هدایت شده از کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
🌸❁🍃🌼❁➰
❁💐🌹🍃
🍃🌹🌸
🌼🍃
❁
🔰 پس معلوم شد که توسل به اهل بیت منافات با ایاک نستعین ندارد.
✅ تازه توکل و توسل از همین بخش از آیه مبارکه نشأت میگیرد.
↩️ و از طرفی خود خدا پیامبرش را مامور به انجام این وظیفه نموده که :
🌱 فاذا عزمت فتوکل علی الله.
☘ ای رسول خدا در هر کاری که به حد تصمیم و عزم بر انجام آن رسیدی آن کار را با توکل و نظر ما به انجام برسان.
(179) 💠 @Shabnegar
❁
🌼🍃
🍃🌹🌸
❁💐🌹🍃
🌸❁🍃🌼❁➰
هدایت شده از کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
🌸❁🍃🌼❁➰
❁💐🌹🍃
🍃🌹🌸
🌼🍃
❁
⭕️ و الا آن کار سر انجام خوبی نخواهد داشت و یا حتی ناشدنی است.
🚫 لذا اگر کسی در انجام امورات با استعانت از خدا انجام نداد و از خداوند کمک نطلبید لاجرم به سمت غیر خدا، حالا یا بت خود و یا بت غیر خدایی دیگر یعنی مقام، مال، و...
به جز آنهایی که واسطه او و مخلوقند، خواهند رفت.
❌ این افراد نستعین واقعی نیستند.
📝 ان شاءالله ما را در جلسات بعدی همراهی فرمایید.
(180) 💠 @Shabnegar
❁
🌼🍃
🍃🌹🌸
❁💐🌹🍃
🌸❁🍃🌼❁➰
هدایت شده از کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🍂 🌺
🌿🍂
💐 با تشکر فراوان
از همراهی شما💐
✍ ارادتمند همه شما :
💠 شب نگار
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
قسمت هفتاد و پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: عشق یا هوس مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم
قسمت هفتاد و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: پاسخ یک نذر
.
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد … و من به تک تک اونها گوش کردم … و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم… وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد …
– هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه … اما حقیقتا خوشحالم … بعد از چهار سال و نیم تلاش … بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید …
از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم … ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم … از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود … و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی … و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن …
برگشتم خونه … و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم … بی حال و بی رمق … همون طوری ولا شدم روی تخت …
– کجایی بابا؟ … حالا چه کار کنم؟ … چه جوابی بدم؟ … با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ … الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم … بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی …
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم …
چهل روز نذر کردم … اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم … گفتم هر چه بادا باد … امرم رو به خدا می سپارم …
اما هر چه می گذشت … محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت … تا جایی که ترسیدم …
– خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ …
روز چهلم از راه رسی د … تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم … و بخوام برام استخاره کنن … قبل از فشار دادن دکمه ها … نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم …
– خدایا! … اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه … فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام … من، مطیع امر توئم …
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم …
” همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم … بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم … تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست … ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن … هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم … و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی “
سوره شوری … آیه 52
و این … پاسخ نذر 40 روزه من بود ….
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
کانال منتظران واقعی ظهور امام عصر روحی فدا
قسمت هفتاد و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: پاسخ یک نذر . اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش
قسمت آخر داستان دنباله دار بدون تو هرگز: مبارکه ان شاء الله
تلفن رو قطع کردم … و از شدت شادی رفتم سجده … خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه …
اما در اوج شادی … یهو دلم گرفت …
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران … ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد …
وقتی مریم عروس شد … و با چشم های پر اشک گفت … با اجازه پدرم … بله …
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد … هر دومون گریه کردیم … از داغ سکوت پدر …
از اون به بعد … هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها … روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم …
– بابا کی برمی گردی؟ … توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره … تو که نیستی تا دستم رو بگیری … تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم … حداقل قبل عروسیم برگرد … حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک … هیچی نمی خوام … فقط برگرد…
گوشی توی دستم … ساعت ها، فقط گریه می کردم …
بالاخره زنگ زدم … بعد از سلام و احوال پرسی … ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم … اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت … اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم … حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه …
بالاخره سکوت رو شکست …
– زمانی که علی شهید شد و تو … تب سنگینی کردی … من سپردمت به علی … همه چیزت رو … تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی …
بغض دوباره راه گلوش رو بست …
– حدود 10 شب پیش … علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد … گفت به زینبم بگو … من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم … توکل بر خدا … مبارکه …
گریه امان هر دومون رو برید …
– زینبم … نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست … جواب همونه که پدرت گفت … مبارکه ان شاء الله …
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم… اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … تمام پهنای صورتم اشک بود …
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم … فکر کنم … من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت … عروس و داماد … هر دو گریه می کردن …
توی اولین فرصت، اومدیم ایران … پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن … مراسم ساده ای که ماه عسلش … سفر 10 روزه مشهد … و یک هفته ای جنوب بود …
هیچ وقت به کسی نگفته بودم … اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه … توی فکه … تازه فهمیدم … چقدر زیبا … داشت ندیده … رنگ پدرم رو به خودش می گرفت …
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
علاقمندان اینجا اول روایت واقعی از زبان همسر شهید.....
﷽
امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
آيا نمیدانی كه روش حكومتداری، بنیاُمَيّه، متکی به زور شمشير،
و فشار و ستم بود؛
ولی روش حكومتداری ما اهلبیت،
به نرمی و مهربانی و متانت،
و تقيه و خوشاخلاقی و پاكدامنی،
و كوشش است؟
پس كاری كنيد كه مردم،
به دين شما و مسلكی كه داريد،
رغبت پيدا كنند ...
الخصال(صدوق)جلد۲، صفحه۳۵۵
وسائل الشيعه، جلد ۱۱، صفحه۴۳۰
"دریا دلان" ♻️
♻️✨♻️✨♻️✨♻️✨♻️
@montazeranzhoramamasr
♻️کانال منتظران واقعی ظهور امام زمان عج ⬆️