فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایت خالی حاج قاسم 😭😭😭😭
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست وهفتم با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست وهفتم
با هم به سمت اتاقی که محل گذاشتن وسایل شخصی هر فردی بود رفتیم...
لیلا به سمت کمدش رفت و یه کتاب از داخلش بیرون آورد و با یه چشمک بهم گفت: من که، میگم برای حل مشکلاتت، یه نمه کتابم بخونی بد نیست!
برای همینه دیگه دختر!
بعد کتاب رو به سمت گرفت و ادامه داد: هر کاری رو، بدون تخصصش انجام دادن، ناگفته پیداست تهش نرسیدنه و نشدنه!
ولی مطمئنم این کتاب برای شروع خیلی کمکت می کنه!
یه خورده کتاب رو برانداز کردم و نگاهی به اسمش انداختم و متعجب گفتم: چه اسم خاصی، انگار وسط جنگیم!
اما همین که کتاب رو چند ورقی زدم حسابی جا خوردم !!!!
آخه قضیه خیلی جدی شد!
من فکر میکردم کتاب راجع به زمان جنگه!
دوباره یه نگاه عجیب با یه حالت شک و تردید به لیلا خیره شدم و انگار یادم رفت چه کمکی از لیلا خواستم که این کتاب رو بهم داد!
بی توجه به درخواستم دوباره تکرار کردم و گفتم: لیلا تو که از همهچیز زندگی من خبر داری...
چرا چنین کتابی!
یعنی من می تونم!
یه لحظه مکث کردن ...
سلول های خاکستری مغزم تحت فشار بودن...
یاد آوری خاطرات گذشته، درست شدنش با اون سختی، و حالا آرامشی که داشت دوباره از دست می رفت...نه.... تقریبا مطمئن شدم نمی تونم.... یعنی نه اینکه نتونم... نمی خوام...
کتاب رو برگردوندم سمتش و گفتم نمی خوام...
لیلا متعجب نگاهم کرد!!!!
نگذاشتم چیزی بگه و خودم گفتم: نمی خوام، چون دوست ندارم و می ترسم آرامش بدست اومده ام رو دوباره داغون کنم اونم با دستهای خودم!
لیلا جدی نگاهم کرد و گفت: نرگس! منو گرفتی! اصلا حواست هست قبل از این کتاب چی داشتی به من می گفتی!!!
ببینم همین الان شما نطق نکردی که احساس بیکاری و پوچی اومده سراغت!
نگفتی بچه هات بزرگتر شدن و وقت اضافی داری و دنبال اینی مفیدتر باشی!
نگفتی نگران آینده ی بچه هاتی!
نههههه نگفتی!!!!!
مگه من چند دقیقه قبل داشتم برات جزوه میخوندم که، مدل مفید بودن هر زمانی فرق میکنه که، به این زودی یادت رفت!
بعد اخم هاش رو بیشتر از من بهم گره زد و گفت: نکنه اصلا به حرفهام گوش نمیدادی خاااانم؟!
حالات تردید و ترس رو قشنگ از توی چشم هام خوند، سریع چهره درهم کشیده اش، تغییر حالات داد و با قاطعیت و لبخند خاصی بهم نگاهم کرد و گفت: ببینم نرگس یه سوال!
به جز لطف خدا که همیشه هست، ولی کی وضع زندگیت رو تغییر داد؟!
غیر از این بود که تو خودت خواستی!
اون هم با قرار گرفتن توی مسیر درست!
با حمایت و اقتدار دادن به مردت ، غیر از اینه!
ببین اگه دقیق نگاه کنی زن ها نقش موثری دارن همیشه و همه جا....
حتی... حتی الان هم که کار اقتصادی نمی کنی این تو بودی با فرماندهی درست، با سر جات قرار گرفتن ، با درست حمایت کردن، ژنرال جنگ اقتصادی شدی غیر از اینه!
به اینجا که رسید با تاکید بیشتری کلمات بعدیش رو تلفظ کرد که، نه تنها جنگ اقتصادی!
که به قول امام اگر زن ها و حمایتشون نبود این انقلاب پیروز نمیشد!
