این روایت را که خدمتتان ارسال میکنم فوق العاده زیباست و حسابی همه ی ما را هم امیدوار میکند و هم میترساند. ( مخصوصا بخش دومش)👇👇
👌👌مناجات امام صادق علیه السلام با امام زمان علیه السلام 👇👇
بخش اول
«سُدَیر صیرفی» میگوید: به همراه «مفضّل»، «ابوبصیر» و «ابان» خدمت امام صادق (علیه السلام) رسیدیم و دیدیم که آن حضرت بر روی خاکها نشسته جامهای خیبری، بییقه و آستین کوتاه بر تن کرده و همانند مادر فرزند مرده در حال گریه و زاری است. سراسر وجود او را حزن و اندوه فرا گرفته بود؛ آثار غم و اندوه در صورتش ظاهر گشته بود؛ رنگ چهره او به کلّی دگرگون شده بود، سیل اشک از دل پر خون و قلب پر التهاب او برخاسته بود و بر گونههایش فرو میریخت و در این حال این گونه زمزمه میکرد:👇👇
👈سیّدی غیبتک نفت رقادی و ضیّقت علیّ مهادی، و ابتزّت منّی راحه فؤادی…
😔👌✅ای آقا و سرور من! غیبت تو خواب از دیدگانم ربوده، عرصه را بر من تنگ نموده و آسایش و آرامش را از قلبم گرفته است.
سدیر میگوید: هنگامی که امام صادق (علیه السلام) را این چنین پریشان دیدیم، دلهایمان آتش گرفت و هوش از سرمان پرید که چه مصیبت جانکاهی برای حجّت خدا روی داده و چه فاجعه اسفباری بر او وارد شده است.
عرض کردیم:
ای فرزند بهترین خلایق! چه حادثهای بر شما روی آورده که این چنین سیل اشک از دیدگانتان فرو میریزد و اشک چون باران بهاری بر چهرهتان سرازیر میشود؟ چه فاجعهای شما را این چنین بر سوک نشانده است❓
امام صادق (علیه السلام) چون بید لرزید و نفسهای مبارکش به شماره افتاد، آنگاه آهی عمیق به پهنای قفسه سینه از اعماق دل برکشید و به ما روی کرد و فرمود: صبح امروز کتاب «جَفر» را نگاه میکردم و آن کتابی است که همه مسائل مربوط به مرگ و میرها، بلاها و حوادث را تا پایان جهان در بر دارد. این کتاب را خداوند به پیامبر خویش و پیشوایان معصوم از تبار او اختصاص داده است. 👈👌👌👌در این کتاب، تولد، غیبت، درازی غیبت و دیرزیستی قائم ما و گرفتاری باورداران در آن زمان، راه یافتن شکّ و تردید در دل مردم در اثر طول غیبت و مرتد شدن مردم از آیین مقدّس اسلام را خواندم و دیدم که چگونه رشته ولایت را که خداوند در گردن هر انسانی قرار داده است، میگُسلند و از زمره اسلام بیرون میروند، دلم به حال مردم آن زمان سوخت و امواج غم و اندوه بر پیکرم فرو ریخت.
