•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتدوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس چشم باز کردم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتسوم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
ساعت۶/۴۰دقیقه عصر است.دوباره به اتاقمان برگشتم٬اما اینبار با سری زخمی نه بهتر است بگویم با دلی زخمی٬اما مگر خودم رضایت ندادم ؟مگر تمام این جمع گریان رضایت ندادند؟پس این شیون و زاری برای چه بود؟علی من نمرده است #شهید شده است آری شهید... یادم است آن روز را...
-اخه فاطمم چرا اینطور میکنی ؟
-.....
-حرف نمیزنی دیگه خانوم هان؟
-علی بسه چی داری میگی؟ما تازه یه ساله ازدواج کردیم من نمیخوام...
-تروخدا گریه نکن جان علی گریه نکن عزیزم
-علییی تروخدا نرووو ازت خواهش میکنم نرو من نمیتونم من میمیرم بخدا میمیرم؛اصلا تو که میخواستی بری چرا ازدواج کردی این دل منم عاشق کردی هان؟چرااااا؟
دست هایش را دور شانه های لرزان گره زد و آرام درگوشم زمزمه کرد.
-بخاطر بی بی زینب فاطمم به خاطر حرمت شیعه و حفظ انسانیت عزیزکم
-ولم کن علی یعنی هیچکس جز تو نمیتونه مدافع اینا باشه؟ببین علی ادما...
حرفم نصفه ماند و چشم های علی به سرخی زد اشک حلقه شده اش وجودم را لرزاند..
-فاطمه خانومم فکر نمیکردم اینو بگی عزیز٬یادت نرفته شرط ازدواجت با من چی بود؟تو علی باش تا فاطمت باشم؟فراموش کردی؟
-وای علی نکنه تو فکر میکنی من دلم با بی بی نیست؟بقرآن قسم هسسست فقط ٬فقط ...
-فقط چی فاطمه؟
-فقط دوست دارم...
شانه های علی من لرزید بغض مردانه اش سرباز کرد و پریشانم کرد.کنارش نشستم دست های قویش را گرفتم سرش را که بالا اورد نفسم رفت چشمانش کاسه خون بود انگار اوهم بر سر این دوراهی مانده دوراهی من یا شهادت...
به یاد آن روزها اشکانم جاری میشود و دستانم میلرزد دوباره این سرم لعنتی را به من وصل کردند اه .. جان بیرون رفتن نداشتم به من گفته بودند پیکر وجودم در مرز مانده و آن پست فطرت ها درقبالش هزینه سنگینی میخواهند..
خدا لعنتشان کند .آلبوم خاطرات جلوی چشمانم آمد آن را برداشتم و ورق زدم
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
من مرد میخوام نه یک هوس باز.........
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
~☀️🍃~
~{ #صبحونه }~
Forgiving people isn't hard
Trusting them again
Is super hard thoug
بخشـيدن آدمــا
که سـخت نیــست
اعتمـاد دوبــاره بهشــونِ
کـه خیلـے سخـته
•| #صبحتونزیـبا
•| #عکسازگنبدنمکےقـم
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~☀️🍃~
°•| #ویتامینه🍹|•°
•| #آقایان_بدانند
•[ #خانما_بدانند
بعضے اوقـات در خانـه
این باشد مثلـا در هفتـه یکبـار
برنامه عبادے مشترک در کنـار همسر
و فرزنـدان،انجـام دهـید.
مثـل ؛
•• خواندن قرآن
•• دعاے توسل
•• دعاے کمیل
•• و...
بطورے که بـه نوبت بخوانید
و صداے یکدیگر را بشنـوید.
در انتهاے کار عبادے خود
قرارتـان این باشـد هر کدامتـان
جداگانـه و به نوبـت بطورے که
صداے یکـدیگـر را میـشنوید چند
دعا کنیـد و با هـم آمین بگـویید.
اینکـار در شما روحیه و حس وحدت
همدلے معنویت و محبت ایجاد میـکند.