کتاب رو دوباره داد دستم، در حالی که مژه های چشمش رو محکم باز و بسته کرد و گفت: خودت رو دست کم نگیر و نترس!
فقط و فقط مهم اینه بدونی تکلیفت چیه!
اینو که فهمیدی، اونوقت باید طوری باشه که به قول شهید یوسف الهی، انجام دادن تکلیف برات نه زمین بشناسه، نه زمان!
گرفتی مطلب رو!
الانم تکلیف تو که مشخصه، شوهرت هم که چراغ سبز رو داده و گفته من اوکیم!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست وهشتم
دیگه حرفت چیه؟!
ببین نرگس! به قول شهید باقری ما هممون بریم یا ما هممون بمونیم، هیج فرقی به حال اسلام نمی کنه! مهم اینه ما وظیفمون رو انجام بدیم!
حالا بیا این گوی و این میدون!
دیگه جا بزنی خودت میدونی و خودت!
ضمنا بعدش نمی تونی بگی مسولیت همسری و مادریم زیر سوال می رفت، چون خودت گفتی کاملا برای اونها وقت میذاری وبا این شرایط وقت اضافی هم داری!
نگاهم به لیلا هنوز مردد بود...
ولی احساس میکردم ترسم کمرنگ شده!
انگار هنوز باید چیزی می گفت تا من یه دل میشدم و این تردید هم تموم میشد و دقیقا زد توی خال، وسط سیبل اعتقاداتم! دستم رو گرفت و با اعتماد به نفس خاصی ادامه داد:جالبه حتی بدونی که بزرگ ما میگه: ما با کار کردن خانم ها مخالف نیستیم که هیچ! ولی می گیم کاری رو انجام بدن که به وظیفه ی مادری و همسریشون ضربه نخوره! به ریحانه بودن زن آسیب نرسه! مطلب حله برات؟!
خیالم نسبتا راحت شد، ولی هنوز ترس همراهم بود...
با این حال کتاب رو محکم گرفتم توی دستم و گفتم: لیلا... خدا کنه بتونم....
لیلا با یه لبخند، چشمهاش رو دوباره محکم باز و بسته کرد و گفت: میدونم که می تونی....
ولی بازم به قول شهید حسن آقای باقری که میگه: اگه میخوایم کار کنیم، کار خون دل داره ... دردسر داره... ولی چیزی که آدم رو خسته می کنه، گیجی و بی برنامگیه، نه کار زیاد!
بخاطر همین با تاکید بهت میگم : کتاب رو حتما با دقت بخون!
یادت باشه علت شکست خوردن توی هر کاری به خاطر بلد نبودن و یاد نگرفتن اون کاره، این یه نکته، که تجربش رو هم داشتی!
نکته دوم هم، اینکه طبیعتا از کی یاد گرفتن هم مهمه!
یکی ممکن آدم رو بندازه توی چاه تا مثلا برسه به آب، اما اینطوری حتی اگه برسه، داغون میشه!
یکی هم هست راه حفر کردن چاه رو یاد میده تا برسیم به آب بدون اینکه آسیب ببینیم!
شاید توی دنیا روش های زيادي وجود داشته باشه تا یه کسب و کار به درآمد برسه و رشد اقتصادی کنه ، اما مهم اینه توی ایران ما، با چه روش هایی میشه این کار رو انجام داد!
نرگس خودت توی همین کشور زندگی می کنی، دیگه حتما خوب میدونی، با توجه به اینکه چندین سال کشورمون درگیر مسائل اقتصادی هست و هر سال به این نام، نامگذاری میشه! یعنی این مسئله، مسئله ی مهمیه !
یعنی زندگی مردم بهش گره خورده !
یعنی باید مجاهدانه براش کار کنیم !
یعنی باید پا بذاریم روی ترس هامون!
یعنی باید توی این جنگ ضد گلوله بشیم!
باور کن هر کسی به اندازه توان خودش تلاش کنه درست میشه!
اما... اما... نکته اش همون بود که شهید باقری گفت!
بدون برنامه ریزی و همینجور روی هوا کار کردن نه تنها به نتیجه نمی رسونتمون بلکه، ممکنه نا امیدمون هم بکنه که یه خط قرمز اساسیه!
