eitaa logo
🌤 منتظران نور 🌤
570 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5.4هزار ویدیو
158 فایل
قال رسول الله ..هر کس بمیرد و امام زمان خودش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است.💫کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤🏴 🍀کپی مطالب حلال با ذکر صلوات بر مولایمان مهدی(عج)🍀 ارتباط با ادمین👇 @Ssh999
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: اگر مى ‏توانيد هر روز را نوروز كنيد، يعنى در راه خدا به يكديگر هديه بدهيد و با هم پيوند داشته باشيد.✨ موضوع: کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
11.pdf
9.29M
💕 یا اباصالح مهدی ادرکنی 💕 💕 متن جزء یازدهم قرآن کریم💕 💕 اللهم عجل لولیک الفرج 💕
Tahdir joze11 (1).mp3
4.07M
💕یا ابا صالح المهدی ادرکنی 💕 با صدای 💕اللهم عجل لولیک الفرج 💕
637539956200131092.mp3
17.91M
🌷جزء ۱۱ قرآن کریم استاد پرهیزکار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5787300927635457307.pdf
5.69M
یا ابا صالح المهدی ادرکنی 💕 ترجمه هدایت فر به نیت تعجیل در ظهور آقا امام زمان قران تلاوت کنیم‌ برای تمام حوائجش رضایتش ودیدارش در هردو جهان وقف مولاییم 💕 نذر مولاییم💕 در خدمت مولاییم💕 💕هدیه به چهارده معصوم الهی اللهم عجل لولیک الفرج 💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز یازدهم ماه رمضان: 🤲اللَّهُمَّ حَبِّبْ إلى فِيْهِ الاِحْسانَ، وَكَرِّهْ إلى فِيْهِ الفُسُوقَ وَالعِصْيانَ، وَحَرِّمْ عَلَيَّ فِيْهِ السَّخَطَ وَالنِّيرانَ، بِعَوْنِكَ يا غِياثَ المُسْتَغِيثِينَ. «خدایا دوست گردان به من در این روز نیکی را، و نـاپسند بدار در این روز فسق و نافرمانی را، و حرام کن بر من در آن خشم و سوزندگی را، به یاریت‌، ای دادرس دادخواهان.» 🍃 اللّهم عجّل لولیّک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا ابا صالح المهدی ادرکنی 🏝 نکات_کلیدی جزء_11 قرآن کریم - با راستگویان و کسانی که ظاهر و باطنشان یکی است رفاقت و همراهی کنید. (توبه: 119) 2- در انفاق، کمیّت و مقدار مهم نیست، چه کم باشد چه زیاد، در نزد خدا اَجر دارد. (توبه: 121) 3- عده ای از مسلمانان باید دنبال جهاد علمی و فرهنگی باشند و معارف دین را یاد بگیرند. (توبه: 122) 4- از حدس و گمان و خیال پیروی نکنید که خیالبافی اصلاً به درد شناخت حقیقت نمی خورد.(یونس: 36) 5- هیچ فردی در مقابل اعمال دیگری مسئولیتی ندارد و هر کس پاسخگوی اعمال خودش است. (یونس: 41) 6- خدا به هیچ کس ظلم نمی کند و این مردم اند که به خودشان ستم می کنند. (یونس: 44) 7- قرآن، درمانی برای دردهای روحی تان و کتاب راهنما و رحمت ویژه خداست. (یونس: 57) 8- خداوند در مورد مردم لطف و بخشش دارد، ولی بیشتر آنها سپاسگزار نیستند. (یونس: 60) 9- بر دوستان خدا «در مواجهه با حوادث سخت» نه ترسی غلبه می کند و نه غُصّه می خورند. (یونس: 62) اللهم عجل لولیک الفرج 🏝
هدایت شده از 🌤 منتظران نور 🌤
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم فرمودند: اگر مى ‏توانيد هر روز را نوروز كنيد، يعنى در راه خدا به يكديگر هديه بدهيد و با هم پيوند داشته باشيد.✨ موضوع: کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220413-WA0014.mp3
9.05M
شرح دعای روز یازدهم ماه مبارک به بیان آیت الله مجتهدی کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌❇️ بهترین راه برای موفقیت و هدایت ✅ باور کنیم که بهترین راه برای موفقیت و هدایت، توسل به اهل بیت صلوات الله علیهم اجمعین است. 💠 هر کاری که می خواهیم شروع کنیم، اول یک صلوات برای امام زمان (ع) بفرستیم و بگوییم: 🔹 آقا دست من را بگیرید. 🎙 آیت الله مصباح (ره) ✔️ از امروز شروع کنیم 🏷 (عج) (ره) کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅معنای انتظار... 👈 هنگام ظهور، وجه الله را می‌بینیم 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🔰استاد
