eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
°^ ^° اون رضـا خــان بـود با یــه چشم‌غـره کوه هاے آرارات رو دادیـم بـه شمـا آقـاے اردوغـان ایــنجا ابرقـدرت دنیـاس حکـیم آسیـد علے خــامنـہ‌اے •| 😍✌️ (۲۶۲)📸 ♥️| @KHAMENEI_IR ❤️| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌شانزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه -من ق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تصمیمم رو گرفتم.. . من باید چادری بشم😊 . حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕 . هرکاری میشد کردم تا قبول کنن.. ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 . و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه... فعلا سرش باد داره و از این حرفها. . خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺ . از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨 . نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. . وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: . -وای چه قدر ماه شدی گلم😊 . -ممنون😊 . -بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯 . -خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه😂 خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐 . -اره..با کمال میل😊 . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: . -به به ریحانه جان... چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺ . -ممنونم زهرا جان😊 . -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی . -منم امیدوارم.. ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒 . زهرا رو کرد به سمانه و گفت : . -سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره.. من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده . -چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺ . زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉 . یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊 . . اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . زهرا خانم؟ اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: . -زهرا خانم؟! . سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: . -سلام☺ . سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: . -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯 . -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏 . یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید☺ نشناختمتون اصلا...😕 خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺ ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. . حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊 . -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو . دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 . پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:. -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
(◍•💞•◍) ‌「 」 صبـح بـآشـد پـآیـیز بـاشد بـاران هـم شر شر ببـآرد مگـر مےشود آن صُبـح بہ خـیر نباشد •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ (◍•💞•◍)
°•| 🍹 |•° •| -شـھیدمحـمدبـاقـرصـدر ؛ همسـرش‌ رو اینجـور صـدا میکـرد ؛ | غـاليـتے الحَبـيـبَةِ | ←یعنے ؛ محبـوب‌گـرانـبها ... :) •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•• 🎥🍃•• ^| •• |^ گاهـے حضـرت زهـرا (س) میـگویـند فلـان گریه کـن مـن کجاسـت؟ ماجراے شنـیدنـے جنـاب رسـول تُـرک •[ حجـت الاسلـام پنـاهـیـان ]• •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آذرے ها یه مهدے باکرے داشتن که کیلومترها از خاک ایران رو آزاد کرد و خودش مفقود شد و دلش نیومد دو متر از خاک ایران رو بگیره ... فقط سپاه عاشورا تبریز براتون کافیه! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـ❣ــهید •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هفدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه تصمیمم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم😕 با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم . با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت -ریحانه؟ چی شدی یهو؟! . -ها؟! هیچی هیچی😕 . -آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯 . -نه.بنده خدا حرفی نزد 😕 . -خب پس چی؟! . -هیچی..گیر نده سمی😕 . -تو هم که خلی به خدا 😐 . . خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐 فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏 پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯 . اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺ . نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂 . .ولی برای من حس خوبی بود😊 . خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. . -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐 . -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑 . -و خلاصه هرکی یه چی میگفت . -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏 . . یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊 . تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود. ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑 . توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐 . همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد. .راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤. و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊 شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: . -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد😄 . با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯 . -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊 . -خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨 . -چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺ . -من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒 . -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃 . -نه مامان اگه میشه بگین نیان😕 . -نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐 . -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧 . -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐 خوشت نیومد فوقش رد میکنیش . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•🍂⃟ •|➰ ‌「 」 تنـها دارایـے موجـودات در همـجــا هـمان "عـشق" اســـت. •[ ]• •| •| •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•🍂⃟ •|➰