•| #چقدرخوبه
•| #لذتبخشه
°•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•💛🍃•
•[ #عیدانه ]•
← جــرج جــرداق ؛
•• نویسنده
•• شاعــر
•• نمایشنامه نویس
مسیحــے لبنانـے اسـت
که پـدر و مـادرش به حضرت علے (ع)
بسیـار ارادت داشــتند
و بر سردر خانه خود
سنگے را نصب کـرده بودنـد
کــه روے آن جملـه ؛
[ لا فتے الا علے لا سیف الا ذوالفـقار ]
حـک شـده بـود.
🔻جرج جـرداق
در وصـف حضرت علے (ع) میــگوید:
"اے روزگار کاش میـتوانستے
همه قـدرت هایـت را،واے طبیعت
کاش میـتوانستے همه استعدادهایـت را
در خلـق یک انـسان بـزرگ، نبوغ بزرگ
و قهرمـان بزرگ جمع میـکردے و یک بار
دیگر به جهان ما یک علے دیگر میـدادے"
[ سجـده کنـید حضـرت پرودگـ✨ـار را ]
•| #ولـادتامیرالمومنـینع
•| #مـبـارکبــاد
•| #فقـطحیـدرامیـرالمومنیـناسـت
@Montazerzohor313313 ••🍰••
•💛🍃•
°| #اطلاعیه |°
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دل بـه پیـش پـر زیـنبس
پــاے منـبــر زیــنبس
میـدم جــونمــو تـا بـاشـه
سـلـامت سـر زیــنبس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•| #مراسمعــزادارےشهـادت
•| #حضــرتزیــنــبس
📱 عکـس دانـلود شـود
🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩
▪️| @ZEYNABIAM18
⬛️| @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـتسوم •| #عاشقانهمذهبے •| #بانـام_عطر_گل_نرگس ساعت۶/۴۰دقیق
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•|⟦ #رمانه ⟧|•
•| #قسـمـتچهارم
•| #عاشقانهمذهبے
•| #بانـام_عطر_گل_نرگس
#شب_خواستگاری
-مامان تروخدا اومدن دلخور رفتار نکنی باشه؟
-فاطمه برو اونور ٬اصلا چرا هی به من میگی به باباجونت بگو!
-اخه من نمیدونم چرا شما اینطور میکنید بخدا علی پسر خوبیه اصلا خودتون اینو گفتید پس چرا..
-فاطمه بسه تو نمیدونی بابات از این بسیجیای مفت خور بدش میاد؟درسته کارش حقوقش بالاست اما بابات از قماش اینا متنفره حالا بیاد دخترشو بده به اینا که تو بقچه بپیچنش و خونه نشین بشه؟اخه دختر خیره سر تو تازه عمومیت تموم شده به راحتی میتونی بورسیه بشی آمریکا با اشکان پس چرا میخوای زتدگیتو تباه کنی بااین یقه آخوندیای ریشو؟؟؟؟؟؟
با حرف های مادرم تمام جسمم گر گرفت ٬بغض به گلویم چنگ انداخت و اشک از چشمانم جاری شد ٬ارزو کردم کاش خانواده ام کمی مرا درک میکردند و آنقدر به فکر این مسائل و عقیده های اشتباهشان نبودند.تمام وجودم به آتش بود که پدرم هم آمد لحظه را غنیمت شمردم و بغضم سر باز کرد..
-آخه مادر من شما میدونی اون اشکان چطور پسریه که سنگشو به سینه میزنی ؟روزی هزارتا دوست دختر عوض میکنه معلوم نیست تو اون خونه خراب شده مجردیش چه غلطایی میکنه و چه شبایی که یگانه میگفت مست میومده خونه حالا من برم با چنین ادم دائم والخمی ازدواج کنمو خودمو بدبخت کنم؟نه مامان من مررررد میخوام نه یه هوس باز که هرروز با یکیه٬من کسیو میخوام که سنگ صبورم باشه ٬بتونم بهش تکیه کنم نه مست از تو خیابون و پارتی های شبونه جمعش کنم مامان!من علیو میخوام مامان .من علیو میخوام بابا بخدا ببینیدش عاشقش میشید بخدا..
-خانوم تمومش کن.
