💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃
🖋🎙مطالب ناب درمسیربصیرت افزایی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 058.mp3
3.02M
✔️هر وقت، از خودت رها شدی،
و به دستهای خدا اعتماد کردی
✔️هروقت پاهای خودتو ندیدی،
و روی پایِ خدا ایستادی؛
تازه قلبـ❤️ـت،
برای ادراکِ انتظار حقیقی،آماده شده
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
خانواده آسمانی 53.mp3
13.39M
#خانواده_آسمانی ۵۳
#استاد_شجاعی
💫 مسیر *من* تا *خدا* ، را پیاده نمیشود رفت !
نیاز به وسیله دارد ... این را قرآن میگوید؛ وابتغوا إلیه الوسیله!
✧ مسیر *من* تا *خدا* را فقط کسانی میتوانند شروع کنند و تا به آخر برسند که ؛ بزرگتر داشته باشند. اینجا بیریشهها و بیاصل و نسبها راه ندارند!
بیریشهها یعنی چه کسانی؟
بزرگتر داشتن یعنی چه؟
#انس_با_خدا
#عشق_حقیقی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
✍شیطان با سه طایفه کاری ندارد.
🔹سه طایفه ای که شیطان با آن ها کاری ندارد: حدیث داریم که شیطان با سه طایفه کاری ندارد. آنهایی که یاد خدا میکنند، آنهایی که هنگام سحر بلند میشوند و استغفار میکنند و آنهایی که از ترس خدا هنگام سحر گریه میکنند.
منبع کتاب آداب الطلاب
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍃🌹
🔘کم خردان معتقدند:
اگر حجاب برداشته شود
آنگاه زن آزاد است!!!.
✔️چه کسی به نام آزادی
دیوار خانه اش را برمیدارد؟!
😔شرمنده ایم از روی ماهت امام زمان
•┈•••✾•🌿🌼🌿•✾•••┈•
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادب زبانی باید رعایت شود/ امام خمینی(رحمة الله علیه)
🌷💐💐🥀🥀🌷
✾࿐🍃💞🍃࿐✾
🌷🇮🇷🇮🇷🌷
✾࿐🍃💞🍃࿐
انسان شناسی ۲۲۶.mp3
12.18M
#انسان_شناسی ۲۲۶
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
چطور میشه بعضیا بقدری محرم اهل بیت علیهمالسلام میشن که با عباراتی مثل؛
ـ " منّا اهل البیت " (او از ماست)
ـ " أنت ولیّنا حقّاً " (تو حقیقتاً از دوستان مایی)
مورد خطاب از سوی اهل بیت علیهمالسلام واقع میشن؟
※ یعنی ما هم ممکنه به چنین مقامی برسیم؟
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
🏴 منتظران ظهور 🏴
سامری در فیسبوک #قسمت_چهلم 🎬: در این هنگام دو طلبه که همراه احمد همبوشی وارد مجلس شده بودند، جلوتر
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_یکم🎬:
احمد بصری در حالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیه السلام شد
روبه روی دری که به سمت ضریح باز می شد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد: بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد.
من احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد: آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج می شود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند.
در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت: آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر می کند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت می باشی.
با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت: صبر کن ببینم چه می گوید و سپس رو به احمد بصری گفت: ادامه بده احمدالحسن...
احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت: مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد و باز بلند تر ادامه داد: چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت..
در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت: حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد.
احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت: سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت: ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهم زدنی مانده است.
حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت: سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد...
در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت: خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود و بعد لحنش را محکم تر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد: آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمی دانی که یکی از راه های شیطان برای تسلط بر گمراهان همین خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!!
برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا..
در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
همبوشی رو به ان جوان کرد وگفت: نام تو و مادرت چیست؟!