البته بازم تاااااااکید می کنم حواست باشه اولویت ها نباید جا به جا بشه نرگس جان!
ولی وقتی اولویتِ زمانت و کاری که باید انجام بدی رو فهمیدی، از تمام سلولهای بدنت کمک بگیر تا به بهترین شکل انجامش بدی!
با شنیدن حرفهاش نفس عمیقی می کشم، اما اینار به جای اکسیژن، یه عالمه انرژی وارد بدنم میشه...
دوباره نگاهی به جلد کتاب انداختم ایندفعه اسم کتاب برام جالب تر دیده شد. با خودم گفتم چه اسم پر مفهومی...!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست ونهم
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه!
بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن!
درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش...
بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم...
ولی از تو فکرم رد شد آخه...کدوم کار... از چی شروع کنم؟!
همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن!
حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...!
اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره!
خوب پس چه بهتر!
همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم!
برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم!
حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره!
رسیدم خونه...
کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم...
فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم.
کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟!
برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه!
همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن!
آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی!
از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟!
میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن!
از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ...
حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل...
بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم...
بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ...
حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود...
با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم...
اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب!
و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد....
الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد!
ولی مهم شروع کردن بود...
صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست ونهم
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه!
بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن!
درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش...
بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم...
ولی از تو فکرم رد شد آخه...کدوم کار... از چی شروع کنم؟!
همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن!
حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...!
اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره!
خوب پس چه بهتر!
همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم!
برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم!
حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره!
رسیدم خونه...
کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم...
فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم.
کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟!
برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه!
همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن!
آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی!
از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟!
میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن!
از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ...
حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل...
بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم...
بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ...
حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود...
با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم...
اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب!
و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد....
الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد!
ولی مهم شروع کردن بود...
صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سی ام
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم.
محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم....
بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم!
مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر!
محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام !
جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود!
محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری!
چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی!
و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب!
واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک!
اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی!
چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه...
میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد!
بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم....
راست می گفت آسون نبود این مسیر ...!
اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم!
ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد!
حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم!
همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان!
من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم!
در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ...
هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم....
چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضیها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بیبصیرتی است.
وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بىبصیرت و بدون روشنبینى که دوست را نمىشناسد، دشمن را نمىشناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند.
#پایان
🍁نویسنده:سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🍃🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍃🍂
نمازی با ثواب شصت حج و شصت عمره 👌👌
👈در هر شب ماه رجب ، دو رکعت خوانده میشود👌👌
💯در هر رکعت بعد از حمد،
👈سه مرتبه سوره کافرون
👈و یک مرتبه سوره توحید خوانده شود.
💯 بعد از دو رکعت چون سلام نماز را دهد، دستها را بلند کند و بگوید:
«لا اله الا الله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد یحیی و یمیت و هو حیّ لا یموت بیده الخیر و هو علی کلّ شیء قدیر و الیه المصیر و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم صلّ علی محمد النّبیّ الامّیّ و آله»
و دستها را به صورت خود بکشد.
❤️از حضرت رسول اکرم (صلّیاللهعلیهوآله) مروی است که کسی که این عمل را به جا آورد، حق تعالی دعای او را مستجاب گرداند و ثواب شصت حج و شصت عمره به او عطا فرماید.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺 از امشب باید شروع کنیم ان شاءالله 👌👌
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست و سوم که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من.
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست وچهارم
و من هم حسابی منتظر که یعنی لیلا چطوری میخواد من رو سورپرایز وغافلگیر کنه!
دیدن دوبارمون خیلی طول کشید...
هر بار که هماهنگ میکردیم و قرار میگذاشتیم که همدیگه رو ببینیم نمیشد!
شرایط و اتفاقاتی می افتاد که حکایتمون شده بود مثل جن و بسم الله...!
