eitaa logo
هیئت رزمندگان اسلام مشکین دشت
805 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
80 فایل
‌﷽ [کانال رسمی بنیاد فرهنگی مذهبی منتظران مهدی(عج) رزمندگان مشکین دشت] (اینستاگرام) https://instagram.com/Montazerane_karaj?utm_medium=copy_link (تلگرام) http://t.me/Montazerane_karaj #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ارتباط با خادم: @mohammad_khambari
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️سکانس یک: حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و می‌خواست بره قرارگاه. از یک راننده‌ی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو می‌شست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد! وقتی حسین رفت راننده هنوز نمی‌دونست چه کسی رو خیس کرده! ⭕️سکانس دو: - الو سلام. - سلام علیکم، بفرمایید! - من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال ۶۵ با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطره‌ای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم. - بله، هجده سال از اون زمان گذشته. من آن راننده‌ی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید..
فدایی ولایت: 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 جشن ولادت عقیله بنی هاشم سلام الله علیها 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉 🎙سخنران:دکترسعیدعزیزی 🎤بانوای :حاج محمدخمبری کربلایی ناصرنیکپور وکربلایی حسین نیرابادی ✨✨باحضور خانواده محترم #شهیدمدافع_حرم_محمداینانلو(استان البرز) #پرچم_حرم_مطهررضوی_میهمان_برنامه_هستند ◀️زمان ومکان:سه شنبه 10دی ساعت 14 انتهای خیابان شهیدمطهری #مهدیه_منتظران #ویژه_خواهران کانون خادمیاران رضوی مشکین دشت موسسه ساقی کوثر بنیادفرهنگی مذهبی منتظران مهدی(عج)رزمندگان مشکین دشت @montazeran1184
مسابقه هیئت منتظران مهدی با همکاری کانال تلگرامی مشکین دشت هم زمان با جشن ولادت حضرت زینب سلام الله علیه در روز سه شنبه ساعت 14 در محل مهدیه مشکین دشت برگزار میکند موضوع مسابقه:(((داستانک با موضوع شهید مدافع حرم...بر اساس واقعیت و یا تخیل. در چند خط))) شرکت کنندگان عزیز داستانک خود را به آی دی زیر ارسال کنند 👇 @Montazerany در پایان مراسم از طرف کانال مشکین دشت به سه اثر برتر هدایای نقدی 500 هزار ریالی اهدا میشود مهلت ارسال تا ساعت 12ظهر روز سه شنبه @vedad_meshkindasht
🔺خلاف شرع نیست؛ خلاف عُرضه داشتنه! 🔸استاندار خوزستان در واکنش به ویدئوی جنجالی‌اش: «اینکه دستم را در آب بگیرند که نیفتم، کار خلاف شرعی است؟!!!» 👈 نفس کار خلاف شرع نیست؛ بلکه خلاف روحیه‌ی مدیریت جهادیه و حکایت از بی‌عُرضگی یه مسئول داره! امّا در جواب این مدیر زبون‌دراز دولتی فقط می‌توان گفت آدم بی‌عُرضه‌ای که به جای نجات مردم از سیل، خودش ترس افتادن تو چاله‌های آب رو داره، «سبزیِ کوهی» میخوره که مسئولیت قبول میکنه! اونم برای مردم رنج‌کشیده‌ی استان خوزستان؛ این که دیگه قطعاً خلاف شرعه...😒 @montazeran1184
روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود. بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد. داستانک هفتم @montazeran1184
خانمی همراه همسرش واردگلزارشهدای امامزاده عقیل (اسلامشهر )شدوازشخصی که درحال آماده سازی قبری بود درباره صاحب قبرسوال کرد. آن شخص درپاسخ گفت این قبرمتعلق به شهیدمدافع حرم میباشد. باشنیدن این خبرآنهاشروع به گریه وبیقراری کردند. علت راجویاشدندکه چراباشنیدن این خبرچنین شدید؟ اینگونه جواب دادند همسرم دیشب در عالم رویاحضرت زهرا(س )رومشاهده نموده اند که چنین فرمودندفرداشهیدی راکه برای دفاع از حرم دخترم به شهادت رسیده به امامزاده عقیل خواهندآوردحتمابه پیشوازش برو. آنهامنتظرآمدن جنازه ی مبارک شهیدشدندودرمراسم خاکسپاری آن شهیدشرکت کرده و داستان رابرای خانواده اش بازگوکردند. داستانی عجیب ازشهید مدافع حرم تقی حسینی داستانک هشتم @montazeran1184
مادر ش برای علی شرط گذاشت اگرنمازصبح هایش را《 اول وقت》 بخوانداجازه رفتن به سوریه میدهد. اول که ازمادرش اجازه خواست برودسوریه مادرش گفت :تواینجاپشت جبهه باش خدمت کن، علی گفت:مامان رضایت بده بروم ،آن زمانی که امام حسین(ع) شهید شد حضرت زینب ( س) رابه اسارت بردند همه درعزاداری ها می گویند ماآن لحظه کنار اهل بیت نبودیم ،اما الان که هستیم نمی گذاریم دوباره به حریم حضرت زینب (س)تجاوز کنند.گریه میکرد ،چه گریه های!میگفت :بی بی جان من رابطلب بگذاربیایم ازحرمت پاسداری کنم.من هم دوست داشتم دراین راه برود وراضی شدم. بعداز رفتنش رفتم مسجد دورکعت نماز شکر زیارت عاشورا ودعای توسل خواندم وبدرقه راهش کردم .احساس میکردم قلبم درحال پرواز است گفتم :خدایاشکرت که چنین فرزندی به من دادی.با اینکه از اول هم راضی به رفتنش نبودم.نمی دانم چرا آنقدر خوشحال بودم،با اینکه از اول راضی به رفتنش نبودم .برای علی شرط گذاشتم اگر نمازصبح هایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن میدهم.هیچوقت ندیدم ،علی نمازصبحش قضاشود.برای اینکه اول وقت بخواندخیلی سختش بود.مانده بودچه کند؟خواهرش به او گفت :علی قول بده ونذرکن می توانی انجام بدی،مامان هم راضی میشود. شهید مدافع حرم :علی جمشیدی داستانک چهارم @montazeran1184
در خواب دیدم ... کبوتری سفید بال پرواز کنان وچرخ زنان دور حرم میچرخیدم گاهی به گنبد خیره میشدم به حرم پاک و معصوم خانم میگفتم باخودم خانم جان من کبوترم ولی تا جان دارم انقدر دور مرقدت میچرخم که مبادا کسی بخواد به حرم ت اسیبی برساند در همین حال که در حال نگهبانی بودم تشنه شده بودم دیدم که ازدور سیاهی بطرف حرم میایند با اینکه خیلی تشنه بودم گفتم سلام بر حسین فدای لب تشنه آقا بشم وفدای حرم زینب که از سمتی تیری به طرفم زده شد خود رادراسمان خونین وسبک احساس کردم آری من شدم فدای حرم خانم زینب کبری شدم اری شدم شهید مدافع حرم داستانک نهم @montazeran1184
هیأت منتظران مهدی(عج)واحدخواهران: .: همیشه صدای دعوای همسایه مون رومیشنیدم پسری ب اسم حسن بامامانش دعوامیکرد،اخه حسن توپایگاه بسیج محلشون رفته بوددوستاشومیدیدک دارن ب سوریه میرن،حسن هم این موضوع روب مادرش گفته بودودوستداش بره سوریه،امامادرش مخالف بودحسن هرچه اصرارمیکرد،امامادرش راضی نمیشدتااینکه یک روزصب ح مادرحسن دیدک کوچه شون شلوغه ،کمی جلوتررفت مادری رودیدک باچشمان گریان سربندیازینب کبری راروی پیشونی پسرش میبنده واززیرقران ردش میکنه ،مادرحسن وقتی این صحنه رومیبینه متحول میشه ،اونقدزودنظرش عوض میشه ،ک فرداصبحش حسن روباسربندیازینب کبری راهی سوریه میکند،وچندروزبعدخبرشهادت پسرشوازپایگاه بسیج محله میشنوه دلنوشته شماره یک @montazeran1184