👆👆ادامه روایت سدیر صیرفی👇👇
بخش دوم
🌺گفتیم: ای فرزند رسولِ خدا ما را مشرَّف و گرامی بدار و در بعضی از آنچه در این باب می دانی ما را شریک بگردان👇👇
👌👌امام (علیه السلام) فرمود: «خداوند متعال سه چیز را که درمورد پیغمبران (عملی ساخت، در خصوص قائم ما (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیز عملی میسازد؛
✅۱) ولادت او را مانند ولادت موسی (علیه السلام)
✅۲)و غیبتش را چون غیبت عیسی (علیه السلام)
✅۳) و طول عمرش را بسان طول عمر نوح (علیه السلام) مقدّر فرموده
و سپس طول عمر بندهی صالح خدا، خضر پیغمبر (علیه السلام) را دلیل طول عمر آن حضرت (علیه السلام) قرار داده است»، عرض کردیم: «ای فرزند رسول خدا! علّل این معانی را که فرمودی برای ما شرح بده». فرمود:👇👇
«ولادت موسی (علیه السلام) بدینگونه بود که چون فرعون دانست زوال ملکش به دست او انجام میپذیرد، کاهنان را احضار کرد و آنها به وی گفتند: این مرد از تیرهی بنیاسرائیل خواهد بود، او هم به مأمورین خود دستور داد که شکم زنان آبستن را شکافته و اطفال آنها را سر ببرند. برای نیل به این منظور بیش از بیستهزار طفل را به قتل رساندند، و معالوصف خداوند موسی (علیه السلام) را حفظ کرد و آنها به وی دسترسی نیافتند.👌✅ بنیامیّه و بنیعبّاس هم چون دانستند که دولت و امراء و ستمگرانشان به دست قائم ما (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نابود میشود، دشمنی ما را به دل گرفتند و با شمشیر کشیده به کشتن و قطع نسل خاندان پیغمبر پرداختند، با این امید که قائم آل محمّد (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را به قتل رسانند، ولی خداوند نگذاشت که یک نفر از ستمگران به وی دست یابد؛ و بدین گونه نور خود را کامل کرد؛ هرچند مشرکان ناخشنود باشند».
👆👆ادامه روایت سدیر صیرفی
بخش سوم
👈اما در غیبت عیسی (عليه السلام) ، بدرستی که یهودیان و مسیحیان هم داستان شدند بر اینکه او کشته شده ، ولی خداوند عزّوجلّ آنان را تکذیب نمود و فرمود" او را نکشتند و به دار نیاویختند ، ولی مطلب بر آنان مشتبه شد". غیبت قائم (علیه السلام) نیز همینگونه است که سر انجام ، این امت آن را انکار میورزند در اثر طولانی شدن آن و بعضی از هدایت نیافتگان قائل میشوند😔 👈 ۱) که آن حضرت اصلاً متولد نشده 👈 ۲) و برخی دیگر خواهند گفت که او متولد شد و از دنیا رفت 👈 ۳) و گروهی کافر میشوند، بخاطر اینکه میگویند یازدهمین نفر از ما بدون فرزند بوده 👈 ۴) و کسانی دیگر سرکش خواهند شد، بخاطر این اعتقاد که امامت را به سیزده نفر و بیشتر سرایت دهند 👈 ۵) و بعضی هم خداوند عزّ و جلّ را عصیان و نافرمانی میکنند ، به اینکه میگویند روح امام قائم (علیه السلام) در پیکر شخصی دیگر سخن میگوید
اما قسمت بسیاااار مهم و عجیب این روایت که خداوند به داد همه ماها برسد چون واقعا همه ی ماها هر روز این را میبینیم👇👇
👆👆ادامه روایت سدیر صیرفی
👈و أَمّا تأخیرِ نوح علیه السّلام 👉
بخش چهارم
👈✅اما دلیل طولانی شدن عمر حضرت نوح(علیه السلام ) ، این بود که وقتی از خدا خواست بر قومش بلا نازل کند ، خداوند ، روح الامین ؛ جبرئیل را ، با هفت تخم به طرف اون ( حضرت نوح علیه السلام ) فرستاد پس جبرئیل به او گفت: ای پیامبر خدا ! خداوند تبارک و تعالی می فرماید:👇👇