با حسی که جدیدا سراغم می اومد اینقدری تشنه ی این دیدار بودم که حد نداشت، شاید بخاطر این بود می خواستم لیلا راهنماییم کنه...
ولی خوب نمیشد که نمیشد!
یه روز از شدت همین کلافگی، بی هوا تصمیم گرفتم و بلند شدم، به محل کار قبلیمون رفتم. مطمئن بودم اونجا می تونم لیلا رو ببینم و همینطور هم شد.
دیدن بچه ها و دوستان و همکارهای قدیمی برام خیلی لذت بخش بود، ولی خوب خاطرات تلخ زندگی و اون ایام هم برام تداعی شد.
توی ذهنم شیرینی و تلخی عجیبی با هم در آمیخت!!!!
لیلا که من رو اونجا دید، هم خوشحال شد هم شوکه!
فکر نمیکرد بلند شم بیام اونجا....
بعد از حال و احوال پرسی، خیلی آروم، آروم براش از اوضاع و احوالم گفتم...
از حس وحشتناکی که این چند وقت دوباره اومده بود سراغم! احساس پوچی و بیکاری که داشتم!
منتظر بودم لیلا جا بخوره یا یه چیزی بهم بگه که این چه وضعشه! هر دوره ای تو یه حالی داری و یه وضعی! ولی حرفهای عجیبی بهم زد که به جای اون، خودم جا خودم!
این دختر انگار خوب درد منو و امثال من رو، میدونست! شاید سختی های زندگی آب دیده اش کرده بود و شایدم به قول خودش من باید بیشتر کتاب می خوندم تا مثل خودش آب دیده بشم !
خیلی با تامل لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: ببین نرگس مفید بودن توی هر سنی شکل متفاوتی داره و این حال تو، توی این مرحله کاملا طبیعیه!
اینجوری نیست بگی من میخوام مفید باشم از اول تا آخر زندگیت یه کار رو انجام بدی و تمام! نه!
هدف یکیه ولی مسیر رسیدن بهش تو هر مرحله ای متفاوته!
این رو نه تنها خودت باید بدونی، به بچه هات هم باید یاد بدی، کهَ هر دوره ای از زندگی اولویت های مفید بودن با هم فرق می کنه!
که اگر بهشون توجه نکنیم بعد از چند وقت متوجه میشیم کار مفیدمون، مفید نبوده که هیچ! امیدواریم که حداقل ضرری هم نزده باشیم!
مثلا خودمون دوره نوجوونی و جوونیمون که پر از شور و شعف بودیم و مسئولیتمون فردی بود و عملا وقت بیشتری برای کارهایی مثل درس خوندن و کارهای فرهنگی و اجتماعی داشتیم و سرمون به نسبت، خلوت تر بود و دستمون باز تر و وقتمون بیشتر، برای رسيدن به هدف توی اون زمان یکسری کارها اولویت ها بود.
یه مدته بعد که از ازدواج کردیم و تشکیل خانواده دادیم اولویت هامون دیگه مدلش عوض میشه (دقت کن نرگس هدفمون نههههه! بلکه مدل اولویت هامون) و مسئولیتهامون از فرد به جمع تبدیل میشه و مفید بودن میشه توجه به همسر و بعد بچه ها و در کل خانواده که بتونیم لحظات مفید بیشتری داشته باشیم و چند پله ارتقا پیدا می کنیم و عملا نزدیکتر میشیم به هدف.
ولی بعضی ها اینجا گیر می کنن متاسفانه!
چون دچار تحیر و یا دچار مقایسه اشتباه میشن، بین این دوران با اون دوران قبلیشون!
و نهایتا یا سردرگم و بی خیال میشن یا افسردگی سراغشون میاد!
اما اگه بدونن بابا راه رسیدن به هدف همینه!
فقط پیچ و خم جاده هاست که عوض شده، دیگه مشکلشون حله!
همین طور که داشتم دقیق گوش میدادم و به اینجا حرفها که رسید نفس عمیقی کشیدم اما هنوز نفسم بین ریه و لپ هام در حال چرخش بود که لیلا با تاکید گفت: حالا اگه خدای نکرده ....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr