🌤 منتظران نور 🌤
💠کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─ @montazeran_nour🌤
مبالغ 💸جمع آوری شده برا خرید قرآن کریم ومفاتیح برا مناطق محروم سوسنگرد وحومه📚
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نمازی برای صالح شدن فرزند
✍️روز یکشنبه بین نماز مغرب و عشاء دو رکعت نماز بخواند در رکعت اول بعد از حمد سیزده مرتبه سوره تکاثر و در رکعت دوم بعد از حمد یازده مرتبه سوره تکاثر بخواند
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
جهت شرکت در نظرسنجی؛ آیا با پلیس به عنوان مجری قانون در اجراي طرح "نور" و برخورد با قانون شکنان عفاف و حجاب موافق هستید؟ وارد لینک زیر شوید و نظر خود را اعلام کنید.
https://digiform.ir/wf38f861b
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
من از #سپاه راضی هستم، و به هیچ وجه نظرم از شما برنمی گردد.
اگر #سپاه نبود، کشور هم نبود.
من #سپاه_پاسداران را بسیار عزیز و گرامی می دارم.
چشم من به شماست. شما هیچ سابقه ای جز سابقۀ اسلامی ندارید.
سلام مرا به همه برسانید. من از همۀ شما متشکرم. من به همه دعا می کنم.
صحیفه امام، ج۹، ص:۳۱۴
#سپاه_بازوی_ولایت
🌷دوم اردیبهشت سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بر همگان مبارک🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گزیدهای از عشق و علاقه مردم دنیا به ایران و رهبر انقلاب، پس از تودهنی به اسرائیل
🔞 فقط یکم اعصاب ندارن، علامتهای جالبی حواله اسرائیل نمیکنن 🤣
۰💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
دستگاهها و رسانهها از فراجا برای اجرای #طرح_نور حمایت کنند
فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی ایران که مأمور برخورد با جرایم مشهود است، همزمان با عملیات مقتدرانۀ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی علیه صهیونیستها، وارد عمل شده و با عملیات #طرح_نور موفق شد دشمنان را در داخل کشور هم زمینگیر کند.
ما ضمن تشکر از فراجا، از دولت و قوۀ قضائیه و سایر دستگاهها، به خصوص صداوسیما و شهرداری میخواهیم به میدان بیایند و همه در یک عملیات ترکیبی با جنگ ترکیبی دشمن علیه اخلاق و هویت ایرانی به وظایف خود عمل کنند.
برای امضاء این پویش، اینجا را کلیک کنید👇
https://farsnews.ir/momennasab/1713553011663250105
☫ ستاد #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر استان تهران 🚦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت الاسلام رفیعی:
👈 نمازی برای شغل دار شدن، خانه دارشدن، ازدواج فرزندان و هر حاجتی که انسان داشته باشد، این نماز را بخوانید.
👈 نمازی که اجازه آن از امام زمان(ارواحنافداه) گرفته شد
سخنرانی های عالی و رفیعی 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
حرفای یک دختر چادری تو شبکه مجازی که بیشترین لایک را گرفت!!
.
.
شما ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ خیابون ﻣﻨﻮ ﭼﭗ ﭼﭗ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ!
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺰﯾﺰﻡ ...
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺳَﺮَﻣﻪ ﻋﻘﻠﻢ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﺍﺣﺖﺗﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﺗﺮِ!
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﮐﻮﻟﺮ ﮔﺎﺯﯼ ﺭﻭﺷﻦِ...
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﮔﺮﻣﻪ! ﺍﺻﻦ ﺩﺍﻏﻪ ! ﻻﮎ ِﻗﺮﻣﺰ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﺳﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﻻﮎ ﭼﯽ ﭼﯿﻪﻫﺎ.!
ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯽ ﻻﮎ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ! ﺧﻮﺑﻢ، ﺑﻠﺪﻡ ﺑﺰﻧﻢ
ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺨﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﺎﻧﺘﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﺗَﻨَﻤﻪ ﺯﺷﺘﻪ، ﻧُﭻ! ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﻣﺎﻧﺘﻮﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ! ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺑﯿﻨﯿﺶ.
ﺣﺎﻻ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﯿﭽﯽ..
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻭﻥ ﺷﺪﻩ؟؟
ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺘﺎﺏ ﮐﻨﯽ ﺳﺮ ﻧﮑﺮﺩﻧﺶ ﺑﻪ ﺻﺮﻓﻪ ﺗﺮﻩ
ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎ ﺷﺎﻝ ﻣﯿﺨﺮﯼ ۵ ﺗﻮﻣﻦ، ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺎﻝ ﺑﺨﺮﻡ n ﺗﻮﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﭼﺮﻭﮎ ﻧﺸﻪ!
ﮐﻪ ﺑﺎﻓﺘﺶ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻟﺒﻪﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺍﯾﺴﻪ
ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﻗﺮﻣﺰﻡُ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺳِﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﺭﻭﺭِ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ...
ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﺩﻟﻢ ﭘﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﯾﻪ *"ﺧﺎﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭﯼ"* ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰﺍ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺷﻢ
چون بهم ثابت شده که هر چی تنگتر بپوشم بالاتر نیستم...
_بلکه کالاترم...._
چون یاد گرفتم که
(( جنس ارزون مشتریهای زیادی داره )
⛔️هر روز شالهایتان عقبتر
⛔️مانتوهایتان چسبان تر
⛔️ ساپورتتان تنگتر
⛔️رژ لبتان پررنگتر میشود
❓بندهی کدام خداییید؟
❓دل چند نفر را لرزاندهاید؟
❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کردهاید؟
❓اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟
❓چند دختر بچه را تشویق کردهاید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟
❓چند زن را به فکر انداختهاید که از قافله مُد عقب نمانند؟
❓آهِ حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کردهاید؟
❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟
❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟
❓چند زوج را بهم بی اعتماد کردهاید؟
❓ نگاههای یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟
⛔️نگاههای هوس آلود چند رهگذر و...
🔥 🔥 🔥
🚫چطور؟
🔥باز هم میگویی، دلم پاک است!
🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟
😑باز هم میگویی، مردها چشمشان را ببندند نگاه نکنند؟
🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️
🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند.
🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و
بعد بگویم، شما نفس نکشید؟
⛔️چرا آنقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟
ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﻋﻠــی(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ میکنیم
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭقتی ﮐﻪ میگوﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ،
ﻟﻌﻨﺖ میکنیم
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛
ﻭﺍی ﺑﻪ ﺭﻭﺯی ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪی(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ،
ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند…
...اللهم عجل لولیک الفرج...
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم🌷
💠💠💠💠💠💠
#قرار_شبانه
#سوره_ملک
#سوره_واقعه
☘🌸☘تلاوت سوره مبارکه ملک☘🌸☘
🍀🌺🍀تلاوت سوره مبارکه واقعه🍀🌺🍀
🔹همگی برای حوائج حضرت حجت (عج) دعا کنیم🔹
کانال منتظران نور
•••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═┅─
@montazeran_nour🌤
#رمان
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت_262
به اصرار آرش مانتو مشگیام را دوباره با رنگی عوض کردم.
آرش هم روی تخت دراز کشیده بود و نگاهم می کرد. ولی هنوز هم نگاهش غمگین بود، هنوز خیلی فاصله داشت با آن آرش پرانرژی وشاداب قبلی...
–راحیل.
–جانم.
–اگه تو دقیقا جای من بودی ومن جای توچیکار می کردی؟ میشه ازت خواهش کنم برای چندلحظه خودت رو بزاری جای من، کسی که از هرطرف مسئولیت گردنشه واعتقادات تو رو داره...
با مِن ومِن گفتم:
– آره شرایطتت سخته می دونم،
باجدیت گفت:
–فقط راه حل بگو، هم دردی نمی خوام.
نمی دانم چرا این را گفتم، اصلا ازکجا به ذهنم آمد، شاید تاثیر حرفهای سوگند بود.
–خب اول از همه فکر این رو که نامزدم با شرایط من خودش رو باید وفق بده رو از سرم بیرون می کردم.
نیم خیزشد و پرسید:
–خب اگه راه دیگه ایی نبود چی؟ اگه پای مادرت وسط بودچی؟
باصدای لرزانی گفتم:
–مادرم برای من خیلی مهمه، حتی مهم تر از جونم...مکثی کردم وادامه دادم:
–پس دیگه اون وقت چاره ایی نداشتم جز این که...
–جزاین که چی؟
نشستم روی تخت اسرا و سرم را پایین انداختم.
–برای این که خودم و نامزدم یه عمراذیت نشیم مجبورم کاری رو که دوست ندارم انجام بدم.
متوجه ی منظورم شد.
درازکشید روی تخت و ساعدش را روی پیشانیاش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
–چی میگی راحیل، باز که رفتی سراغ سخت ترین راه حل. ازخونسردیاش فهمیدم خودش هم قبلا به این موضوع فکرکرده، شاید به او هم مثل من کسی گفته بوده و او می خواسته از دهن من بشنود.
–اونوقت بدون عشق چطورزندگی می کردی راحیل؟
از سوالش بغض کردم و رفتم کنارش نشستم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.
– بدون عشق زندگی کردن قابل تحمل تراز اینه که بخوای عشقت روبایکی دیگه تقسیم کنی.
بادستهایش صورتم را بالا داد وگفت:
–کی گفته باید تقسیم کنی؟
سرم را عقب کشیدم و دوباره گذاشتم روی سینه اش.
–هم همه گفتن، هم خودم دیدم.
–کجا دیدی؟
سکوت کردم و او کمی جابجا شد و سرم را بالا آورد.
به چشم هایش نگاه نمی کردم.
–نگام کن.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و دوباره بغضم گرفت.
بلند شد لبهی تخت نشست ومرا هم باخودش نشاند.
–من نمی دونم چی بهت گفتن ولی من جز تو نمی تونم کس دیگه ایی رو دوست داشته باشم. بعد چانهام را بالا گرفت.
–می فهمی...من بدون تو می میرم.
آهی کشیدم و دلخور گفتم:
–هیچ کس بدونه کس دیگه نمیمیره.
عصبی شد.
–مگه مردن فقط خاک شدن توی بهشت زهراست. بلند شد و کمی راه رفت وبعد همانطور که بیرون می رفت گفت:
–پایین منتظرتم.
جلوی پاساژی پارک کرد. پیاده که شدیم دستم را گرفت.
راحیل بیا همه چیز رو فراموش کنیم و امروز رو ازکنارهم بودن لذت ببریم.
امروز آخرین روزه ها...
باحرفش قلبم ریخت و نگاهش کردم.
–منظورم آخرین روز محرمیته بابا...چرا این جوری نگاه می کنی ترسیدم.
مرا هدایت کرد سمت پاساژ و گفت:
–چنددقیقه دیگه میام.
چندتا از مغازه ها را ازنظر گذراندم که دیدم با یک شاخه گل رزقرمز جلویم ایستاده ولبخند میزند، او واقعا بلد بودچطور خوشحالم کند. غرورش برای همه جا بود جز روابط بین خودمان.
کلی گشتیم تا یک مانتوی قابل پوشیدن پیدا کردیم. اکثر مانتوها دگمه نداشتند. البته آرش میپسندید و میگفت زیر چادر که دیده نمیشود، چه فرقی دارد. وقتی روسری ستش را هم خریدیم، منهم از آرش خواستم تا برویم برایش یک هدیه بخرم، اول قبول نمی کرد ولی آنقدر اصرارکردم تا کوتاه آمد.
برایش یک پیراهن با شلوارستش گرفتم.
با صدای اذان ظهر، جلوی یک مسجد نگه داشت و گفت:
–عاشق این نوای دل نشینم راحیل. وقتی پیشم نیستی همهی خاطرات با تو بودن رو میاره جلوی چشمم. خودش هم وارد مسجد شد و نماز خواند.
ازمسجدکه بیرون امدم. ازدور دیدم تکیه زده به ماشین و با لبخند نگاهم می کند.ازهمان لبخندهایی که دوست داشتم، خودم را به او رساندم و دستش را گرفتم وبوسیدم.
–عه، این چه کاریه راحیل...بگوببینم آرزو کردی برام؟
–آرزو؟
–حالاهمون دعا...
–خندیدم وگفتم:
–بابا باکلاس...نه، مگه قراربودآرزو کنم؟
–راحیل از این به بعد بایدبه هم قول بدیم هروقت نمازخوندیم واسه هم دعاکنیم...
خنده ام گرفت وگفتم:
–دعا نه آرزو...
لپم را کشید و قفل ماشین را زد و سوارشدیم و گفت:
–حالاهرچی؟ قول بده.
اخمی نمایشی کردم.
–هیچ دقت کردی ازوقتی نامزد کردیم چقدر ازم قول گرفتی؟
–ازبس سربه هوایی دیگه...
لبخند زدم وگفتم:
–قول نمیدم ولی سعی می کنم.
–من سعی تو رو اندازهی قول قبول دارم.
منم دعات می کنم هرروز...به خصوص نماز صبح وقتی هوا هنوز تاریکه وصدایی نیست، توی یه تایم مشخص فقط به کسی فکر می کنی که دوستش داری ومی دونی اونم الان داره بهت فکرمی کنه.
–منظورت تله پاتیه؟
#رمان
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت_263
–اونم میشه گفت، مهم اینه که به یاد هم باشیم.
با سنگدلی گفتم:
–وقتی قراره با هم زندگی کنیم نیازی به این کار نیست. وقتیم قسمت چیز دیگس به نظرم این کار خود آزاریه. چرا باید به فکر هم باشیم اونم دقیقا وقت نماز که باید فکرمون رو کنترل کنیم. اینجوری که اصلا نمیفهمیم چی خوندیم.
پوفی کرد و گفت:
–فکرمون رو کنترل کنیم؟
–اهوم، نماز یه جور تمرین یوگاست.
خندید و گفت:
–یوگا؟ چی میگی راحیل یوگا که مال
این چینی مینیهاست.
–نه بابا فکر کنم مال هندیاست. اونام از همین نماز ما یاد گرفتن این ورزش رو دیگه. با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
– باور کن آرش، تو یه بار امتحان کن، ببین سر نماز میتونی فقط به خدا فکر کنی. خیلی سخته، اگه توی کل نماز حتی یه بار تمرکزت رو از دست ندی، یعنی خیلی خوب میتونی فکرت رو کنترل کنی.
لبهایش را به بیرون داد و گفت:
–واقعا؟
–آره، تازه روی هوشم تاثیر داره. من شنیدم ابوعلی سینا وقتی تو مسائل علمیش به مشکل برمیخورده دور رکعت نماز میخونده، بعد میتونسته اون مشکل رو بر طرف کنه و حل کنه.
–بریکلا ابو علی.
–حالا تو مسخره کن.
–مسخره نکردم.
امتحانم را دادم و کیفم را از امانت داری گرفتم، گوشیام را روشن کردم. یک پیام از شمارهایی ناشناس داشتم. نوشته بود:
–فریدونم، این شمارمه، بهم زنگ بزن.
باخواندن پیام قلبم از جا کنده شد.
نمی دانستم چکارکنم. من به او زنگ بزنم؟ واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟ از ترسم پایم را از دانشگاه بیرون نگذاشتم. کمی فکر کردم. یاد زهرا خانم افتادم، قول داده بود کمکم کند.
فوری به او زنگ زدم و موضوع را گفتم.
گفت چند دقیقه صبر کنم تا قضیه را با برادرش در میان بگذارد.
به چند دقیقه نرسید که زهرا خانم زنگ زد و گفت که شمارهی فریدون را برای کمیل بفرستم.
همین کار را کردم. بعد از چند دقیقه کمیل زنگ زد و گفت:
–لطفا به این آقا پیام بدید و بپرسید ازتون چی میخواد.
با خجالت گفتم:
–اون آدم درستی نیست.
–بله میدونم، برای مدرک لازمه که حرفهایی که بهتون زده رو براتون پیامک کنه، تا ازشون مدرک داشته باشیم.
من یه دوستی تو اداره آگاهی دارم، یه دوست وکیلم دارم که وقتی مشکل شما رو بهشون گفتم، اولین چیزی که گفتن مدرکی برای اثبات این حرفها خواستن.
بعد که مدرک جمع شد بهتون میگم چیکار کنید.
همانجا در محوطهی دانشگاه چند دقیقهایی برای فریدون پیام فرستادم و او هم همان جوابهای احمقانه را فرستاد.
در آخر هم آدرسی برایم فرستاد و گفت که سر قرار بروم، میخواهد در مورد موضوع مهمی صحبت کند.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. حتی پیامک فرستادن هم باعث استرسم شده بود. دلم میخواستم از آرش کمک بگیرم ولی از عاقبتش میترسیدم.
دوباره به زهرا خانم زنگ زدم.
زهرا خانم بعد از کسب تکلیف از کمیل گفت که ساعت قرار را تعیین کنم ولی سر قرار نروم.
بعد از من خواست مشخصات فریدون را شرح بدهم. موهای بلند فریدون نشانهی خوبی بود برای شناختنش.
کارهایی که زهرا خانم گفته بود را انجام دادم و همان موقع چشمم به سوگند افتاد.
با ذوق به طرفش رفتم و گفتم:
–وای خدا رو شکر که اینجایی. داری میری خونه؟
موشکافانه نگاهم کرد و پرسید:
–حالت خوبه راحیل؟ تو چرا هنوز نرفتی؟ مگه دو تا امتحان داری؟
–من خوبم. نه آخرین امتحانم بود. امسال اصلا نفهمیدم تابستون کی تموم شد... میخوام بیام خونه شما، یه کم کار خیاطی کنم. خیلی وقت چیزی ندوختم.
–مگه آرش نیست. امروز امتحان نداشت؟
–راستش اونقدر ذهنم درگیره که اصلا بهش زنگ نزدم. فقط میدونم ساعت امتحانش بعد از ظهره.
گردنی چرخاند و گفت:
–حالا تو زنگ نزدی، اونم نباید زنگ بزنه؟
به طرف درب خروج راه افتادم و گفتم:
–چون دیگه نامحرمیم کلا کاری با هم نداریم، فقط گاهی به هم پیام میدیم، حتی زنگ زدنامونم کم شده.
دنبالم آمد و گفت:
–چطوری میتونی اینقدر آروم باشی راحیل؟
پوزخندی زدم.
–ای بابا سوگند، اونقدر ذهنم درگیر چیزهای دیگس، اونقدر گاهی دنیا برام ترسناکه که اصلا نمیتونم به آرش فکر کنم.
دستم را گرفت و پرسید:
–راحیل اتفاقی افتاده؟ از قیافت فهمیدم یه چیزی شدهها. از چی میترسی؟
با بغض گفتم:
–از آدما، شاید باورت نشه سوگند، از وقتی نامزد کردم، هر دفعه استرس یه چیزی رو داشتم. الانم که دیگه نور الا نور شده.
–دوباره این خانواده نامزدت چیکار کردن؟
بغضم را فرو دادم و قضیهی فریدون را برایش تعریف کردم.
هر چه بیشتر حرف میزدم چشمهای سوگند گردتر میشد و خشمش نمودارتر.
در آخر با ناراحتی گفت:
–الهی بمیرم برات. عجب خانواده شوهر داغونی داری. کار خوبی کردی که به خواهر کمیل گفتی. احتمالا این آقا کمیل میره سر قرار و یه دل سیر کتکش میزنه. نترس اون یارو کاری نمیتونه بکنه. با کتکی هم که امروز میخوره احتمالا تا یه مدت نمیبینیش.
من خیلی خوب درکت میکنم راحیل. واقعا این هم کُف هم بودن زن و شوهر درسته. منم با اون نامزد قبلیم این مشکل استرس رو داشت..
🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁
#رمان
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
#قسمت_264
البته تو یه کمم شانس نیاوردی.
–نه سوگند. تو نامزدت هم خرده شیشه داشت. رفتارش با تو بد بود.
ولی آرش اونطوری نیست.
–آره خب. هر چی بودتموم شد و از دستش راحت شدم.
تازه الان میفهمم زندگی یعنی چی. طرفت هم فکرت باشه خیلی خوبه، آرامش داری، یه جا باهاش مهمونی میری تکلیفت مشخصه چی بپوشی، چطوری رفتارکنی...دیگه این چیزها برات عذاب نمیشه و نگاههای خانوادهی نامزدت اذیتت نمی کنه.
–معلومه خیلی راضی هستیا.
–راضیم چون آرامش دارم، چون نامزدم نه تنها تحقیرم نمی کنه بلکه بهم افتخار می کنه. اصلا اعتماد به نفس گرفتم. اون قبلیه مدام شخصیتم رو به خاطر این که حجاب داشتم میکوبید.
–یعنی اینم به اندازه ی قبلیه دوسش داری؟
–اندازه اش رونمیدونم، فقط می دونم اونقدری دوسش دارم که باهاش احساس خوشبختی می کنم. دروغ چرا، عاشقش نیستم، هیجاناتم مثل قبل نیست...ولی وقتی به عشقی فکر می کنم که آخرش نفرت شد، دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت تجربهاش کنم. به نظرم اون اسمش عشق نبود. یه توهم زود گذر بود. شایدم یه هوس.