رو در روی اخبار روزمره به اندازه هر نفس به اندازه هرتپش می بارد از دل این اخبار شهید... از تیپ فاطمیون از زینبیون از انصارالله یمن از عباس های ایران من رو در روی آینه هر لحظه هر نفس مینشینم به تماشای خودم به تماشای من محروم... منی که سخت جامانده از قافله ی رفته ی عشق خاک بلند شده از گرد پای رهروان قافله بر گرد چادرم می نشیند آرام و سنگین و کمی گنگ خودم را در می یابم... در میان حرمم حرمی سرا پا مشکی آینه کاری شده دل این یکپارچه مشکی چشم می خواهد دیدن این آینه کاری ها... چشم دل... دستم را به آستان حریم سرم گره می زنم دخیل می بندم به خاک حرمم مدافع حرمم مدافع حرم زهرا(سلام الله علیها) مدافع حرمی که ۱۴۰۰ سال است در جنگ به سر می برد با عمر ها با خولی ها با یزید ها جنگ است بین یکپارچه سیاه من و این رنگ های بی معنی این چادر سرخ است این چادر به خون نشسته است خوب نگاهم کن مدافع حرمم مدافع حرمم... داستانک پنجم @montazeran1184
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسرش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود، جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت :«شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم.»😔 به وقت گم شدن آن هم در وانفسای زندگی انگار، فقط همان أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ ها میتوانند چاره کنند و نجات دهنده باشند..! امام (رهـ) راست میگفت شـهدا امام زادگان عشقند...؛ :)🍁🍂 داستانک دهم @montazeran1184
وقتی زیر آینه قرآن رد می شد دختر کوچکش را از روی ویلچر بلند کرد و بوسید. دخترک با شیرین زبانی گفت: بابا جون حرم رقیه یادت نره، همسرش با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد: ای کاش خودم می اومدم و نذرم را ادا می کردم.مرد خندید و جواب داد : انشاءالله یک روز باهم می رویم زیارت بی بی زینب... دخترک دستهایش را به دور گردن پدر گره زده بود و او را رها نمی کرد. فشار بر گردنش بیشتر می شد. یک نفر از پشت گردنش را فشار می داد و مردی با چشمانی آبی و بی روح به او زل زده بود ... ایرانی هستی؟ عملیات بعدی؟ تعداد نفرات؟ مرتب سوال می کرد وجواب ها کوتاه بود. مرد ناگهان لحنش عوض شد و دستهایش را باز کرد و کاسه ای آب جلویش گرفت اما قبل از اینکه اسیر برای گرفتن آن دستش را جلو ببرد با خنده شیطانی آب را بر زمین ریخت، علی زیر لب گفت: فدای لب تشنه ات یا حسین !... مرد چشم آبی با شنیدن نام حسین ناگهان نعره ای کشید و با چکمه ضربه ای به صورتش کوبید. یکی از آنها که صورتش را پوشانده بود با تکه کابلی که در دست داشت مرتب بر سرش می کوبید و ناسزا بود که به زبان عربی و انگلیسی نثارش می شد. ناگهان همه آنهایی که در اتاق بودند بطرفش حمله ور شدند و او از درد به خود می پیچید. مرد چشم آبی متوجه مشت گره کرده اسیر شد کنارش زانو زد بنظرش رسید باید مدرک مهمی را از او مخفی کرده باشد. اما هر چه تقلا کرد حریف نشد. علی همچنان مشتش را بسته بود. مردی که صورتش را پوشانده بود به سراغش آمد و با کابل بر روی دستش ضربه زد. مرد چشم آبی که از شدت خشم دهانش کف کرده بود کاردش را بیخ گلویش گذاشت ... هیاهوی مردم ناگهان فروکش کرد و دست اسیر به آرامی باز شد... دو گوشواره کوچک با نگین های سبز کف دستهای خون آلود به چشم می خورد... . داستانک ششم @montazeran1184