جوان با تعجب نگاهی به او کرد و گفت: نام من و مادرم را برای چه می خواهی؟
همبوشی نیشخندی زد و گفت: من به معجزات متعددی مجهز هستم، می خواهم عاقبتت را پیش بینی کنم
جوان خنده ای کرد و گفت: گل بود به سبزه نیز آراسته شد، به تمام مناقبتان رمالی هم اضافه شد؟!
انگار سخن همبوشی برای مردم اطرافش جالب بود، مردی که کنار آن جوان بود گفت: اسم این جوان علی و اسم مادرش هم صدیقه هست حالا بگو بدانیم چه در چنته داری؟
همبوشی با چشمهایی که انگار نگاه ابلیس را در خود داشت به آن جوان خیره شد و گفت: وعدهٔ ما فردا همین موقع، همین جا، البته اگر سالم ماندی بیا و با انگشت به او اشاره کرد و ادامه داد: ای علی فرزند صدیقه! امروز آخرین روزیست که روی پای خود ایستادی، تو به خاطر توهین و تمسخر احمدالحسن، نواده آقا امام زمان و یاری نکردن او، تنبیه خواهی شد، تنبیهی از سوی خداوندکه سخت و طاقت فرسا خواهد بود، برو دعا کن این تمسخر تو نسبت به من به قیمت جانت تمام نشود، البته من دعا می کنم که خداوند تنبیه آنچنان سختی برایت در نظر نگیرد تا تو هم به حقانیت من اقرار کنی...
مردم همه خیره به احمد الحسن بودند، عده ای در دلشان از او هراس پیدا کرده بودند و میترسیدند با او مخالفت کنند و بلایی بر سرشان نازل شود، اما باید تا فردا صبر می کردند، تا نتیجه این مباحثه یا بهتر بگویم مباهله را ببینند
آن جوان که همه اینک میدانستند نامش علی ست، بار دیگر خنده بلندی کرد و گفت: خدا کند این ادعا به پیامبری جنابتان ختم نشود و بعد با لحنی محکم گفت: حرف شما قبول! اگر تا فردا خدا بر من به واسطه توهین به شما خشم گرفت، من نه تنها نادم و پشیمان می شوم بلکه به نیابت که چه عرض کنم به امامت و رسالت و پیامبری شما هم اقرار می کنم، گرچه که بعد از رسول الله پیامبری نخواهد آمد ولی اگر تا فردا هیچ بلایی دامن گیر من نشد، تو از ادعاهایت دست برمی داری و توبه می کنی؟!
احمد همبوشی که انگار از کار و ادعایش مطمئن بود سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: خدا و امام اولش،علی بن ابیطالب را گواه می گیرم که هر آنچه تو گفتی انجام دهم.
با این حرف احمد همبوشی گویی زنگ پایان معرکه نواخته شد، همبوشی و حیدر المشتت، جمعیت را شکافتند و راه بیرون را در پیش گرفتند و عجیب اینکه حتی نگاهی هم به سمت زیارت مولا علی نکردند و آن جوان همانطور که با نگاهش رد رفتن آنان را دنبال می کرد، سرش را برگرداند، جلوتر رفت و دست روی سینه گذاشت و به علی اعلی سلام داد، او نیت کرده بود امشب را تا روز بعد که با این مرد شیاد وعده کرده در حرم امن مولا علی بماند و این سعادتی بود که یک شب در حرمی که بوی عرش خدا را میداد با خدایش راز و نیاز کند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_سوم🎬:
همبوشی به همراه حیدرالمشتت از حرم خارج شدند، کمی که جلوتر رفتند حیدر اطراف را نگاه کرد و گفت: این چه حرفی بودی که زدی؟!
احمدبصری نگاهی به او کرد و گفت: کدام حرف؟! گفتم که تو یمانی هستی؟!
حیدر با عصبانیت سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: اینکه جزء توافق ما بود، نه منظورم معرکه گرفتنت با اون جوان بود، حالا می خوای برای اثبات حقانیت خودت، از آسمان رعد و برق نازل کنی و اونو بسوزونی؟! یا با یه معجزه می خوای از هیبت ادم خارجش کنی و به شکل خرگوش درش بیاری؟!