نفسم را عمیق بیرون دادم. به ایستگاه مترو رسیده بودیم.
با سوگند راهی خانهشان شدم. فکرم مشغول حرفهایش بود.
–راحیل.
–هوم.
–یه چیزی بهت می گم، باز نگی توبدبینی ها...
–نه، بابا بگو...
– راحیل خودت رو گول نزن. من نمی تونم به آینده ی تو خوش بین باشم. از چیزایی که تو تعریف کردی، اول، آخر، این مادرشوهرت، آرش رومجبور می کنه، که بامژگان محرم بشن...بعد تو با خودت فکر کن، اصلامژگان یه آدم خوب و نرمال، به نظر تو به محبت احتیاج نداره؟ الان داغ شوهرش رو داره، ولی یک سال دیگه چی؟ اونم عاطفه می خواد، جوونه، توام که میگی خوشگله،
نگاهی به سوگند انداختم و او ادامه داد:
–باور کن من به خاطر خودت میگم، می دونم حرفهام ناراحت کنندس ولی حقیقته، اگه میگی مامانت خیلی سختگیر شده واسه همینه، شاید نمی تونه این حرفها رومستقیم بهت بزنه.
من نمی خوام نسبت به آرش بدبین باشم، ولی این یه اتفاق کاملا طبیعیه که احتمال افتادنش نودونه درصدونیمه...
باتعجب نگاهش کردم.
–اینجوریم نگاهم نکن...الان خوب فکرهات روبکن، چون فردا پس فردا که ازدواج کردید و پای یه بچهام امد وسط دیگه نمی تونی کاری کنی، بخصوص توکه حاضری بسوزی وبسازی ولی بچت بی مادر،بزرگ نشه.
من نمیخوام برات تصمیم بگیرم، ولی به عنوان کسی که این تجربهی تلخ رو داشته دارم بهت میگم...می خوام چشم هات روباز کنم، چون می دونم الان عشق آرش نمیزاره خوب فکرکنی...
خیلی مسخرس که آرش گفته با مژگان محرم بشه، بعد شما برید دنبال زندگیتون.
اگه می تونی با هوو بسازی و زندگیت هم آروم باشه و هزار تا مریضی اعصابم نمی گیری که خب هیچی، اما اگه نمی تونی پس از الان تصمیم بگیر، به نظر من که کار خدا بوده این فرصت رو تا چهلم برادر شوهرت به وجود آورده، تا تو، ازش استفاده کنی و خوب فکرات رو بکنی.
–چی میگی سوگند، یعنی من از شوهرم دست بکشم؟ حلال خودم رو به خودم حروم کنم؟
کلافه گفت:
–یه جوری میگی حلال انگار حالا زن و شوهر هستین.
یه وقتایی مادر بزرگم میگه گاهی حتی از حلال هم باید دست کشید، برای آدم شدن خودمون.
اوایل منظورش رو نمیفهمیدم، ولی بعد وقتی روی رفتارش دقت کردم متوجه شدم.
–مگه چیکار میکنه؟
–خیلی کارا، یه نمونش این که مثلا مادر بزرگ من میوهی انگور رو خیلی دوست داره. اول این که اصلا خودش نمیخره، میریم خرید میره کنار سبد انگور یه نگاهی بهش میندازه، بعد بقیهی خریدها رو انجام میده، بدون این که انگور بخره.
هر وقتم من یا مامانم میخریم، براش تو بشقاب و کنار دستش میزاریم. هی انگور رو نگاه میکنهها ولی لب نمیزنه، تا این که با یه بهانهایی یا دوباره جوری که ما نفهمیم میزارش تو یخچال، یا وقتی مشتری میاد برای اون میزاره و اصرار میکنه که مشتری بخورش.
با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
–چه مبارزهایی، چطوری میتونه اینقدر تحمل کنه؟ چه خود سازی سختی!
سوگند با خنده گفت:
–اره بابا، فکر کنم شیطون از یه کیلومتریش هم رد نشه. به بچههاشم توصیه میکنه طرف مادر بزرگ من نیان، یه وقت ممکنه به راه راست هدایت بشن.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