از شما و بقیه اعضای خانواده چطور؟ اصلا خداحافظی کرد؟ بله ما در جریان بودیم که می خواهد به سوریه اعزام شود. روزی که می خواست برود، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم که بابک آمد خانه رفت اتاقش و بعد با یک کوله پشتی رفت بیرون و چند دقیقه بعد بی کوله پشتی برگشت. بعد هم به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده. او هم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد شاید که بابک منصرف بشود اما بابک تصمیمش را گرفته بود، گفت من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمی توانم اینجا بمانم باید بروم سوریه. این قضیه رفتنم هم مال امروز و دیروز نیست ، من چند ماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطور می خواهی مادرت را تنها بگذاری و بروی،بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه است، من بروم سوریه که بی مادر نمی مانم، می روم پیش مادر اصلی مان حضرت زینب (س). داستانک شماره دو @montazeran1184
《راز سربند یا حسین و یازهرا》 مادربزرگش تعریف میکرد: پدرت را که بارداربودم ذکر یا حسین ازلبانم جدانمیشد. او نذر ارباب بود.دنیاکه آمد کامش را با تربت ارباب بازکردم. کودکی بیش نبود که وسط سینه زنی های هییت دم میزد (واحسینا واشهیدا).انقلاب شد وپایش وسط تظاهرات و راهپیمایی هاباز. جنگ‌ که شروع شد ازدواج کردوبعد رفت جبهه .شهیدشد مانند ارباب بی کفنش با سربند یاحسین سرش ازتن جداشد. چندماه بعد تو به دنیا آمدی. مادرت تورا نذر مادرسادات کرده بودو عاقبتت رامثل پدردر شهادت میدید. قد کشیدی و جوان رعنایی برای خود. اهل دنیا نبودی ولی خوشی های دنیارو تجربه میکردی و میگفتی اگر خوشی های دنیا به خدا برسد لذت بخش است. است. خبر تعرض داعشی های حرامی که به گوشت رسید،ازهمه تعلقات دنیایی ات گذشتی .سربندیا زهرا را به پیشانی بستی و رفتی به جنگ با داعش . چه رازی بین تو وپدرت بود که این چنین عاقبت جفتتان شد شهادت .؟😔 خبر شهادتت که امد فقط یک چیز ازفرمانده ات پرسیدم چطور شهیدشد؟ وپاسخ شنیدم : ازناحیه پهلو و دست راست مورداصابت خمپاره قرارگرفت و باذکر یازهرا آسمانی شد وهمانجاپیکرش ماند تا مادرسادات برایش مادری کند. داستانک سوم @montazeran1184
《راز سربند یا حسین و یازهرا》 مادربزرگش تعریف میکرد: پدرت را که بارداربودم ذکر یا حسین ازلبانم جدانمیشد. او نذر ارباب بود.دنیاکه آمد کامش را با تربت ارباب بازکردم. کودکی بیش نبود که وسط سینه زنی های هییت دم میزد (واحسینا واشهیدا).انقلاب شد وپایش وسط تظاهرات و راهپیمایی هاباز. جنگ‌ که شروع شد ازدواج کردوبعد رفت جبهه .شهیدشد مانند ارباب بی کفنش با سربند یاحسین سرش ازتن جداشد. چندماه بعد تو به دنیا آمدی. مادرت تورا نذر مادرسادات کرده بودو عاقبتت رامثل پدردر شهادت میدید. قد کشیدی و جوان رعنایی برای خود. اهل دنیا نبودی ولی خوشی های دنیارو تجربه میکردی و میگفتی اگر خوشی های دنیا به خدا برسد لذت بخش است. است. خبر تعرض داعشی های حرامی که به گوشت رسید،ازهمه تعلقات دنیایی ات گذشتی .سربندیا زهرا را به پیشانی بستی و رفتی به جنگ با داعش . چه رازی بین تو وپدرت بود که این چنین عاقبت جفتتان شد شهادت .؟😔 خبر شهادتت که امد فقط یک چیز ازفرمانده ات پرسیدم چطور شهیدشد؟ وپاسخ شنیدم : ازناحیه پهلو و دست راست مورداصابت خمپاره قرارگرفت و باذکر یازهرا آسمانی شد وهمانجاپیکرش ماند تا مادرسادات برایش مادری کند. داستانک یازدهم
وقتی مجیدازسفرکربلابرگشت ،مادرش پرسیدچه چیزی ازامام حسین(ع)خواستی؟مجیدگفت یک نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل(ع)کردم ویک نگاه به گنبد امام حسین (ع)وگفتم :آدمم کنید.