احمد همبوشی لبخندی شیطانی زد و گفت: بشین و ببین، معجزه هم می کنیم، خودمون هم ثابت می کنیم...
حیدر المشتت اوفی کرد و گفت: همچی حرف میزنی که خودت هم باورت شده فرستاده امام و نواده امام هستی و میتونی معجزه کنی؟! حالا فردا جلوی ملت سنگ رو یخ شدی یاد می گیری که از انتقاد کسایی مثل این علی،باید بیصدا عبور کرد و خودت را به نشنیدن بزنی...
احمد همبوشی سرش را پایین آورد و همانطور که سر درگوش حیدرالمشتت داشت گفت: ما اول راهیم، باید یک سری کارایی کنیم که عوام مردم را فریب بدیم، با علما که نمی تونیم رو در رو بشیم اما ساده انگاران را می تونیم به طرف خودمون جلب کنیم و کم کم یه گروه بزرگ تشکیل بدیم و فرقه مان را جهانی کنیم..
حیدر المشتت نیشخندی زد و گفت: جهانی!!! توی همین نجف هم نمی تونی خودی نشان بدی، جهانی کردنش پیش کش...حالا نگفتی چه نقشه ای برای اون جوانک بیچاره کشیدی؟!
احمد نفسش را محکم بیرون داد و گفت: جهانی هم میشیم، چون رسانه مجازی را تحت اختیار خواهیم گرفت و در ضمن من به سلاحی مجهز هستم که دست کمی از معجزه ندارد، کارهایی انجام می دم البته من انجام نمی دم،فقط دستور میدم و برایم انجام میدن، بدون اینکه دیده بشن، یا نامی از خودشون و من درمیان باشه، یعنی فرود یک بلایی آسمانی بر سر معاندین...
حیدر که لحظه به لحظه گیج میشد گفت: از چی حرف میزنی احمد؟!
احمد سری تکان داد و گفت: اول باید با چشم خودت ببینی، بعد که دیدی، اگر پسر خوبی بودی و با نهضت من همراهی کردی، به تو هم یاد میدم تا از این معجزات انجام بدی..
حیدرالمشتت ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا می بینیم!
در این هنگام به ابتدای کوچه ای رسیدند که احمد همبوشی آنجا خانه گرفته بود، حیدرالمشتت اشاره ای به کوچه خاکی و پر از زباله پیش رویش کرد و گفت: تو که از لحاظ مالی تامین هستی، چرا نمیری یه جای بهتر خونه بگیری؟! بارها دیدم که با همسرت سر چندرغاز پول کل کل می کنید، خانواده ات از لحاظ خورد و خوراک در مضیقه هستند تازه هر کس هم می بینی دست گدایی پیشش دراز میکنی، آخه من که می دونم چقدر پول داری، چرا اینکارا را میکنی؟ یعنی حرص مال دنیا گرفتت هااا
احمد همبوشی خنده بلندی کرد و گفت: هنوز بچه ای، باید بزرگ بشی تا بفهمی چرا من این کارا را میکنم و بعد با دست روی شانه حیدر زد و گفت: ادم باید با سیاست زندگی کنه، خصوصا آدمی مثل من که قراره شهرهٔ عالم بشه...مردم نباید فکر کنن من از جایی تغذیه میشم باید ببینن من فقیرم اصلا من گدا هستم تا حرفام و ادعاهام باورشون بشه فهمیدی؟!
حیدر چشماتش را گشادتر ازهمیشه به او دوخت و گفت: عجب!!!
احمد همبوشی خدا حافظی کرد، باید میرفت، باید کاری می کرد که پوزه اولین مخالف خودش یعنی همان جوانک را به خاک می مالید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
احمد همبوشی با شتاب داخل خانه شد و یک راست به سمت زیر زمین خانه رفت، جایی که خیلی وقتها در آنجا خلوت می کرد و زن و فرزندش فکر می کردند در آنجا مشغول دعا و تجهد به درگاه خداوند است.