پدرم رو به سمت من برگشت و با انگشت اشاره مرا مخاطب قرار داد و همانطور خشم و کینه از چشمانش سرازیر بود
-ببین فاطمه اگه بخوای با این پسره ریشو ازدواج کنی اولا٬از ارثم محرومت میکنم٬دوما حق نداری پاتو تو خونه بزاری حرف آخر...
پدر پشتش را به من کرد و دست هایش در هوا میلرزید.
-دیگه دختر من نیستی...
دنیا بر سرم آوار شد ٬آخر اینهمه بی رحمی؟آنها میخواستند مرا به زور وادار به وسیله شدن هوس های یک مرد که چه بگویم یک عوضیه پست فطرت بکنند ؟مگر پدر و مادر نیستند ؟چرا فکر میکنند لذت زندگی در آمریکا با انتظار تک دخترشان نشسته؟آخر من چه گناهی کرده ام خداااااا.
مادر به طبقه بالا رفت و پدر روی کاناپه نشست.نیم ساعت دیگر میرسیدند و این وضعیت من بود.
زنگ در به صدا درآمد٬تپش قلب منم همراه آن پرصدا شد.پدر و مادر با نفرت به جلوی در میرفتند ومن به آشپز خانه.چادر نداشتم ان روسری هم به زور گذاشتند روی سرم بماند خانواده من ضد دین و مذهب بودند و فقط میگفتند زندگی لذت است..صداهایی از اتاق نشیمن می آمد و بعد آن سکوت مادرم با اکراه نامم را صدا زد و درخواست چایی خواستگاری کرد٬همان چایی خواستگاری معروف که دختر ها باهزار شادی میاورند اما من در دلم غوغا بود.چایی هارا ریختم خوب نشدند چون چایی ریختن بلد نبودم همیشه مستخدممان خاتون این کار را انجام میداد .چایی هارا در سینی گذاشتم و لرزان لرزان به سمت هال رفتم.
-سلام٬ام..خوش آمدید
-سلام عروس گلم٬ماشاءلله چه خاانومی هستی شما گل دخترم
از لحن زیبا و دلنشین خانوم نیایش راضی و خرسند بودم و بعد آن نیایش بزرگ با من طرف صحبت شد.
-بله خانوم عروس ما هستند و انتخاب علی جانمان معلومه که عالی ان.ماشاءلله.
-عروس خانوم خوشگل چایی هارو نمیدید به مهموناتون ؟
این صدای خواهر علی بود که زینب نام داشت.لبخندی به او زدم و چایی ها را به ترتیب سن تعارف کردم به علی که رسیدم دستانم میلرزید و چایی سرپرم در سینی ریخت.علی از حرکت ناشیانم لبخند شیرینی زد و من به دست و پاچلفتی خودم لعنت فرستادم .استکان خیس را برداشت و با ملایمت تشکر کرد.
نشستیمو کسی صحبت نکرد.تا در آخر پدر علی سر صحبت را باز کرد من سرم گیج میرفت و فشارم افتاده بود.صداهارا واضح نمیشنیدم تا در آخر ساعت ۹مهمان ها رفتند و نتیجه این شد یک عقد ساده برگزار شود و تمام.پدرم جهیزیه ای برای من نگرفت تمامی وسایل لوکس و گرانقیمتم در انباری خاک میخورد پدرم اجازه نداد حتی یک سرویس از انهارا ببرم .لباس عقد و وسیله هارا هم با همراهی زینب خریدم و زینب از آن پس شد صمیمی ترین دوستم .علی هیچ اجباری در پوشیدن چادر برایم نگذاشته بود اما همیشه میگفت حجابم را شده با مانتو هم رعایت کنم نمیخواست به من سخت بگذرد یا فشاری بر من وارد شود .روزها میگذشت و من هرروز عاشق ترمیشدم وپدر و مادرم سرد تر .ما یک صیغه محرمیت ۲ماهه خوانده بودیم ٬به عقد رسیمیمان یک ماه مانده بود که اتفاقی افتاد..