هدایت شده از 🌤 منتظران نور 🌤
💠💠💠💠💠💠 ☘🌸☘تلاوت سوره مبارکه ملک☘🌸☘ 🍀🌺🍀تلاوت سوره مبارکه واقعه🍀🌺🍀 🔹همگی برای حوائج حضرت حجت (عج) دعا کنیم🔹 کانال منتظران نور •••⊰⃟👇🌴࿐ྀུ۰࿇༅═‎┅─ @montazeran_nour🌤
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن دلم می خواست دوباره سرم را روی سینه اش بگذارم. انگار از چشم هایم فکرم را خواند. چون دستهایش را از دوطرف دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید. صورتش را روی سرم گذاشتم و با لبهایش موهایم را نوازش کرد. با شنیدن صدای اذان زیر گوشم زمزمه کرد خدارو شکر که تو هستی... بعد من را از خودش جدا کرد نگاهی به بازویم انداخت و گفت: – بلوز آستین بلند نداری؟ جلوی کیارش اینجوری؟ شام میاد اینجاها. لبخندی زدم و قند توی دلم آب شد برای غیرتش، آرش و این حرف ها... پس راسته که میگن عشق باعث میشه رگ غیرت آقایون برجسته بشه... از کیفم ساق دستم را آوردم و گفتم: – اینا آستین هامه... با تعجب نگاهی به ساقها انداخت و گفت: – سر آستینهاش رنگ روسریته... ــ آره، مدلشه. ــ چقدر جالب... ــ من میرم وضو بگیرم. ــ منم برم یه سجاده از مامان برات بگیرم.. هر دو از اتاق بیرون رفتیم. مژگان با دیدن ما، رو به آرش گفت: – چه عجب...خوب شد من از اتاق امدم بیرونا... مژگان سارافن قهوه ایی پوشیده بود، بدونه زیر سارافنی، با ساپورت هم رنگش... شرمنده از حرفش به طرف سرویس رفتم، آرش هم با لبخند گفت: – لطفا از این به بعد توی اتاق مامان استراحت کن. لحظه ی آخر که می خواستم در را ببندم شنیدم که مژگان با خنده گفت: – بالشت تو بوی ادکلن میده، بوش رو دوست دارم، خواب آوره. در را بستم و از حرفش شوکه شدم. دلم نمی خواست حساس باشم ولی این حسادت بد جور سرکش شده بود. با آب سرد وضو گرفتم تا آرام شوم. از سرویس بیرون امدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر آرش می خواست سالاد درست کند. جلو رفتم و گفتم: – مامان جان بزارید سالاد رو من درست کنم، الان نماز می خونم و میام. ــ دستت درد نکنه راحیل جان خودم درست می کنم. مژگان اشاره ایی به موهایم کرد و رو به مادر آرش گفت: –مامان آرش بافته ها... مادر آرش لبخندی زدو گفت: –بچم یاد بچگیاش افتاده، نگاه چقدرهم شل بافته، اون موقع ها هم موهای من رو همین طور می بافت. مژگان معترضانه گفت: –وا مامان! پس چرا کیارش از این کارها بلد نیست؟ ــ کیارش از همون بچگی هم با آرش فرق داشت، اصلا توخونه بند نمیشدکه بخواد چیزیم یاد بگیره. وارد اتاق که شدم دیدم آرش سجاده را برایم پهن کرده و خودش هم پایین تخت نشسته و غرق فکر است. تشکر کردم و سجاده‌ام را جوری میزان کردم که پشت به او نباشم. بعد از خواندن نماز، کنارش نشستم. سرم را به خودش چسباند. –راحیل. ــ جانم. ــ برام دعا می کنی. ــ برای چی؟ ــ برای این که خوب باشم. ــ تو خوبی آرش جان. پوزخندی زدو گفت: –اگه من خوبم پس تو چی هستی؟ نمی دانم این بغض، از کجا پیدایش شد. قورتش دادم و گفتم: – نمی دونم چی هستم، کاش میشد بنده باشم. آهی کشیدو گفت: ــ باز تو رفتی رو منبر عشقم؟ خوب بودن با بنده بودن چه فرقی داره؟ لبخند زدم وگفتم: –بدون منبر رفتن نمیشه زندگی کرد آرش. یاد‌آوری مهم ترین اصل زندگیه. میدونی آرزوم چیه؟ –نه –توام گاهی بری رو منبر. –ولی من از منبر رفتن و این حرفها خوشم نمیاد. مکثی کردم و گفتم: –به نظرم همه میرن رو منبر ولی هر کسی با روش خودش. فقط اسم منبر رو حذف می‌کنند، یه اسم با کلاس روش میزارن. مثلا همین چند دقیقه‌‌ی پیش مگه به من تذکر ندادی که آستینم کوتاهه؟ کوتاه خندید. –شاید دارم نذرم رو ادا می‌کنم. پرسیدم: –چه نذری؟ کمی مِن و مِن کردو گفت: –نمی‌خواستم مجانی بهت بگما، ولی میگم. با خدا عهد کردم اگر ما به هم رسیدیم، مسائلی که برای تو مهمه برای من هم مهم باشه. –چه نذر عجیبی! –فکر کردی فقط خودت مهریه‌ی عجیب تعیین می‌کنی. حالا جواب سوالم رو بده. –آخه تو میگی خوب، به نظرم خوب بودن راحته. مثلا یه آمریکایی هم که خدارو قبول نداره میتونه خوب باشه. مهربون باشه. مودب باشه، به فقرا کمک کنه. مثل خیلی از آدمهای بزرگ و مشهور اروپایی و آمریکایی و حتی صهیونیستی. ولی بنده بودن خیلی سخته. چون هر کاری میکنی باید برای خدا باشه نه برای نشون دادن خودت به دیگران. حتی گاهی این بنده بودن ممکنه سختی زیادی داشته باشه و در ظاهر به ضررت باشه. بعد با همان بغض ادامه دادم: –من که خودم این وسط حیرونم نه اینم، نه اون... نگاهی به من انداخت و متوجه‌ی بغضم شد. دستم را در دستش گرفت و گفت: –گاهی خودت رو خیلی اذیت می کنی. ــ نه بابا، چه اذیتی...فعلا که دارم از زندگیم لذت می‌برم. بلند شد و دستم را هم با خودش کشید. –خب خانم از رو منبر تشریف بیارید پایین تا بریم. از حرفش خنده ام گرفت و او ادامه داد: –حالا که فکر می‌کنم می‌بینم رو منبر رفتن بدم نیستا، چشمکی زدم و گفتم: –پس به زدی اون بالا می‌بینمت. نوچ نوچی کردو گفت: – میشه یه بارم از این زبونا جلوی مامانم بریزی، اون دفعه می گفت: –شانس آوردی راحیل زیاد زبون نداره... –خوب شد گفتی، پس یادم باشه از این به بعد جلو مامانت زیاد حرف نزنم...
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش رو بروی من نشسته بود و غذا خوردن را برایم سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار را قشنگ در آن لحظه ها متوجه شدم. نمی دانم کیارش چرا اینقدر تلخ بود... با گره‌ ایی که به ابروهایش داده بود رو به آرش گفت: –یه مهمونی میخوام بدم، بچه هارو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسهای درست و حسابی بپوشیدا. می‌دانستم منظورش من هستم، ولی منظورش را درک نکردم.مادر شوهرم با استرس پرسید: –کجا می‌گیری پسرم؟ –همینجا، شامم از بیرون میارن. دوباره مادر آرش پرسید: –چند نفرن؟ –نگران نباش مادر من، سرجمع بیست سی نفرن. دونفرم میان کارهارو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی. مژگان گفت: –کیارش اینجا کوچیکه ها. کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت: –پس شاید خونه‌ی خودمون گرفتیم. آرش گفت: –چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون می‌کنیم دیگه. کیارش باخشمی که سعی در کنترلش داشت گفت: –اونا از این جور عروسی مسخره ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه. همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفرخارجه. چقدر نظر دوستانش برایش مهم است. از دروغ بزرگی که گفت لبهایم به لبخند کش آمد و به آرش نگاه کردم. کیارش که متوجه‌ی خنده‌ی من شد، با تاکید رو به آرش گفت: –توجیهش کن، چطوری باید لباس بپوشه ها. آرش حرفی نزد و خودش را مشغول غذایش کرد. من هم زیر نگاههای خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم را خوردم. شام که چه عرض کنم بگو شوکران، البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط را تایید کردند. چقدر طرز لباس پوشیدن من برایش مهم شده بود. از حرف‌هایش حس بدی پیدا کردم. بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن آمدم و کنار مژگان نشستم. آقایان نبودند. نگاه سوالی‌ام را به مژگان انداختم که گفت: –رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد. پرسیدم: –در مورد چی حرف بزنن؟ شانه ایی بالا انداخت و گفت: – چه می دونم. لابد در مورد مهمونی. با تردید گفتم: – یه سوال بپرسم؟ ــ چی؟ ــ آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟ مژگان اشاره‌ایی به چادرم کردو گفت: –منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی. پرسیدم: –اون از من بدش میاد؟ ــ نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا امد. ــ یعنی تو خونتونم با تو اینقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو می‌بینه اینجوری میشه؟ تلخندی زدو گفت: – نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم اینقدر مهربون و شوخ نیست. زیادم اهل حرف نیست. باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه. کلا با آرش خیلی راحته وزیاد باهاش حرف می زنه و دردو دل می‌کنه. خواستم بگویم خودت هم کلا با آرش راحتی...ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم: –همه با آرش راحتن. با لبخند گفت: – از بس مهربونه. در دلم گفتم: –اونم از شانس منه که با همه مهربونه. کمی با مژگان در مورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه آمدو کنارمان نشست و گفت: –کیارش گفته هفته‌ی دیگه جشن رو می‌گیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی می‌پوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟ با چشم‌های از حدقه در آمده پرسیدم: –مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟ مژگان گفت: –چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه. با دهان باز گفتم: –اگه دوستهاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟ مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختند و خندیدند. –عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن. گیج به مژگان نگاه کردم. آرش و کیارش جلسشان تمام شد و تشریف آوردند. اخم های آرش در هم بود. با تعجب نگاهش کردم. کنارم نشست و سیبی از جا میوه‌ایی برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت: –چرا این جوری نگاهم می کنی؟ با ابروهایم به اخمش اشاره کردم و گفتم: – چی شده؟ آرام گفت: – هیچی بابا کیارش واسه یه هفته می خواد بره ترکیه. –همین؟ –نه، خیلی چیزها هست که باید در موردش حرف بزنیم. اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم. باتعجب گفت: –پارتی؟ زمزمه وار گفتم: –یواش تر... آرام گفت: اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمی‌کنم. ــ وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره. ــ یه جوری نگاهم کرد که احساس کردم خبر خوبی نمی خواهد بگوید. تکه‌ایی از سیب را سر چاقو جلویم گرفت و گفت: –دل خجسته‌ایی داری‌ها، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره. دستش را پس زدم و گفتم: –اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن آرش خندید. همه ما را نگاه کردند ولی نگاه کیارش ترسناک بود. نمی‌دانم با مادر شوهرم چه می‌گفتند که باب میل کیارش نبود. صدایم را صاف کردم و زیر لب گفتم: –تو می خندی چرا من رو چپ چپ نگاه می کنه. آرش خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه بهش گفتم، به احتمال زیاد تو به اون مهمونی نمیای. عصبانی شدو بهم گفت که باهات صحبت کنم. بهترین کار این بود که فعلا از جلوی دید کیارش دور باشم و بعد در این مورد با آرش حرف بزنم. –آرش برم آماده بشم؟ با سرش تایید کرد. لباسهایم را پوشیدم ودر حال تا کردن چادر رنگی‌ام بودم که آرش وارد اتاق شدوبا دیدنم لبخند گله گشادی زدو گفت: – وای راحیل خیلی باحالی. ــ من که هنوز نفهمیدم تو به چی خندیدی؟ ــ وقتی حرف سوغاتی رو زدی خنده ام گرفت، آخه کیارش جواب سلام تو رو به زور میده بعد تو میگی میره برامون سوغاتی می خره؟ بدتر از اون قضیه ی مهمونی... حرفش را بریدم. –بگو پارتی، نه مهمونی. جلو امدو چادر تا شده، را از دستم گرفت و گفت: – این رو بزار همین جا توی کمدمن بمونه، هر دفعه با خودت نبرو بیار. چند دست لباس خونگی هم بیار بزار تو کمد من، برای هفته ی آینده. چون کیارش یه هفته میره ترکیه، سپرده مژگان اینجا بمونه. کلی هم سفارشش رو کرده. باتعجب گفتم: –چرا نمیره خونه‌ی مادرش؟ آرش کلافه گفت: –خودش به کیارش گفته اینجا می‌خواد بمونه. می‌خوام تو این یک هفته‌ایی که مژگان اینجاست، توام باشی. با مامانتم خودم صحبت می‌کنم. راستش اگه شرایطش رو داشتید من تو این یک هفته میومدم خونتون می‌موندم. البته اگر شرایطشم بود نمیشد چون کیارش سفارش کرد، حواسم به مامان اینا باشه و تنهاشون نزارم. بعد روی تخت نشست و ادامه داد: –در مورد همون پارتی هم که گفتی، فکر کنم با کیارش به مشکل بخوریم. حرفهایی که از آرش شنیدم حالم را بد کرد.کنارش نشستم و گفتم: –من که به همچین مهمونی نمیام. در مورد مواظبت تو از مژگان، واقعا برام قابل هضم نیست. مگه وسط اقیانوسه که تو مواظبش باشی؟ دستی به موهایش کشیدو گفت: –چی بگم، میگه حاملس یه وقت اتفاقی نیوفته. وقتی بهش گفتم، تو شاید نیایی تو مهمونی، قاطی کرد. ــ به خاطر این موضوع ناراحت بودی؟ ــ اهوم، سکوت کردم چون برای منم ناراحت کننده بود. وقتی سکوتم را دید گفت: – دلیلش رو نمی دونم ولی از وقتی ما نامزد کردیم رفتارش تغییر کرده، اینقدرم ریلکس نبود، تغییر رفتارش اذیتم می کنه. ــ کی؟ ــ مژگان، البته هر دوشون، نمی دونم این زن و شوهر چشون شده... نفس عمیقی کشیدم. –ان شاالله درست میشه. با خودم فکر کردم پس باید یه هفته هر روز بیام اینجا، با مژگان سر کردن برایم سخت بود ولی راه دیگری نداشتم. با صدای آرش از افکارم فاصله گرفتم. ــ راحیل. نگاهش کردم. –بیا یه راهی پیدا کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب. –چه راهی؟ سرش را پایین انداخت و گفت: –نمیشه مثلا یه لباس کاملا پوشیده بپوشی و بیای مهمونی؟ اخم کردم. – نه نمیشه. به نظرت خنده دار نیست من بیام بین یه سری زن و مرد، اونم با اون سبک و سیاق؟ –تو بگو چیکار کنیم. –باهاش صحبت کن و قانعش کن که دست از این کارهاش برداره. اگه الان کوتا بیاییم فردا یه برنامه‌‌‌ی دیگه‌ایی داره. یه روز دو روز نیست که، مثلا فردا همین بچشون به دنیا بیاد دوباره میخواد پارتی راه بندازه و اصرارم کنه ما باشیم. نچی کردو گفت: نمی‌خوام دلخوری... همان لحظه صدای کیارش باعث شد، آرش حرفش را نصفه رها کند. –برم ببینم چی میگه. چند دقیقه ایی از رفتن آرش نگذشته بود که صدای کیارش کمی بلندتر شد. فوری چادر مشگی‌ام را که روی تخت گذاشته بودم برداشتم. سرم کردم و خودم را به سالن رساندم. آخرین جمله‌ی کیارش را شنیدم که گفت: –نخیراینجور جاها بیاد و خودش رو گم نکنه معلوم میشه. بدبخت، تو... با دیدن من سکوت کرد. از این که باز من باعث اختلاف این دو برادر شده بودم، عذاب وجدان گرفتم. مادر شوهرم حراسان به طرفم آمدو گفت: –راحیل بگو میای، تا همینجا همه چی تموم بشه. آب دهانم را قورت دادم و نگاهی به آرش انداختم. صورتش سرخ بود. باید همینجا همه چیز را تمام می‌کردم، تا دوباره فردا پس فردا این آقا کیارش فکر جدیدی برایم نداشته باشد. جلو رفتم و روبرویش ایستادم. تمام جراتم را جمع کردم. سعی کردم آرام باشم. چشم به زیر انداختم و با صدای لرزانی گفتم: –آقا کیارش من همچین مهمونیهایی هیچ وقت نمیام. لطفا آرش رو هم تحت فشار قرار ندید چون بیفایدس. شده از آرش جدا میشم ولی این جور جاها نمیام. همونطور که من به خواسته‌ی شما احترام گذاشتم و موافقت کردم که به سبک خودمون عروسی نگیریم و کلا عروسی گرفتن رو فراموش کنم. شما هم به عقاید من احترام بزارید. هیچ کس نمی‌تونه منو مجبور به کاری کنه. فکر نمی‌کنم یه مهمونی اونقدر مهم باشه که... حرفم نصفه ماند وقتی دیدم، بی توجه به حرفم در را کوبید و رفت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی پشت بام خانه‌ی دلش نشستم.