زینب از پنجره اتاق که رو به سردر خانه بود، امدن شوهرش را دید، چون پسر دومش در تب می سوخت و او کاری از دستش بر نمی آمد از جا برخواست و به سمت حیاط رفت تا خودش را به زیر زمین برساند.
وارد حیاط شد و پله های زیرزمین را دوتا یکی طی کرد و دید که مثل همیشه در زیرزمین بسته است و احتمالا از داخل قفل بود.
احمد همبوشی روی تخت چوبی که در کنار دیوار گذاشته بود، نشسته بود و آماده می شد تا با موکل شیطانی اش ارتباط بگیرد که صدای کوبیدن در بلند شد.
همبوشی که میدانست کسی جز همسرش پشت در نیست با غضبی در صدایش فریاد زد : برو برو فعلا کار مهمی دارم
اما انگار زن دست بردار نبود و دوباره و دوباره در را کوبید.
همبوشی با عصبانیت از جا بلند شد و همانطور که فحش های رکیکی میداد ، در را باز کرد و بدون اینکه از احوالات همسرش جویا شود، دستش را بالا برد و محکم بر صورت زن بینوا فرود آورد و همزمان گفت: مگر نمی گویم کار مهمی دارم مزاحمم نشو!
زینب همانطور که دست لاغرش را روی گونه اش که از ضرب سیلی سرخ شده بود می کشید گفت: بچه حالش خوب نیست، در تب می سوزد اگر ان را به پزشک نشان ندهیم و دارو و درمان نکنیم شاید از دست برود.
احمد بصری که انگار کار خودش واجب تر بود با دست روی سینه زن زد و او را به عقب هل داد و همانطور در را می بست گفت: به جهنم! کاش تو هم همراهش می مردی! برو هر دارویی توی خانه داری به خوردش بده، پولم کجا بود که خرج دوا و دکتر کنم، مگه سر گنج قارون نشستم؟! تمام خرجی ما از حقوق طلبگی بود که آن هم امروز اخراج شدم و از دستم رفت و با زدن این حرف در را قفل کرد و سرجای اولش قرار گرفت.
زینب که غمزده و ناامیدتر از قبل شده بود، درحالیکه اشک چشمانش را با گوشهٔ شال روی سرش پاک می کرد به طرف ساختمان خانه رفت.
همبوشی نفسش را محکم بیرون داد و چند بار نام موکلش را برد و سپس صدای نخراشیده ای در گوشش پیچید.
همبوشی لبخندی زد و گفت: تو مأموری بروی سراغ علی فرزند صدیقه، تا فردا همین موقع بلایی بر سرش بیاوری، اگر دستت میرسد باعث مرگش بشو و اگر نمی رسد سلامتش را نشانه برو به شرطی که محرز باشد و مردم ببینید که حالش دگرگون است.
موکل که ارادت خاصی به او داشت باشه ای گفت و عبور هوایی داغ و تفتیده و بدبو از کنار احمد همبوشی، نشان می داد که او در پی مأموریتش رفته است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_پنجم 🎬:
احمد همبوشی حالا که خیالش راحت شده بود از جا بلند شد و از زیر زمین خارج شد،به طرف ساختمان رفت، داخل خانه شد و نزدیک بستر پسر کوچکش رفت، صدای بهم خوردن ظرفها از داخل آشپزخانه می آمد.
همبوشی دستش را روی پیشانی کودک گذاشت، بدنش چون کوره آتش بود.
احمدهمبوشی صدا زد: یه ظرف آب بیار بچه را باید پاشویه کنیم .
پسر دیگر همبوشی با دستمالی در دست به طرف او آمد و همسرش در حالیکه ظرفی پر از آب در دست داشت جلو آمد و گفت: پاشویه برایش اثری نمی کند، کمی گلاب داخل آب ریختم شاید زودتر تبش پایین بیاید.