#ادامه_دارد
•[ و آنچـه در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛
دستانم را به بازوهای علی گره خورد و او را باتمام قدرت پرت.....
•[
•| #ادامـهدارد
•| #هـرشبساعـت21
•| #کپےبدونذکـرمنبعممنوع
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
\💚🍃\
~| #صبحونه |~
صبح است
دلــم هـواے
دلبـر دارد
دیـدارِ تـو را
همیـشه در
سـر دارد...
•| #اللهـمعجللولیـکالفـرج
•| #السلامعلـیکیاقائمآلمحـمد
•| #صبحتونزیـبا
/🌸/ @Montazerzohor313313
\💚🍃\
~«🌸🍃»~
•• #قائمانه ••
🔻حـاج اسماعـیل دولـابـے:
از مـن سـوال شـد
"امـام زمـان (عج) غایـب اسـت
" یعــنے چـه❓
گفتـم:
غایـب❓❗️
کـدام غایـب❓
← بچـه دستـش را از دسـت پدر رهـا کرده
و گـم شـده، میـگویـد :
پـدرم گـم شـده اسـت❗️
•| #اللهـمعجـللولـیڪالفـرج
•| #اللهمصلعلےمحمدوآلمحمـد
•| #کجایےپــدرم
• @MONTAZERZOHOR313313 •
~«🌸🍃»~
~🖤🏴~
^°^ #تسلیت ^°^
هـرگـز نــگـــو
کــہ زیـنب 'وفــــات' کــرد
اے بیخــرد بفـهـمــم
ام المــــــصـائـب اسـتُ
یقـینا ’شهــیدة‘ شــد
•| #شهـادتحضـرتعشـق
•| #حضـرتزیـنـبسلاماللهعلیهـا
•| #محضرقطـبعالـمامکـان
•| #حضـرتبقـیـةالله
•| #تسلیتبـاد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
~🖤🏴~
•[•﴾❄️﴿•]•
•• #صبحونه ••
" لـم نخــلق
لنرضـے الخلــق "
خـلق نشــديم
كه خلق رو راضـے كنيـم ...!
•| #صبحتونزیـبا
•| #روزخوبےداشتهباشید
•| #عکسازفریدونشهـر
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•[•﴾❄️﴿•]•
👦🍃
🍃
°•° #دردانه °•°
•[ #والدینبدانند
کـودکـان
با بازے انرژے و هیجـانات
متراکـم شده خـود را تخلـیه
و رابطه بـین پدیده هـا
را کشـف میـکننـد.
این مکانیـزم باعـث میـشود
شبـکه عصبے مغزشـان کامـل شود.
بازے باعـث رشد مغز کودک میـشود.
مخصـوصـا اگـر با کسے
یا پدر و مـادر باشـد
•| #دلتونمیادباهاشبازےنکنید
•| #فرزندپروری
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
🍃
👦🍃
•▫️▪️▫️•
•• #تسلیت ••
•💚• قالت صدیقـه الزهـرا س :
یـا اب فمـا ثـواب
من بکے علیها و علے مصائبهـا❓
🔻فقـال رسـول الله ص :
یا بضعتے و قرّه عینی!
ان من بکے علیها و علے مصائبها
یکون ثواب بکائـه کثواب من بَکے اخویها...
•💚• پرسید صدیقـه الزهـرا س :
اے رسول الله ثـواب گـریه بر ایـن
دختـر [زیـنبس]چقـدر اسـت
🔻فرمـود رسـول الله ص :
اے پاره تـن من [زهرا س] و روشنے چشمم
هر کس بر او و مصیبت هایش گریه کند
ثواب گریـه اش مانند ثواب کسے است
که بر دو برادر او [حسن و حسین] گریه کند،...
[ همچین ثوابے در گریهے هیچ معصومے
#نیسـت،حتـے حضـرت اباعبـدالله ع ]
•| #کتابخصائصالزینبیـه
•| #پانزدهمرجـب
•| #شهاتحضرتزیـنب_س
•| #بنتعلےبنابیطـالب
•| #تسلیـتباد
•• @MONTAZERZOHOR313313 ••
•▫️▪️▫️•