ورسوله والذین آمنوا الذین یقیمون الصلاة ویؤتون الزکاة وهم راکعون(۴۲۳)؛ همانا فقط ولی شما خداوند ورسول او ومؤمنانی هستند که نماز را بپا می دارند ودر حال رکوع (به مستمندان) زکات می دهند. ونیز فرموده: یا ایها الذین آمنوا اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولی الامر منکم(۴۲۴)؛ ای کسانی که ایمان آورده اید اطاعت کنید خدای را واطاعت کنید رسول خدا واولوا الامر خودتان را. وروایاتی که بر این معنی دلالت دارد بیش از آن است که به شمار آید، قسمتی از آن ها در اصول کافی وبصائرالدرجات ذکر گردیده است. ودر دعای سید الساجدین (علیه السلام) برای روز جمعه ودو عید فطر وقربان آمده: اللهم ان هذا المقام لخلفائک واصفیائک ومواضع امنائک فی الدرجة الرفیعه التی اختصصتهم بها قد ابتزوها(۴۲۵)؛ خدایا! این جایگاه ومقام (رهبری خلق وامامت جمعه وعید) مخصوص خلفا وجانشینان وبرگزیدگان تو است، وجایگاه های امنای تو ضمن درجه وپایه بلندی است که به آنان اختصاص داده ای، (دشمنان) آن را از ایشان ربودند...
"و بنابر آنچه بیان کردیم ظاهر شد که بیعت کردن با غیر پیغمبر وامام جایز نیست، چون اگر با غیر ایشان (علیهم السلام) بیعت نماید در منصبی که خدای تعالی به آنان اختصاص داده شریک قائل شده، وبه مخالفت با برگزیده خداوند وحکومت او برخاسته است. خدای (عزَّ وجلَّ) فرموده است: وما کان لمؤمن ولا مؤمنة اذا قضی الله ورسوله امراً ان یکون لهم الخیرة من امرهم ومن یعص الله ورسوله فقد ضل ضلالاً مبیناً(۴۲۶)؛ وهیچ مرد وزن مؤمنی را نشاید که اگر خدا ورسول او حکمی کنند خلاف آن را اختیار کند، وهر کس خدا ورسول او را معصیت نماید، همانا دانسته به گمراهی سختی افتاده است. ودر تفسیر فرموده خدای تعالی: ولقد اوحی الیک والی الذین من قبلک لئن اشرکت لیحبطن عملک ولتکونن من الخاسرین(۴۲۷)؛ وهمانا به تو وبه پیغمبرانی که پیش از تو بودند وحی شده که اگر شرک آوری عملت محو ونابود می گردد وسخت از زیانکاران خواهی بود. روایاتی آمده که منظور این است: اگر در ولایت، غیر از علی (علیه السلام) را با او شریک سازی... این روایات در البرهان(۴۲۸) وغیر آن ذکر شده اند.
و از آنچه یاد آوردیم روشن شد که بیعت کردن با هیچ کس از مردم جایز نیست، از علما باشند یا از غیر علما، خواه به طور استقلال وخواه به عنوان نیابت آنان از امام در زمان غیبت آن حضرت، به جهت آنچه پیش تر گفتیم که این از لوازم وویژگی های ریاست عامه وولایت مطلقه وحکومت کلیه آن جناب می باشد، زیرا که بیعت با او بیعت با خداوند است، همچنان که در خطبه غدیر وغیر آن آمده، پس هر که با او بیعت کند با خدای تعالی بیعت کرده وهر کس از او روی گردانید، از خداوند روی گردانیده است.
و بر جایز نبودن بیعت با غیر آن حضرت دلالت می کند -اضافه بر آنچه دانستی که این از ویژگی های امام است واین که امور شرع توقیفی است (متوقف بر دریافت از شارع می باشد)- روایتی که در بحار ومرآة الانوار از مفضل بن عمر از امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: ای مفضل! هرگونه بیعتی را انجام دهد وکسی که با او بیعت شود را لعنت کند...(۴۲۹)🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴
🔰قسمت3⃣5⃣
♻️جلددوم
#مکیال المکارم
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی
👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 034.mp3
2.2M
✍️چقدر عجیب است؛
زیر بارِغمـهای دنیا، لِـه شدیم!