سه چهارماه قبل ازرفتن به سوریه به کلی متحول شد،همیشه درحال دعاوگریه بود،نمازهایش راسروقت می خواندوحتی نمازصبحش را اول وقت میخواندخودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طوری عوض شده ام ودوست دارم همیشه دعابخونم وگریه کنم وهمیشه درحال عبادت باشم دراین مدتی که دچارتحول روحی ومعنوی شده بودوهمیشه زمزمه لبش《پناه حرم کجامب روی برادرم》بود،یکی ازدوستان مجیدکه بعدهاهم رزمش شددر قهوه خانه مجیدرفت وآمد داشت یک شب مجیدرابه هیئت خودشان بردکه اتفاقاخودش آنجامداح بوددرموردمدافعان حرم وناامنی های سوریه وحرم حضرت زینب(ع)میخوانندومجیدآن قدرسینه می زندوگریه می کندکه حالش بدمی شودوقتی بالاسرش میروندمیگوید《مگرمن مرده ام که حرم حضرت زینب درخطرباشدمن هرطورشده می روم》ازهمان شب تصمیم میگیردکه برود.روزهای آخررفتنش وقتی ازموضوع خبردارشدیم هرکاری کردیم تانرودوقتی که توانست بروداصلاباورمان نشدچون ممنوع الخروج بود،فرمانده اش ازمجیدخواسته بودکه رضایت نامه ای تهیه کرد،وانگشت خودش رازده بودفرمانده که به موضوع شک داشت خواسته بودبامادرش صحبت کندمجیدهم رفته بودباپیرزنی هماهنگ کرده بودکه بافرمانده صحبت کندتاراضی شودامافرمانده اش راضی شده بودوآخرسرهم فرمانده اش رابه پهلوی شکسته حضرت زهراقسم داده بودمادرش داشت قران میخواند رفت قران بزرگ خانه راآورد دستی رویش کشیدوبوسیدوگفت چرااین قران رانمی خوانی ؟بااخم گفت همینی که دستم هست میخوانم به پدرش گفت که از زیرقرآن ردش کنم قبول کرددر حال ردشدن اززیرقران بودکه گفت حداقل می توانی چندتاعکس ازمن بگیریبلندشدم چندتاعکس باگوشی گرفتم.وارهمانجا عکسهای خودش درحرم حضرت رقیه(ع)گرفته بودرافرستادکه درحال زیارت است وگفته بوداینها ذخیره آخرت من است شهید مجیدقربانخانی داستانک دوازدهم @montazeran1182
ای شهید،هوای شهرمان آلودست.دعاکنید هوای دلمان آلوده نشود تا نفسِ ایمانمان بریده نشود. دلنوشته سیزدهم @montazeran1182
چند روز پیش به بی بی حضرت زینب گله کردم گفتم سه ماهه که پاسپورتم تو جیبم و پوتین پام ، هر روز این در و اون در می زنم اما قابل نمی دونی ..... داستانک چهاردهم @montazeran1182
روزهایی که پیشم نبود ومیرفت مٵموریت واقعا دوریش واسم سخت بود😔 وقتمو با درس ودانشگاه پر میکردم با دوستام میرفتم بیرون ... قرآن میخوندم.. خبر شهادتشو که شنیدم😭 خیلی ناراحت شدم💔 تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود: زیبای من ❤️ خدا نگهدار... اوج احساسات ومحبتش بود☺️ بیقرار بودم حالم خیلی بد بود😔 هر شب با خدا حرف میزدم التماسش میکردم که خوابشو ببینم... که ازش بپرسم... چرا رفت وتنهام گذاشت ؟؟💔 با حضرت زینب (سلام اللّه علیها) حرف میزدم رو به خدا کردم وگفتم: خدایا راضیم به رضای تو اون واسه حضرت زینب(س) رفت بعدش قرآن خوندم وخوابیدم اومد به خوابم❤️ تو خواب بهش گفتم: تو قول دادی که برگردی چرا تنهام گذاشتی...؟😭 چرا رفتی؟😭 گفت: من اسمم جزو لیست شهدا بود💚 من مذهبی زندگی کردم! گفتم : پس من چی؟چطوری این مصیبتو تحمل کنم؟💔 تو که جات خوبه... بگو من چکار کنم...؟😭 گفت: برو یه خودکار بیار! اسمم و رو کاغذ نوشت✍ تو پرانتز...❤️ همسر مهربونم❤️ گف: ما تو این دنیا آبرو داریم! شفاعتتو میکنم☺️💖 باصدای اذان صبح بود که از خواب پریدم دیگه آرامش گرفتم💚 دیگه الان از مردن نمیترسم... میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه عقدمون💚💚 ۲۹ اسفند سال ۹۱ بود... روز ولادت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) شروع وپایان زندگیمون با خانوم حضرت زینب (سلام اللّه علیها) گره خورده بود...💚 🌷همسر شهید امین کریمی 🌷شادی روحشون صلوات داستانک پانزدهم @montazeran1182