👦🍃 🍃 °•° °•° 🔻مراقـب دختـرتان باشیـد! آرایـش کردن دختر بچـه ها مداخـله در کیفیت رشـد طبیعے کودکان اسـت و آن‌ها را بـا بلوغ زودرس و بـحران هویـت مواجـه میـکند دختـران خردسـال از سن ۴ سالگے به بـعد سعی در شـبیه کردن خـودشان به مادرانـشان را دارنـد. به بیشتـر کارهاے مادر دقت میـکنند و به عبارتے رفتارهاے او را تقلید مےکنند از این رو والدین به خصوص مادران باید بیش از پیش به نوع رفتارهاےخود دقت داشته باشند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
[∞🍃] °•° °•° ''ولسـوف یعـطیـک ربــک فتـرضـے '' و بزودے پروردگـارت آنقـدر به تو عطـا خواهـد کرد که خشـنود شوے! •| •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• [∞🍃]
•[✨∞✨]• •~ ~• 🔻روزے بازرگانے خــرش را کـه دو گونے بـزرگ بر دوش داشـت به زور ميكشـيد تا بـه مرد حکیمے رسـيد. حکیـم پرسيد چـه بر دوش خَر دارے كه سنگـين اسـت و راه نمیـرود❓ ←پاسخ داد ؛ •• يک طـرف گنـدم •• و طرف ديگـر سنـگ حکیم پرسيـد بـه جايـے كه ميروے سنگ كميـاب اسـت❓ پاسـخ داد خـير به منظـور حفـظ تعـادل طرف ديگـر سنگ ريخـتم.❗️ حکیـم دانا سنگ را خالے كـرد و گنـدم را به دوقسـمت تقسيم نمود و به گفـت حـال خـود نيز سـوار شو و برو به سلـامت. مرد کاسـب وقتے چـند قدمـے به راحتے با خَـر خود رفـت برگشـت و پرسـيد با اين همه دانش چقدر ثروت دارے❓ حکیـم گفـت هيچ. مـرد کاسـب فورا از خر پـیاده شد و شرايط را به شكـل اول باز گـرداند و گفت من با این نادانے خيلی بيشـتر از تو دارم پس عـلم تو مـال خـودت و شروع كرد به كشيدن خَـر کرد و رفـت...❗️ •[ ثـروت ربطے به علـم و عقـل ندارد هر نادانے ميتـواند ثروتمـند شـود! ]• •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[✨∞✨]•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هجدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه پرونده
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| .اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒 مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐 . چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞 . . تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐 . -به به عروس گلم😊 . -.فدای قدو بالاش بشم😊 . -این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊 . -فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀 . . داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒 . . وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑 . دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊 . نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲 . تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯. تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔 اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯 . نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊 . اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰 . . دیدم عهههه احسانه...😡😐 . داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡 . یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑 . بعد چند دقیقه بابا گفت: - خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین . با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑 . هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت😐😐 . -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺ . -نه...شما حرفاتونو بزنین.😑 اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐 . -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺ ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده . -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐 . -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺ . -به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑 . و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐 . . -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊 البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی . . -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐 تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊 . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! . •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~💗⃟ ~ ‌「 」 ســـال هـا گــذشــت... . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ولـے کسـے نـدیـد کـہ انــسان با 'قاشــق چایخورے' چــاے بخــورد...🤦🏻‍♂ •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ ~💗⃟ ~
°•| 🍹 |•° •| فرزند آیت‌الله فاطمےنیا نقل میڪند: روزے با پدر میخواستيم برويم به یڪ مجلس مهم؛ وقتے آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند!!! گفتم عبايتان ڪجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان ڪشیده‌ام؛ گفتم: بدون عبا رفتن آبروريزے است... جواب دادند: اگر آبروے من در گروے اين عباست و اين عبا هم به بهاے از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را...! •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