اما ابتلا به غم تو
غمهای دیگر را از قلبمان زدود!
💢غم نداشتنت؛ بُزرگِمان کرد؛یوسف
تاتو تنهایی،آرام نمی نشینیم
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🔴 جیب بعضی ها در عید فطر زده میشه
🔹 آیتالله خوشوقت رحمه الله علیه:
🟣 شياطين رها نمیکنند و منتظرند وقتی ماه رمضان تمام شد، جيب بعضی را همان روز عيد فطر میزنند. او را به گناهی مبتلا میکنند و همه از بين میرود. بعضی يک هفتهی ديگر؛ بعضی دو هفتهی ديگر و بالاخره کم هستند کسانی که بتوانند تا ماه رمضان آينده، آن نتايج مثبت و مفيد را در خود نگه دارند.
#عید_فطر
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
باری که ۳۰ روزه جمع کردی
مراقب باش دزد نزنه! 🙃
#عید_فطر
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید واقعی ما
روز اومدن شماست آقا جون ✨♥️
اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبری سلام الله علیها 💌
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💠💠💠💠
💠
💠
#حدیث_روز
✳️ طبیعت با بهار، طراوت مییابد و معنویت با بهار رمضان اوج میگیرد. بهار طبیعت با نوروز آغاز میشود و بهار معنویت با ماه رمضان.
✴️ سردی طبیعت با شکوفههای بهاری و سرود بلبلان رخت بر میبندد و یخهای عصیان و نافرمانی، با زمزمههای نیمه شب رمضان و ترنم دعای رمضانیان آب میشود.
✳️ در رمضان است که میتوان هفت شهر عشق را پیمود و دیو نفس را بر زمین افکند و در عید فطر پیروزی فطرت بر شهوت را، جشن گرفت.
✴️ اگر گردش زمین دور خورشید، آغازگر سال شمسی است و اگر تکاپوی ماه بر گرد زمین، نویدبخش سال قمری؛ حرکت سالک عاشق در رمضانالمبارک در مدار توحید، طلایهدار سال معنوی است و پیروزی قلب سلیم بر شهوت بدخیم، آن.
✳️ در صبحدم این عید آسمانی است که هاتفی ملکوتی، پیروزمندان میدان جهاد اکبر را به دریافت پاداششان فرا میخواند؛ پاداشی فراتر از پاداشهای خاکی و غیرقابل مقایسه با هدایای پادشاهان زمینی.
✴️ فاتحان و مدالآوران جهاد اکبر را شایسته نیست که از پس این پیروزی بزرگ، در گرداب معصیت و نافرمانی در غلطند و دیگر بار اسیر نفس فرومایه شوند و عزت خدایی را با ذلّت شیطانی معاوضه کنند.
💠
💠
💠💠💠💠
🖋📚👤مرحوم علامه سیدمحمدتقی مقدم اعلی الله مقامه
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "مجمع الفضائل علی علیه السلام" کتابی است درباره ی سیر و سلوک و فضائل امام علی علیه السلام در قالب احادیث،حکایات،اشعار،روایت ها و نکته های ظریف اخلاقی ، مولف کتاب مجمع الفضائل مرحوم علامه سید محمد تقی مقدم است ایشان درباره ی اثرش فرموده است : در صدد برآمدم تا از دریای معرفت امام علی علیه السلام کفی بردارم و از دوجنبه ی لاهوتی و ملکوتی و از جنبه ی بشری وارد شوم.
این کتاب شامل مطالبی نظیر : دلایل بر اعلم بودن امام علی علیه السلام بر ما بقی خلفا و اصرار پیامبر بر ولایت ایشان ، علم لایزال حضرت و اخلاق حمیده ایشان و کیفر دشمنان حضرت و اشاره و پیشگوئیهای امام حتی در مورد شهادت فرزند و برخی صحابه ایشان و نیز شامل چکیدهای از مواعظ آن حضرت میشود.
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
Part01_مجمع الفضائل ج1.mp3
7.45M
🖋🎙🔰🌷🔰کتاب صوتی مجمع الفضائل
💠قسمت 1⃣
🔹💠🔹💠🔹💠🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیمخاردارنفستعبورکن #قسمت_215 روی یک تخته سنگ نشستم و به صدای نوازش گر دریا گوش سپردم. ه
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_216
بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم.
کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده.
حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم.
آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید:
–چی شده؟
نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم.
آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالاو گفت:
–میگم چی شده؟
در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بودوفقط منتظر بودمن تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم.
بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت:
–نگام کن. بوسه ای روی لباسش زدم و نگاهش کردم وگفتم:
–چقدرقشنگ می گی نگام کن.
–لبخندی زد و گفت:
–پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟
–هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه.
–کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست.
–منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه...
–نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چیشده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟
–آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم می کشیدمش.
–بیا بریم ساحل صخره ایی تا بهت نشون بدم.
دنبالم امد.
–راحیل مطمئنی حالت خوبه؟
حالم خوب نبود، ولی با خودم فکر کردم این حال گیری من حتما یه دلیلی داشته، باید دلیلش را پیدا میکردم.
–نه، آرش حالم بده، انگار با همون لیوان مسیِ کذایی زدن توی سرم.
دستش را دور شونه ام انداخت وهمانطور که راه می رفتیم پرسید:
–به اون سنگها و صدفهای به هم ریخته مربوط میشه؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی درست کرده بودی؟
بازهم سرم را تکان دادم. از من فاصله گرفت وکمی صدایش را بلندکرد و گفت:
–بگو دیگه دق دادی...
باتعجب نگاهش کردم و برای فرار کردن از سوالهایش دویدم.
برگشتم پشتم را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو نگاهم می کرد. بلندگفتم:
–بیا من روبگیر. دوباره دویدم.
چیزی نمانده بود به ساحل سنگهای قشنگ برسم که صدای پاهایش را شنیدم. آرش می دوید. در چشم به هم زدنی به من رسید و چادرم را گرفت. برای این که چادر از سرم نیفتد سرعتم را کم کردم ولی دیر شده بود چادرم را کشید و چادرم از سرم افتاد.
–عه، آرش... مانتو تنم نیست. زود چادرم را دورم گرفت ونگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت:
–اینجا که کسی نیست.
–اینجا پر از ویلاست، ممکنه از پشت پنجره نگاه کنن.
–اوه، فکر کجاها رو میکنی توام دیگه.
روی سنگی که کنار ساحل بود نشستم و برای آرش هم جا باز کردم و گفتم:
– بیا بشین.
کنارم نشست وگفت:
–من سروپا گوشم.
موبایلم را از جیب شلوار کتانم در آوردم و عکسی را که از قلب سنگیام انداخته بودم نشانش دادم و گفتم:
–این همونیه که اونجا خراب شده بود.
برای چند ثانیه در سکوت بادقت نگاهش کرد، سکوت را شکستم.
–از اینجا که الان نشستیم سنگ بردم تا دورش رو سنگ بچینم. من تلاشم رو کردم ولی نشد که غافلگیرت کنم.
–چطوری این همه سنگ رو بردی تا اونجا؟ اصلا کی خرابش کرد؟
–فکرنکنم کسی خرابش کرده باشه، حتما حیونی، سگی، چیزی خواسته اونجا کاری کنه، ماسه هارو جابجا کرده.
باز خوبه ازش عکس گرفتم.
–راحیل خیلی قشنگ درست کردی، چه قلب بزرگی. بعد بغلم کرد و گونه ام را بوسید. از کارش خون توی صورتم دویدو خجالت کشیدم.
–فقط بفهمم کی خرابش کرده...
–نه آرش، همینجا فراموشش کن، دیگه حرفش رونزنیم.
–میگم شاید اون باغبونه، خرابش کرده. کلا باغبونه یه جوریه، شیرین میزنه...
–اصلا مهم نیست. وقتی خراب شده بهتره که دیگه بهش فکر نکنیم.
دستم را بوسید و گرفت توی دستش ونوازشش کرد و گفت:
– همه ی ساعتی که من خواب بودم تو اینجا داشتی واسه من دوستت دارم می نوشتی قربونت برم؟
سرم را تکیه دادم به بازویش و به روبرو خیره شدم.
–نچی نچی کرد.
–اگه خراب نمیشد چه غافلگیری تاریخی میشد.
–نفسم را بیرن دادم و گفتم:
–میشه دیگه حرفش رونزنیم؟
–راحیل من ازت معذرت می خوام.