هیچ وقت فکر نمیکردم اینده مثبتی داشته باشم چه برسه ب شهادت، شهید مجید قربانخانی رو میگم با اون خالکوبی روی دستش چیزای ک از مجید میدونم خیلی مثبت نیست اما من کجام اون کجا؟ اولین بار ک دیدمش توی یه دعوا بود ک رقیب بودیم . از شهریار رفتیم یافت اباد واسه دعوا! مجید پسر مشتی بود ولی بعدا فهمیدم.اون موقع ها یادمه تو یافت اباد بربری میگرفت میداد به کسایی ک بربری بهشون نرسیده یا پول ندارن بگیرن.وقتی خبر شهادتش رو شنیدم اینکه چجوری و کجا شهید شده متعجب شدم مجید سال ۹۴ موقعی ک زخمی شده بود،داشته بر می گشته بمب میخوره به ماشین امبولانس و پودر میشه. تو تلویزیون دیدم ک میگفت حضرت زینب خالکوبی شو ، پاک میکنه یا خاک میکنه که خاک شد.مجید جان الان امیدوارم بهترین جای بهشت باشی خبر سوریه رفتنت برام عجیب بود، خبر شهادتت عجیب تر‌. شهید مدافع حرم لیاقت میخواد ک من نداشتم که بخدام برم برام دعا کن. داستانک شانزدهم @montazeran1182
اینطور که حواله است ، که برنمی گردم .به فضل خدابه زیارت بی بی زینب سلام الله علیها وحضرت رقیه سلام الله علیها میروم .اگر می خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقاصاحب الزمان (عج) ازطرف خودم یعنی ازطرف خودتان عملی رابرای سلامتی وتعجیل درفرج امام زمان (عج) انجام میدهید که یکی ازمجربترین کارها برای آقا است .یااگر می خواهید برای اموات کاری انجام دهید .به نیابت ازآنها برای تعجیل درفرج آقا امام زمان (عج ) نذرکنید ان شاالله به حق امیرالمومنین (ع)موفق باشید ، شفاعت وعده خداست وشهدا می توانند شفاعت کنند مامان وبابا غصه نخورید چراکه شهدا عندربهم یرزقون هستند وزنده اند شهید سلمانیان داستانک هفدهم @montazeran1182
🌹 ☺️☺️ داستان ازدواج شهید مدافع حرم مرتضی زارع 💍عروسی بدون گناه ... 🌷ازدواج به سبک شهدا زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕 ↩️جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع 💝من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم. ✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد. 💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍 از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم. 😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️ خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید. 👰عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود. 📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر… عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و شهیدمرتضی زارع در این جشن بود…🎊 آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم. 😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد. 🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.🌹 🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست… 😌حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود😐 عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان… همسر عزیزم،❤️ خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…🌺🍃 پس بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن?🍃 داستانک هیجدهم @montazeran1182