🗒🖋 🖋🗒 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کتاب {📖} °•| چهـار فـانـوس |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ انتــــشــارات {✍} •• نـویسـنده : سعیـد تشکـرے •• چــاپ : انتـشارات جمکـران °•| موضوع : چهار داستـان از گزیـده زندگے نـواب خـاص امام عصـر (عج)  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قیمٺ{💳} •| چهـل و چهـار هــزار تـومـان |•° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇 @Zeynabiam18 •{☺️}• @Montazerzohor313313 •{😎}• 📚 📖📚
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نونزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه .اخر
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: -اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😑 . -بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊 . حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆 . . وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊 . بابام پرسید خب دخترم؟! . منم گفتم : نظری ندارم من😐😐 . مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت: - بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊 . مادر احسانم گفت : -اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم : -لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐 . مامان: - حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! . -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑 . و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡 . -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐 . -آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐 . -شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐 . . اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕 تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐 یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊 اما اگه نشه چی؟!😔 یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐 داشتم دیوونه میشدم😕 از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔 . . فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود... اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: . -ریحانه جان چیزی شده؟!😯 . -نه چیزی نیست😕 . -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄 . -زهرا : -ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊 . تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: . لا اله الا الله...انتن نمیده 😡 و سریع به این بهونه بیرون رفت😕 . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
✦☀️🍃✦ ‌「 」 تمــام شاعـران جـهان لکـنت زبـان میگـیرند وقـتـے در ایـن مـیان وصـف چـاے شـرط باشـد... •| •| 👣• @MONTAZERZOHOR313313 ❥ ✦☀️🍃✦
👦🍃 🍃 °•° °•° راههاے بالابـردن اعتمـاد به نفـس در کـودکـان فرزنـدتـان را دوسـت داشتـه بـاشیـد فرزند شـما نیاز به احسـاس پذیرش و دوسـت داشـتن دارد از خانـواده شـروع کنید و به گروه هاے دیگر ماننـد دوستـان همکلاسے ها تیم هاے ورزشے و جامعـه گستـرش دهیـد. اگـر شمـا فـریاد بزنیـد یا نادیـده بگیرید یا اشتبـاه دیگـر والدینے را انجـام دادید، کـودک خـود را بغل کـنید و به او بگـوئید که متاسـف هـستید و او را دوسـت دارید. عشـق بدون قید و شـرط، پایه اےقوے برای اعتماد به نفـس ایجاد میـکند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
~✨💫✨~ ^° °^ ^ وَ‌تُـخـرِجُ‌ الْـحَــیَّ‌ مِنَ‌الْمَــیِّت^ منـو از خودم بیـرون بیار ❗️ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~✨💫✨~
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ شـب جمـعه اسـت و هوایـت به دلـم افتـاده اے رفیـق ابـدے حضـرت اربـاب سلـام... •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
•• #بصیرانه •• ⭕️ #فوری ✖️پاسـخ توئیـتـرے عضـو دفتـر نشـر آثـار رهـبرے به شایـعه رسانه‌هاے آمریکا
°^ ^° 🔰 رهـبر انقـلـاب ؛ قاتل و آمر قتل شهید سلیمانی باید انتقامشان را پس بدهند اگرچه کفش پای سلیمانی هم بر سر قاتل او شرف دارد ۹۹/آذر/۲۶ •| 😍✌️ (۲۶۳)📸 ♥️| @KHAMENEI_IR ❤️| @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه یه نیم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد... تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐 . . من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕 باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞 ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕 ای کاش پسر بودم😔 اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔 ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞 ای کاش...ای کاش😔 . ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞 . . . -امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه . زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره.. . -منو کار داره؟!😯 . -آره گفته که بعد امتحان بری دفترش . -مطمئنی؟!😯 . آره بابا...خودم شنیدم . بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد . -ریحانه خانم . -بازم شما؟! 😯😡 . -اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕 . -اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐 لطفا این رو به خانوادتون هم بگید . -میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯 . -خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐 . -این حرف آخرتونه؟!😕 . -حرف اول و آخرم بود و هست 😑 . وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊 . . -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه. . منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐 . (فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑 . -ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯 . -بله بله . (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡 . -خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒 . -نه نه..بفرمایید الان میگم .راستیتش چه جوری بگم؟!😞 لا اله الا الله... میخواستم بگم که...😟 . -چی؟!😯 . -اینکه .... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دارم... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[•🌸•]• ~• •~ سلــام آقــا دوبــاره جمــعه و ایــن عاشـقان از دیــدن روے تــو محــروم ڪاش مےشــد لـحـظه آمـدنت یـڪ روز مـعـلوم •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[•🌸•]•
