eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
▵💗▿ ‌「 زندگـے به سبـک دیگـران یعـنے هـدر دادن یـک خلـقت!! خــودت خـالـق سبکے نـو باش •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ▵💗▿
•• 🍹 •• •| 🔻چطور صحبت کنیم تا مردهـا به حرفمـان توجه کنند؟ وقتے شخصے هنگام صحبت کردن با مردان از حرکات زیادے در چهـره اش استـفاده کند مردان فـکر میـکنند کـه مشکلات روانے یا احساسے دارد وقتے به یک مرد گوش فرا میـدهید چهـره اے جدے به خود بگیـرید. کلماتے مانند؛ • بلـه • کـه ایـن طــور؟ • و... براے تشویق آنان به ادامه بحث مناسـب است. •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
[✨🍃] ~ ~ ربَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ خدایا ما بر خـویش ستـم کردیم و اگر تـو مـا را نبخشے و به ما رحمت و رأفت نفرمایے سخـت از زیانکـاران خواهـیم بود. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• [✨🍃]
'°| | |°' ←بعـضـے وقــت هـا به جـاے جـرو بحث فقـط به طرف نگاه میکنے. و تعجـب میکنـے که ایـن حجـم وسیـع بے عقلے و نفهمے چطـور تـوے گلـه اے به این کـوچکـے جا شده...❗️ [👤آلپـاچیـنـو ] •| •| •| [🌌] @Montazerzohor313313
•🌼🍃• ~ ~ «مِـن دونِـکَ مـا مَعْـنـے عُـمْــرے؟» بـدون شما زندگـے من چه معـنے میـدهد •| •| •| @MONTAZERZOHOR313313🍃 •🌼🍃•
••🖇📕•• ~ ~ 🔻امام صـادق علیه السلـام فرمـودند: آزارے که قائـم به هنگام رستاخیز خویش از جاهلـان آخرالزمان میـبیند بسی سخت تر است از آن همه آزار که پیامبـر (ص) از مـردم جاهلیـت دید. ←راوے میـگوید: گفتـم این چگونه میـشود؟ امـام فـرمـود: پیامبر به میان مردم آمد در حالی که ایشان سنگ و صخره و چو و تخته هاے تراشیده را مےپرستیدند و قائم ما که قیام کند مردمان همه از کتاب خدا براے وے دلیل مےآورند و آیه قرآن را تأویل و توجیه میـکنند. •| •| •| ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ ••🖇📕••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
••🖇📕•• ~ #قائمانه ~ 🔻امام صـادق علیه السلـام فرمـودند: آزارے که قائـم به هنگام رستاخیز خویش از جا
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ساعت نه و ده شب …  وسط ساعت حکومت نظامی …  یهو سر و کله پدرم پیدا شد …  صورت سرخ با چشم های پف کرده …  از نگاهش خون می بارید …  اومد تو …  تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی … بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ …  به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ … از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید …  زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد …  بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود …  علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود … علی عین همیشه آروم بود…  با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد …  هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ … قلبم توی دهنم می زد …  زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه …  آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام…  تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید … علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم …  دختر شما متاهله یا مجرد؟…  و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ …  به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا …  اجازه زن فقط دست شوهرشه؟… همین که این جمله از دهنش در اومد …  رنگ سرخ پدرم سیاه شد … - و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه …  کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه … از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید …  چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …  لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سیزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم ساع
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم …  باید با هم در موردش صحبت کنیم …  اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم … دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید …  و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد… – اون وقت …  تو می خوای اون دنیا …  جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ … تا اون لحظه، صورت علی آروم بود…  حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه …  مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ …  من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام …  چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست …  آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط …  ایمانش رو مثل ذغال گداخته…  کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه …  ایمانی که با چوب بیاد با باد میره … این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما …  قدم تون روی چشم ماست …  عین پدر خودم براتون احترام قائلم …  اما با کمال احترام …  من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه … پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد …  در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در… – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو …  تو آخوند درباری… در رو محکم بهم کوبید و رفت … پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم …  خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت…  یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند …  و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
『🍁』 ^° °^ بـه نـام خـدایـے کـه زبــان صبـح را بـه گویـایے تابـش و روشـنایـے اش بـرآورد ...☀️🌿 •| •| 👣| @MONTAZERZOHOR313313 『🍁』
👦🍃 🍃 °•° °•° حـق انتـخاب دادن جایگـزین «نه گفـتن» براے مثال ؛ به جای رد کـردن کامـل خواسته هنگامے که پیش از غذا یک تکـه شکلـات درخواسـت میـکند به او یک تکه سیب یا انگور پیشنهاد کنید یا اجازه دهید شکلات مورد نظر خود را انتخاب کند اما بعد از ناهار بخورد اگر کودک اصرار دارد لباس نامناسب فصل بپوشد به او حق انتخاب بین دو نوع لباس مناسب را بدهید. البته مسلما این حق انتخاب ها باعث خوشحالے فرزند شما نمیـشود اما یاد میـگیرد باید بین آنها یکے را انتخاب کند •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
~•~ [نهج‌البلاغه‌خوانے]~•~ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠نـامه ۲۱ 🔻امـام عـلـے (ع) فـرمـود : از اموال دنیا به اندازه کفـاف خویش نگهدار و زیادے را براے روز نیازمندیت در آخرت پیش فرست ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠رسـالـة ۲۱ 🔻أمير المؤمنين علے عليه السلام: وَأَمْسِکْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِکَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِکَ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠 Letter 21 🔻The Excellency Ali (AS) said : Keep the wealth of this world as much as you can afford, and send a lot for the day of need in the Hereafter ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| بـر خلـق جــهان علـ‌ع‌ـے امیـر اسـت↓ ••💛•• @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌چهاردهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم علی س
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم …  نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام …  نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت …  تنها حسم شرمندگی بود …  از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم … چند لحظه بعد …  علی اومد توی اتاق …  با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد …  سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم … – تب که نداری …  ترسیدی این همه عرق کردی …  یا حالت بد شده؟ … بغضم ترکید …  نمی تونستم حرف بزنم …  خیلی نگران شده بود … – هانیه جان …  می خوای برات آب قند بیارم؟ … در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد …  سرم رو به علامت نه، تکان دادم … - علی … – جان علی؟ … – می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ … لبخند ملیحی زد …  چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار … – پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ … – یه استادی داشتیم …  می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن …  من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم …  خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده … سکوت عمیقی کرد… - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست…  تو دل پاکی داشتی و داری …  مهم الانه …  کی هستی … چی هستی …  و روی این انتخاب چقدر محکمی…  و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست …  خیلی حزب بادن …  با هر بادی به هر جهت …  مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی … راست می گفت …  من حزب باد و …  بادی به هر جهت نبودم…  اکثر دخترها بی حجاب بودن …  منم یکی عین اونها…  اما یه چیزی رو می دونستم …  از اون روز …  علی بود و چادر و شاهرگم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین … •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