👏👏اینان بندگان و مخلوقات من می باشند و من چیزی از بلاهای آسمانی خویش را بر آنها فرود نمی آورم ، مگر که پیش از آن دعوتم را تاکید نمایم و حجتم را بر ایشان تمام کنم ! پس به نزد قوم خویش برگرد و آنها را دوباره دعوت کن ، که من حق و حقانیت تو را به آنان نشان خواهم داد ، پس این دانه های هفتگانه را در روی زمین بکار ! که هر گاه این دانه ها سبز شده و میوه و ثمر دادند ، گشایش و خلاص شدن تو را فراهم خواهند کرد ، پس این را به ایمان آورندگانی که همراهی ات می کنند ، برسان و بگو
خلاصه👈(مضمون روایت): حضرت نوح علیه السلام وقتی که هسته ها را کاشت و تبدیل به درخت مُثمِر(میوه دهنده) شد و مردم هم ایمان به حضرت نیاوردند و خداوند هم عذاب نازل نکرد در مرحله اول ۳۰۰نفر از حضرت نوح علیه السلام جدا شدند چون منتظر وعده خداوند بودند ولی محقق نشد، خداوند به حضرت نوح علیه السلام فرمود دوباره این هسته ها را بکار تا درخت میوه دار بشود ان شاءالله وعده محقق خواهد شد حضرت نوح علیه السلام این کار را کرد ولی باز فرجی حاصل نشد و موجب ریزش یارانش شد حضرت نوح ۷بار این کار را تکرار کرد تا کسانی که به حضرت نوح علیه السلام ایمان آورده بودند ۷۰نفر شدند😔 خداوند وحی فرمودند ای نوح الان وقت فرج (عذاب) رسیده و علت اینکه ۶دفعه قبلی اینکار را نکردم این بود افراد ناخالص در میان شما بود و چون قرار است فقط انسانهای با اخلاص جانشین من روی زمین باشند لذا ناخالصی های قومت را گرفتم(فقط ۷۰نفر روی کره زمین باقی ماند آنهم انسانهای بسیااار مخلص)
منبع کتاب کمال الدین و تمام نعمه (شیخ صدوق❤️)جلد ۲ صحفه ۳۱ باب ۳۳
اما امام صادق علیه السلام چرا اینقدررر داشتند گریه میکردند و میخواستند چه نکته مهمی به ماها که زمان عصر غیبت هستیم بفرمایند👇👇👇
#تلنگر👇👇
✅این تشبیه های که امام صادق علیه السلام به سه تا از پیامبران کردند همه ی آنها درونشان رازی نهفته است
👌👌✅اما قسمت آخرش که تشببه کردند به حضرت نوح علیه السلام که ۷بار هسته کاشتند و هر دفعه قومش انتظار داشتن الان فرج حاصل میشود و از دست فرعون های زمان خودشان رهایی پیدا میکنند ولی این اتفاق نمی افتاد و هر دفعه هم کلی از قوم حضرت نوح علیه السلام از ایشان اعراض میکردند تا تعداد خیلی کمی که خالصانه به ایشان اعتقاد داشتن ماندن👇👇
✅👌👈نظر شخصی حقیر است(فهم خودم از روایت است میتوانید قبول نکنید) 👈ظاهرا ۷جا شیعه انتطار دارد یا داشت یا خواهد داشت که ظهور امام زمان علیه السلام محقق بشود ولی چون اتفاق نیفتاد یا نمی افتد موجب میشود خیلی ها از این اعتقاد به منجی روی بگردانند (مثلا بعد از غیبت صغری، یا دوران صفویه، یا بعد از رحلت امام خمینی رحمه الله علیه یا خدایی نکرده....)به نظرم این روایت یک نصحیت پدرانه از مولیمان امام صادق علیه السلام است که میفرماید بچه هایم خیلی مراقب خودتون و بچه هاتون باشید که دونه درشتها (علماء، سینه چاک های ما، مذهبی ها و..) در آخر زمان زیاد ریزش خواهند کرد(متاسفانه بشخصه اطرافم زیاد میبینم ان شاءالله هیچ وقت ماها جزء آنها نشویم).
✅👌👈لذا امام صادق علیه السلام فرمودند اِعْرِفْ إِمَامَكَ فَإِنَّكَ إِذَا عَرَفْتَ لَمْ يَضُرَّكَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ
امامت را بشناس،زيرا هر گاه امامت را شناختی تقدم يا تاخر اين امر زيانت ندهد(يعني چه آنكه دولت حق زود ظاهر شود و يا دير، براي تو مساويست و زياني نكرده ای، همانا زيان برای كسي است كه امامش را نشناسد).