بسم رب الشهدا والصدقین مادرش میگف ؛یک روز ظهر وارد خانه شد سلام کرد خیلی خسته وگرفته بود یک ساک دستش بود آن روز صبح به مراسم تشبیع شهدای گمنام رفته بود آرام وبی صدا به اتاقش رفت صدا کرد مادر برایم چای می آوری ؟برایش چای ریختم وبردم . وارد اتاقش شدم روی تخت دراز کشیده بود من که رفتم بلند شدونشست پرسیدم چه خبر؟ درجواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم „الله„بیرون آورد پرچم خاکی وپاره بود.اول آن را به سروصورتش کشید وبعد به من گفت این رایک جایی بگذار که فراموش نکنی هروقت من مردم آن را روی جنازه ام بکش خیلی ناراحت شدم وگفتم خدانکند که تو قبل از من بری اجازه نداد حرفم را تمام کنم خندید وگفت این پرچم راروی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است وقتی من مردم آن را روی جنازم بکشید واگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند واز گناهانم بگذرد وشهدا مراشفاعت کنند. نمی دانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست هم پخش میشودحالا من هم با آن پرچم........ خاطرهای از مادر شهیدمدافع حرم حسن قاسمی دانا داستانک نوزدهم @montazeran1182
بی بی جان نگاه کن همه دارن فدایی تو وعمه جانت میشون پدران را در راه تو میدهند چه درد دارد بابا دادن حال کشورم پراز هم درد های تو باخیلی فرق ها نه خرابه ای نه چادر سوخته ای نه خارمغیلانی نه اسارتی فقط بابا ندارن رقیه های کشورم بابا جان داد اما خشتی از حرم نداد داستانک بیستم @montazeran1182
در کتاب مصباح الهدی صفحه 116 آمده است كه خدای سبحان خودش میفرماید: [من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبني و من احبني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعليّ ديته و من عليّ ديته فأنا ديته.] {آن كس كه مرا طلب كند، مرا مي يابد و آن كس كه مرا يافت، مرا مي شناسد و آن كس كه مرا شناخت، مرا دوست مي دارد و آن كس كه مرا دوست داشت، به من عشق مي ورزد و آن كس كه به من عشق ورزيد، من نيز به او عشق مي ورزم و آن كس كه من به او عشق ورزيدم، او را مي كشم و آن كس را كه من بكشم، خونبهاي او بر من واجب است و آن كس كه خونبهايش بر من واجب شد، پس خود من خونبهاي او مي باشم.} ای شهید ، ای پیروز چقدر خوب مصداق این حدیث شدی و چقدر قشنگ به خدا رسیدی. و اما ما ... جامانده و وامانده و مدعی! "هدیه به شهید جهاد مغنیه داستانک بیست ویکم @montazeran1182
#اطلاعیه جشن میلاد حضرت زینب کبری سلام الله علیها و یادبود اولین سالگرد خادمه امام رضا مرحومه بیرم آبادی #سخنران: حجت الاسلام جنتی #مادحین حاج محمد خمبری کربلایی حسین نیرآبادی کربلایی ناصر نیکپور #زمان پنجشنبه ۱۱دی ساعت ۲۰:۳۰ #مکان انتهای خیابان مطهری،مهدیه منتظران مهدی عج رزمندگان مشکین #دوازده_صلوات_قبل_از_هیئت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شعار انقلابی تجمّع‌کنندگان مقابل سفارت آمریکا در بغداد 🔸الله، الله اکبر / آمریکا شیطان اکبر 👈اندکی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که حضرت امام خمینی آمریکا را شیطان بزرگ نامید و اکنون کلام حضرت امام، شعار مردم عراق شده است و اندام پیکر استکبار بیش از پیش به لرزه درآمد. @montazeran1184
میگن به رضا پهلوی گفتن: ((به اینا ساندیس دادن که ۹ دی اومدن تو خیابون)) اون بیچاره هم وایساده در فرودگاه اسن بوغای آنکارا داد میزنه: عالیس! هلوشو بدم؟ لیموشو بدم؟ استوایی شو بدم؟ مسافرام یکصدا داد میزنن: خفه شو😂 (بهرحال همیشه هم اینجور نیست که ادما همه شو بخوان😉) @montazeran1184
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نگاه شما نسبت به خانواده چگونه است؟ ⚠️ خیلی ها ازدواج می‌کنند، درحالی که جنس مرد-زن را نمیشناسن! #تصویری #روابط_زوجین @Panahian_ir
🌹در مدح تو لال می شود هر "غالی" تو مثل خدا محول الاحوالی 🌹در روز ولادت تو ای خواهر عشق جای همه ی مدافعانت خالی 🌺ولادت حضرت زینب کبری سلام‌الله‌علیها مبارک باد @montazeran1184