°•| 🍹 |•° •| توجـہ ڪنید: ممڪـنھ عاشق زیبایے ڪسے شوید اما؛ یادتون باشھ ڪھ در نھایت مجبورید با سیرت او زندگے ڪنید نھ صورتـش...! •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستویکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه دلیل
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه . -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الاالله...😐 خیلی سخته برام😔 . -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯 . -نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته... شاید اصلا درست نباشه حرفم😞 ولی حسم میگه که باید بگم...😟 منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕 اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! . . -بفرمایید 😊 . . راستیتش من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧 . . -چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶 تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌 . -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون.. بد موقعی شناختمتون.. بد موقعی...😔 . -بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯 . باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔 درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕 و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔 من از بچگی عاشقشم😕 .خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم.. نرسم . . دیگه تحمل نکردم 😡 میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢 به زور صدامو صاف کردم و گفتم -خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡 . . . -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕 . . -هیچی نگید😳 . و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢 تمام بدنم میلرزید😢 احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود.. پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢 . تو دلم فقط بهشون فحش میدادم . . رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢 . گریه ام بند نمیومد😢😢 گریه از سادگی خودم😔 گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔 . پسره زشت بدترکیب صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢 منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢 اصلا حرف مینا راست بود.😔 اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔 ولی... اما این با همه فرق داشت 😢 . زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم.. گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم. . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• نمےدانم! نــور از آفتاب است یآ از تــو؟! فقـط مےدانم.. ||صبح بخیر هایـت|| دنیآے مَـرا نورانے مےڪند •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
👦🍃 🍃 °•° °•° چیـکـار که فرزنـدے مثبـت‌اندیـش داشتـه باشـیم❓ از بـه کاربـردن کلمـات منفـے و ناامیـدکننده در مقـابل کـودک پرهیـز کنید. حتـے به اتفـاقات نگـاه مثبـت داشته باشید و جنـبه مثبت آن را به زبـان بـیاورید. 🔻مثلـا از تصـادف بگـویید ؛ به خـیر گذشـت مےتوانسـت اتفـاق بدترے بیـفتد. هیچگـاه به فرزنـدتـان به خاطر رفتار بدش برچسب منفـے نزنیـد. ← ایـن برچسـب‌ها در ناهشیـار کـودک جا خـوش کرده و شخصـیت و آینده او را ترسیم مےکنند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•[🇮🇷🍃]• •~ ~• •❤️• امـروز تمـام ورزش ایـران ســرخ اسـت •💙• انگــار تمام رنـگ اینجــا سـرخ است ••💪🏻 بـدبحـال جونیـور و ایـن تیـم کـره‌اے •✨• چـون انگـار آسمان خـداهـم سـرخ اسـت •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[🇮🇷🍃]•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستودوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه -این
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑 خواستم چادرمو بردارم😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😕 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 . . . ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود...😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...😕 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔 منو چیکار به بسیج؟!😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢 با ما دیگه چرا 😔😔 . . ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 یاد لا اله الا الله گفتناش😕 یاد حرفاش😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. . . یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 . . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯 . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨 چی شده یعنی؟!😯 اخه برم چی بگم؟!😕 برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم...😕 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢 •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸🍃• °' '° •• چــادرش را اگـر تکــان بـدهـد •• رحمـتِ کّــل فـلـک بـدهـد •• راه را تـاخـدا نـشان بـدهـد •• بایـد احـمد چـنین اذان بـدهـد : •[ اشهـدانـت‌مـن‌کـساءزیـنـب‌س ]• •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•