✅هرچند واقعا الان علاوه بر معرفت باید با گریه و زاری هر روز بخواهیم خدایا عاقبت ما را ختم بخیر بکن
#مهدویت
@pasokh999
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آزمون های قبل ازظهور
🔎استادپناهیان
📽🎞استادشجاعی
@montazeraan_zohorr
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋📋مطالب ناب جهت بصیرت افزایی
👤🎙جناب حجت الاسلام شجاعی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 050.mp3
2.48M
خوش بحال کسی که
خـ❤️ـدا برای خودش انتخابش کنـه!
خوش بحال کسی که
امام زمان، دویدن هاشـو، بخــره!
💢خوب فکر کن؛
تو چقــدر،
در بند محبتــش گرفتار شدی؟
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸زمانی که تنها و در مانده شدید...
🔸حاج آقا هاشمی نژاد
@montazeraan_zohorr
🌹 منتظران ظهور 🌹
🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁 قسمت345 مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای م
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت346
از رفتن به خانهی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشیام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحهی گوشیام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشیام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم.
هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم.
نمیدانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شمارهی کمیل روی گوشیام افتاد. فوری جواب دادم:
–الو...
باصدای هراسان و پراسترسی پرسید:
–راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟
–من خوبم، تو مترو.
انگار خیالش کمی راحت شد.
فریاد زد:
–تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی...
–مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟
نفسش را بیرون داد.
–تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی...
عصبانی گفتم:
–وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این...
حرصی گفت:
–من چیکار کردم؟ برای چی گوشیت رو...
–الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم.
–نمیخواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟
–تو مترو.
نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت:
–واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد.
فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمیخواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمیدانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمیدارد.
دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم.
شمارهاش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت. چون با ناراحتی گفت:
–راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. میدونم که فقط تو میتونی حالش رو خوب کنی.
–آخه من چیکار کنم وقتی اون...
–تو فقط مطمئنش کن. اون فکر میکنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی...
–آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام...
–میدونم، باور کن اون دوستت داره فقط...
–آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من میخوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم میکرد. اگر واقعا علاقهایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟
هینی کشید و گفت:
–کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت:
–بله، مثلا میخواست بگه خیلی داره مردونگی میکنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم.
زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانهمان میآیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده.
شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود.
با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد.
همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم.
چشم چرخاندم همه بودند جز او.
مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقهام رفت. ولی من فقط دلم او را میخواست.
زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت:
–نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام.
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
–فرودگاه؟
زهرا خانم چشمهایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت:
–رفته بود مشهد.
حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته.
زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت.
–از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم:
–آقاتون نیومده؟
–نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد.
نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه میکردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد.
جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادوییاش را از دست داده بود. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت:
@montazeraan_zohorr
–اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت:
–آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکسالعملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقهایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعهایی خورد.
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت347
آنقدر ترش بود که چشمهایش را جمع کرد و اخمهایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم:
–خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم
شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همهی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی میگشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت:
–راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشمهایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود.
سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نهساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسهی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت:
–داغهها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسهی سوپ اشاره کردم.
–بیزحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسهی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خندهام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم:
–مامان من برنج رو بکشم؟
–دیسها اونجاست بردار بکش.
مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت:
–حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت.
اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت:
–من پاک میکنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم:
–میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت:
–نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه.
همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت:
–راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت:
–ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت:
–سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.
نمیدانم چرا، حرفش دلم را شکست. چرا او فکر میکرد من میخواهم از دستش راحت شوم. با ناراحتی نگاهش کردم.
–این یعنی نریختی؟
حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم. برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد. ریحانه مدام بهانه میگرفت و غذا نمیخورد. کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد. لقمهاش را قورت داد و آرام پرسید:
–چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه. با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم. همان لحظه ریحانه با گریه گفت:
–میخوام برم پیش راحیل جون.
مادربزرگش گفت:
–امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه.
–حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم میخوابونمش.
بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت:
–عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی. سعی کردم لبخند بزنم.
–آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم. حالا میزارم بعدا که گرسنم شد میخورم. ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب میخورد.
–الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم. تقریبا همه غذایشان را خورده بودند. از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم میکند.
همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره میآمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد.
بوی آشنایی مشامم را نوازش داد. بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده. نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت. بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود.
آهی کشید وگفت:
–چرا غذات رو نخوردی؟
جدی گفتم:
–چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بیرحم شدی. دستم را گرفت.
–من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند.
به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری. من کار زوری...
تیز نگاهش کردم. حلقهی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم.
–حالا کی میخواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری. من اون رو مثال زدم. تو در مورد من چی فکر کردی؟
اشکم روی دستش چکید.
بیقرار شد.
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت348
سرم را پایین انداختم. دستش را زیر چانهام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت:
–من هیچ فکری نکردم.
درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود. از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود.
دلم برای چشمهایش تنگ شده بود.
اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید.
–باید با هم حرف بزنیم.
–اگه دوباره حرف خودت رو نمیزنی باشه حرف میزنیم.
–بگو، می شنوم.
نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم:
–چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم.
بعد آرامتر دنبالهی حرفم را گرفتم.
–دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل. برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی. من از نبودنت میترسم. ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته.
دوباره بغض مثل یه گیرهی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است.
ترسیدم دوباده اشکم بریزد و دل تنگیام را بیشتر از این جار بزند. برای همین سکوت کردم.
دستش را لای موهایم برد.
–گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن.
من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود.
راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین میخوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعهی اولم که نیست.
مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشردهتر شد.
–اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه میداد. احساس وظیفه کردم. در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه.
باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم.
–من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟
–ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ...
حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم.
–موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو میکردی.
اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟
آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین.
توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقهات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
اشکهایم دیگر صبور نبودند.
–وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایدهایی داره. حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمیتونم اینجا بشینم.
بلند شدم و به طرف در رفتم.
نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند. دستم را گرفت.
– فرارنکن. وایسا وحرفت رو بزن.
–من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم.
صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت:
–مطمئنی همه چیز رو گفتی؟
در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم.
وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است.
ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد.
با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید:
–مطمئنی؟
احساس کردم صورتم گلولهی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم.
دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ایی گفت:
–چه فوری ام واسه من قهر میکنه. دیگه نبینما. مشتی به سینهاش زدم.
–فعلا که تو ناز میکنی، همهچی برعکس شده.
دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید.
اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که میتواند در آغوشم بگیرد.
از این همه داشتنها دوباره گریهام گرفت. او شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی می کند آرامش داشته باشد، گفت:
–ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟ بعد آهی کشید.
–آروم باش عزیزدلم، آروم باش حورالعین من...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت349
کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد.
سرم را بوسید و گفت:
–من رو میبخشی راحیل؟
نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم. دوباره سرم را روی سینهاش گذاشتم.
–خیلی اذیتم کردی. سرم را بوسید .
–معذرت می خوام. قصدم ناراحتیت نبود.
این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته.
سرم را بالا گرفتم:
–سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار میتونستم بکنم؟
لبخندی روی لبهایش نشست.
–تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه.
مبهوت نگاهش کردم.
–چیکار؟
نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند.
نگاهی طولانی و نفسگیر، کمکم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد. انگار نگاهش چیزی را تمنا میکردند که برایم تازگی داشت. هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم...
اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها مینگاشت. درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت. او موفق شده بود. آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید.
غرورم و تمام گذشتهام را پلهایی کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم. لبخندش عمیقتر شد.
دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجهی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم:
–دوستت دارم.
دستهایش رامحکم تر دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت:
– بالاخره امام رضا جوابم رو داد.
خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتنهای از سر رضایت است، دل سپردن است.
تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند. گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کردهایم. باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد. باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما میداند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت350
آرش🙍🏻♂
راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود. باید باور میکردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم. وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر میکردم. آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود.
کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم. درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل. همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه. اگر با خانم رحمانی ازداج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش را فهمیدم.
من تا آن روز فکر میکردم چه از خود گذشتگی بزرگی کردهام و خانوادهام را از پاشیده شدن نجات دادهام.
در دلم فقط برای آرامش راحیل دعا میکردم. ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم. برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از آن هم ظلمهای فریدون شاید وادارش کرده بود که او هم با ازدواجش یک جورهایی از خواستههایش رد شود. ما هر دو پدر و مادر بچه هایی شدیم که مال خودمان نیستند ولی درکنارشان احساس آرامش داریم. یادم می آید که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دل تنگش میشد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به به و چه چه دیگران را خریدن است، و چقدر گاهی خوب بودن درد دارد.
ما هر دو از عشقمان گذشتیم و تمام محبتمان را تقدیم بچه هایی کردیم که بیش ازهرکسی محتاجش بودند.
شاید خانوادهی من هیچ وقت متوجه نشوند که راحیل با گذشتش چه آرامشی برایشان آورد.
ولی به قول خودش خدا که می داند.
سارنا سینه خیز نزدیکم آمد، بیصدا و آرام. هیچ وقت فکرش را نمیکردم سکوت یک بچه در خانه اینقدر دردناک باشد. مادر برای هرشیرین کاری سارنا هزار بار قربان صدقه اش میرفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی میکرد بغضش را نشان ندهد. گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همهی صداها را میشکست. مادر دیگر مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن.
مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار او هم آرام گرفته کنارم نشست و با لبخندنگاهم کرد و برایم میوه پوست کند.
سارنا رابغل کردم و
تکه سیبی که مژگان سرچنگال تعارفم کرد را گرفتم و گفتم:
–قرار بود بعدا ز غذا میوه نخوریم که، یا بافاصلهی حداقل دوساعت بخوریم.
– حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه. بعد به حلقهی انگشتری که برایش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش راکنار دستم نگه داشت.
–چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقهام رو دوست دارم. نفسم را بیرون دادم.
–آره قشنگه.
نگاهم کرد، با دیدن زلال شفاف چشم هایش به این فکرکردم که چقدر بعضی از آدمها فقط با کمی محبت زیرو رو می شوند.مثل من که تو آمدی و تکاندیم و رفتی.
مادر سارنا را از بغلم گرفت و گفت:
–بده من ببرم عوضش کنم بچمو.
مادر آنقدر به سارنا وابسته شده که دیگر حتی مهمانیهای دور همیاش را هم نمیرفت و تمام وقتش را صرف نوهاش می کرد. مژگان یک تکه موز مقابلم گرفت.
–مژگان جان بسه، الان همهی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که...
موز را در بشقاب برگرداند و سرش را به بازویم تکیه داد و با مهربانی گفت:
–عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیادسخت نگیر.
چقدرحرفهایش مرا یاد کیارش می اندازد.
او هم مدام می گفت دو روز دنیا رو خوش باش.
–دقیقا چون دو روز دنیاست میگم. اتفاقا تو خیلی سخت میگیری این دو روز رو.
کشیده گفت:
–آرش...دوباره رفتی رو منبر؟
تونیستی راحیل ولی می بینی حرفهایت هنوز در جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش میکنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنهایت میافتم. وقتی دوباره حرف از تورم می شود سکوت سنگینی تمام خانه را بر می دارد.
گوشی مژگان زنگ خورد، فوری ازروی میز برداشت و گفت:
–مامانه.
ازصحبتهایشان فهمیدم دوباره در مورد فریدون حرف میزنند. تلاشهای پدرش هنوز برای آزادیاش و تبرئه کردنش ادامه دارد.
ناخوداگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه ایی که به فریدون داشت زندگیش را بر باد داد.
دخترک چه می دانست عاشق یک عقدهایی بی وجدان شده است.
بیچاره حتما فکرش را هم نمی کرده پشت این قیافه ی آنتونیا باندراس گونه ی فریدون یک آدم ناقصالعقل پنهان شده است.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@montazeraan_zohorr