همبوشی به طرف او برگشت و گفت گلاب؟!
زینب سرش را تکان داد و ظرف آب را به طرفش داد و گفت: بگیر، من بروم کمی اسپند بیاورم،شاید چشم زخمی به بچه رسیده، آخر طفل چند ماهه به چشم نزدیک است.
همبوشی با صدای بلند فریاد زد: اسپند لازم نکرده، بشین بچه را پاشویه کن.
زینب ناگهان یادش آمد که همبوشی گفته به دود اسپند حساسیت دارد، چشمی گفت و کنار بستر پسرکش نشست.
در این حین صدایی کنار گوش همبوشی شروع به وز وز کرد و ناگهان پسر کوچک و تب دار که انگار در خواب بود با فریاد جیغ وحشتناکی از خواب پرید و همانطور که به جای خالیی در کنار پدرش چشم دوخته بود، پشت سر هم جیغ می کشید
زینب پسرک را در آغوش گرفت و شروع کرد به گفتن بسم الله و احمد همبوشی با سرعت از جا بلند شد و از ساختمان خارج شد و به سمت زیر زمین رفت و عجیب اینکه با رفتن همبوشی، پسرش آرام گرفت.
احمدبصری وارد زیر زمین شد، در را بست و همانطور که به سمت تخت چوبی می رفت، فریاد زد: چرا نمیشه؟ چرا نمی تونی؟ مگر تو موکل قوی نیستی که هر کاری را می توانستی انجام دهی؟ خوب کار به این کوچکی را چه طور نمی توانی انجام دهی؟ یعنی آن مرد اینقدر روحش قوی و ایمانش محکم است که تو قادر به انجام هیچ کاری نیستی؟
ناگهان صدای ترسناک و نخراشیده ای به گوش رسید: نه! آن مرد آنقدر قوی نیست که قدرت من نتواند بر او غلبه کند اما...
احمد فریاد زد اما چه؟!
صدا دوباره بلند شد: اما او به جایی پناه برده که در قدرت ما نیست به آنجا وارد شویم، او در پناه بزرگ مردی قرار گرفته که ابلیس هم از آن بزرگ مرد هراس دارد، همانا هر کس در پناه علی بن ابیطالب باشد انگار به ریسمان محکم الهی چنگ انداخته و خودش را در حصاری قرار داده که نه من و نه قدرتمند تر از من قادر نخواهد بود به آن آسیبی بزند.
همبوشی آهی کشید و گفت: این علی کیست که دشمنانش هم اینچنین ستایشش می کنند؟!
صدا بلند شد: واقعیتی ست غیر قابل انکار، تا آن مرد در حرم علی بن ابیطالب حضور داشته باشد از دسترس ما خارج است، باید به طریقی او را به بیرون کشانیم تا...
احمد همبوشی فریادی زد و گفت: ساکت باش! نه وقتش را دارم و نه کسی را که اینکار را برایم انجام دهد.
ناگهان چیزی به فکرش خطور کرد، سریع از جا بلند شد و از زیر زمین خارج شد و به سمت ساختمان رفت و بعد از دقایقی در حالیکه لباسش را عوض کرده بود و با تیپ و قیافه ای که به طلبه ها شباهتی نداشت از در ساختمان بیرون آمد.
کفش هایش را پوشید و با شتاب به طرف در خانه حرکت کرد.
زینب که فکر می کرد همسرش دنبال دوا و درمان پسر هست، صدایش را بلند کرد و گفت: خدا خیرت بدهد، تا پسرمان از دست نرفته دارو به ما برسان
و اما نمی دانست که همسرش در فکری شیطانی دست و پا می زند و اصلا حرف او را نشنیده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
Part22_مجمع الفضائل ج2.mp3
5.94M
🌅🖋📗مجمع الفضائل
🔷🔹🔷قسمت ⏰۲۲
@montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c