–برای چی؟
–نمی دونم، فقط دلم میخواد الان ازت عذر خواهی کنم، چون این همه ساعت تنها بودی و به خاطر من این همه اذیت شدی.
–پس من چی بگم که توی تخت نرمم خوابیده بودم وتو، توی ماشین دیسک کمر می گرفتی.
یهو پقی زد زیره خنده وتکرارکرد:
–دیسک کمر می گرفتی.
سرم را بوسید و دوباره به عکسی که از قلب سنگی انداخته بودم زل زد.
شاید نزدیک به پنج دقیقه از زوایای مختلف نگاهش کرد. آخرم گفت:
–برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حالا چجوری جبران کنم؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_217
حالم هنوز خوب نشده بود. عصبی بودم و حرص میخوردم حالا از دست کی، خودم هم نمیدانستم.
دلم نمی خواست آرش از کنارم تکان بخورد. وجودش حالم را بهتر میکرد.
–آرش
–جانم
–میشه تا شب پیش هم باشیم.
باتعجب نگاهم گردوگفت:
–خب پیش همیم دیگه قربونت برم.
–منظورم اینه که دوتایی باشیم پیش بقیه نریم.
نگاه سنگینش را روی خودم احساس کردم، ولی چشم هایم فقط ماسه هارا می دید و موجهایی که هنور به مقصد نرسیده برمی گشتند.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اینجوری جبران میشه؟
–حرفی نزدم. باز چند دقیقه به سکوت گذشت، بالاخره سرم را بالا گرفتم و چشم هاش را کاویدم.
غم داشت. نگاهش را ازمن دزدید وبلندشدو گفت:
–پاشو بریم حاضرشیم.
–کجا؟
–اگه اینجا باشیم که ولمون نمی کنن، هی میخوان آمار بگیرن، بعدچشمکی زدوگفت:
– بایدفرار کنیم.
تا چشمم توی سالن به مادر آرش افتاد که داشت بادقت تلویزیون نگاه می کرد،گفتم:
–راستی آرش مامانت گفت، بیاییم چایی بخوریم، یادم رفت بهت بگم.
–میخوای چای بخوریم بعد بریم؟
–من نمی خورم.
–پس توبرو بالا آماده شو منم یه چیزی به مامان میگم زود میام بریم.
مژگان در آشپزخانه بود، ولی نفهمیدم چکار میکند.
لباسهایم را عوض کردم و جلوی پنجرهی اتاق ایستادم و به قلب سنگی متلاشی شده ام چشم دوختم، آنقدر غرق افکارم بودم که متوجه ی امدن آرش نشدم.
ازپشت بغلم کرد و گفت:
–اگه به من میگی حرفش رونزنم، پس خودتم اینقدر درگیرش نباش...
برگشتم طرفش و گفتم:
–راست میگی. باشه.
–واسه مامان یواشکی توضیح دادم که ما آخر شب میاییم، شامم بیرونیم.
–چه طوری بهش گفتی؟ یه وقت ناراحت نشن تنهاشون میزاریم.
–خیلی محترمانه گفتم، می خوام بازنم تنها باشم... اگه منظورت کیارش و مژگانه که، اونا ناراحت نمیشن. بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–مژگان که عاشق دل خستهی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
لبم راگازگرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
– چرا پرسید. گفتم، قلبمون روخراب کردند می خواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مدشده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب...
بلند وکشیده گفتم:
–آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم وگفتم:
–من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونیاش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت وپرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد.
سرش را تکان داد و نشست روی کندهی درختی که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
–با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم...
– البته حق داری...بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تواین خونه به هیچ کس خوش نمی گذره.
از حرفش خوشم نیامد.«حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره، »
کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد.
آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد.
انتظارم طولانی شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد «یعنی چی داره بهش میگه.»
نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم طول کوچه ایی روکه درختهای نارنج از روی دیوار خانه هایش آویزان شده بودندو منظره ی دل نشینی ایجاد کرده بودند را پیاده روی کنم.
دوبار تا ته کوچه که مسافت زیادی نبود را رفتم و برگشتم. تا بالاخره آرش ماشین را بیرون آوردم من سوارشدم. با عصبانیتی که سعی می کردکنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف می کرد نمیشد وسطش بزارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه.
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درموردمنه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه...
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