eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
~•[ ✨ ]•~ °^ ^° 🔻آیـت‌الله قاضے طبـاطـبایے : این مـاه‌هـا «رجـب،شعــبان،رمضـان» قـرقگـاه‌هاے خداونــد است پس در ایـن قرقگــاه داخـل شو اما حرمـت آن را پاس بدار و آنهـا را معـظم داشـته بـاش ملتـزم به رعایـت آداب آن باش . •| •| •| ••∞•• @Montazerzohor313313 ~•[ ✨ ]•~
~•❤️🍃•~ °^ ^° حضـرت فُطــرس برســان خبــر مژده‌گـانت‌ را بــه طــوفان زدگــان کشتــے نــجـات را به آب انـداختند •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~•❤️🍃•~
◦•●◉[🍃]◉●•◦ [ ] ‏آه، چقـدر دلـم میــخواست ؛ ایـنجـا بــودے درسـت همیـن جایـے کـه من هسـتم . •| •| •| ◦• @MONTAZERZOHOR313313 •◦ ◦•●◉[🍃]◉●•◦
👦🍃 🍃 °•° °•° وقتی فرزندتان به خود آسیب میـرساند بلافاصله نگویید : " چیزی نیست " شنیدن این جمله از طرف شما براے کودک اصلـا خوشایند نیـست. درست مانـند این اسـت که شکایت هایش را به گوشے ناشنوا میگـوید ! وقتے کودکے به خاطر آسیب رساندن به خودش گریه میـکند، استفاده از چیزے نیست بےاحساس ترین چیزیست که میتوانید بگویید. به جاے استفاده از این جمله به او بگویید که ؛ •• زمین خوردن چقـدر درد دارد •• و به او کمک کنید تا دردش زودتر کم شود. •• یا چه فرزند قوے دارم زود بلند میشه این کارتان باعث میشود کودک خیلے زود احساس تسکین کند و آن آسیب را فراموش کند. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•[✨∞✨]• •~ ~• ←فطـرس نـام فـرشتـه اے اسـت ولـے فرشتـگان مقـرب نبـود❗️ تا از هـر نوع سركشے پيراستـه باشد به ويـژه آن كه تخلـف و سرپيچے فطـرس در برخے روايات كندے و سستے ورزيدن خوانده شده كه نوعـے تـرک اولے است نه گنـاه.  به این عمـل خداونـد كوتـاهے و سستے ورزيد. بالش به كيفر اين نافرمـانے چيد❗️ و به يكے از جزيره ‏ها تبعـيد گرديـد. هنگامے كه امام حسـين علیه السلـام متولد شـد ۷۰۰ سـال از مـاجراے فطرس میگـزشت جبرئـيل علیه السلـام براے عرض تبريک به پيامبر صلےالله به سوے زمين فـرود آمـد و در راه بـا فطرس ديـدار كرد جبريل علیه السلـام به وے پيشنهاد كرد براے عرض تبريک و تهـنيت با او نزد پيامـبر(ص) بـرود.تا پیامبر شفاعتت کنـد❗️ هنگامے كه جبـريل علیه السلـام او را به حضـور پيامبرصلےالله برد و داسـتان فطرس را براے رسـول‌الله بازگـو کـرد ★به امر پيامـبر کـه از خداوند دستور گرفـته بود بالـش [فطـرس] را بـه بـدن پاک امام حسين(ع) ماليـد و سلامتش را بــاز يافــت. •[ و چـه خوب است امـروز دل شکسته مان را بــه امــام حسیــن وصــله بزنیـم💔👌🏻] •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[✨∞✨]•
「♥️」 •• •• .•زمزمه‌ڪرد: دنیاےعـزیـزم‌! خیـلے دوستداشتنـےهستـے وخـوشحـالـم‌ کـھ‌‌ درتو زنــدھ‌ام.☘ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 「♥️」
~•❤️🍃•~ °^ ^° القــاب زيـادنـد ولـے عالَــم و آدم گویَنـد فَـقَـط خـوش قَــد و بالـا بـہ اَبـالفَـضـل پُرسـید کسـے وَزنِ غَـزَل چیـست؟بِگوییـد! لـا حـولَ و َلـا قـوهَ اِلـا بہ اَبالـفَضــل •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~•❤️🍃•~
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌هجدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس -خخ چشششم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب اوردم و سمت اشپزخانه رفتم -سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر -سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر -سپاس فراواااان -مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان -چشششم به سمت ٱپن رفتم و لیوان هارا در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم -مادرجون ٬علی کجاست؟ -مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی -چیو -رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید -اهان.. دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد.بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود.روی تخت نشستم ٬ارامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد.به سمت پنجره رفتم که تمام منطره روبه رویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی اشنا شنیدم -فاطمه خانوم؟ به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود... اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬ -سلام خانوم ترسو -ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد. زیر لب چیزی گفت که نشنیدم -خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟ -نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم اخه مگه دیوونم؟؟ هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی را در دستش دیدم٬به سمت من امد و دستش را دراز کرد -بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش. -بخشیدین؟ -خخ بله حاج اقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه. -شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم -خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها. از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما -نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم -بله... هعی خدا شانس بده.. اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل. زینب که امد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه هارا باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر -خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه.. از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
\💚🍃\ ~| |~ ســـلام للذین احبهــم عبثــا به ڪسے ندارم اُلفت ز جهـانیـان به جـز تـو اگــرم تو هـم بـرانے سـر بےڪسے سلـامت •| •| •| /🌸/ @Montazerzohor313313 \💚🍃\
°•| 🍹|•° •[ •| "رازهاے داشتن یک زندگے عاشقانه!" خودتـان را خوبتـر نشان دهید شاید گاهے این ماجرا برایتان سخت باشد اما یادتان باشـد که همسرتان تنها فردے است که شما انتخابش کرده‌اید تا تمام عمرتان را با او سپرے کنید و خوشبخت شوید. صبور باشید شما و همسرتان در دو مکان مختلف با شرایطے متفاوت بزرگ شده‌اید اگر میخواهید که همیشه در کنار هم باشید، باید برخے از اختلافاتتان را تحمل کنید. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
•🌸🍃• °' '° شرف الشمس به دسـتِ همِگـان است ولے شرفِ کلِ جهان دستِ جنابِ سجـاد است •[ مادرتـــان‌،اهــل همــین خِطه ے ایــران بــوده نِسـبَت،مــا و شمــا نسبـت خویـشاوندےسـت ]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌نونزدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس صبح به ز
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| علی به سمت ما امد٬بایدداز خیابان رد میشدیم ٬از ان روز که دست سردم را گرفت تا به حال برخوردی نداشته ایم و رویش راهم نداشتم٬پس خودش این را فهمید و دست زینب را گرفت و من چادر زینب را٬یک بار یه آن سمت خیابان نگاه میکرد و یک بار به من..بعد از رد شدن از خیابان من وسط قرار گرفتم و پابه پای علی راه میرفتم٬استوار و جدی راه میرفت و فقط به ویترین مغازه ها نگاه میکرد٫چقدر تعریف چشم پاکیش را از زینب شنیدم٬من هم چه قبل تحولم چه بعدش میلی به دید زدن پسرها نداشتم٫فکر کنم به همین دلیل مرد من عاری از هر نگاه هوس الودیست.کنار یک طلا فروشی توقف کردیم٬علی انتخاب را برعهده من گذاشته بود حتی حلقه خودش راهم گفت که من انتخاب کنم٬تنها یادآور کرد که طلا نمی اندازد ٬وارد مغازه شدیم٬به انتخاب من و زینب چند ست حلقه جلوی دستمان گذاشتند ٬علی فقط نگاه میکرد و روبه من متمایل شده بود٬بیشتر حلقه ها یاخیلی زمخت و سنگین وزن بود٬یاخیلی پر زرق و برق٬من حتی در خانواده خودم هم طلا نمیپوشیدم و نقره استفاده میکردم٬اما علی میگفت انگستری انتخاب کن که طلا باشد اگر رنگ زرد نمیخواهی طلای سفید بینداز٫زیر ویترین که خیلی درچشم نبود دو حلقه ساده و زیبا دیدم٬دلم برایشان قنج رفت٫علی راه نگاهم را دنبال کرد و لبخندی زد٬ -آقا ببخشید٬میشه اون ست پایینو به ما بدید پیرمرد ٬انگشتر های ست را روبه رویمان گذاشت برق تحسین را در چشمان علی و زینب میدیدم ٬خیلی زیبا بودند ٬درعین سادگی بسیار شیک و با قیمت مناسب بودند.علی انگشتر را دراورد و روبه من گرفت با احتیاط آن را در انگشتانم انداختم و علی مات من بود ٬ -اهم٬علی اقا؟ -ب..بله؟ -انگشتر -اها انگشتر رابه دستش انداخت ٬زیبایی خاصی بود٬دستان من و علی کنارهم با دو حلقه که پیوندمان را نشان میداد٬زینب لبخندی از سرشوق زد و همان لحظه از انگشتر ها عکس گرفت٬عاشق عکس بود و من از او بیشتر. -خب خانوم پسندیدید ان شاءلله؟ -بله ٬ممنونم -خب حاجی حساب کتاب مارو انجام بدید رفع زحمت کنبم -پسرجون قدر خانومتو بدون٬اینطور دخترای قانع کم پیدا میشنا من از خجالت سرم را پایین انداختم و علی لبخندی از سر تایید حرف فروشنده به من زد. از مغازه خارج شدیم و هوا در ریه هایم جریان پیدا کرد٬گوشی زینب زنگ خورد و مشغول صحبت شد ٬علی کنار من امد -خیلی به دستت میومد خانوم از توجه شبرینش زیر لب تشکری گفتم و در راستای حرفش من هم گفتم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ ٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد.. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
..♡.. ~• •~ •| بِـہ‌یـاٰدِ‌خُـداٖۍِمَہـدْۍٌ... •| بِـہ‌نـاٰمِ‌خُـداٖۍِ‌مَہـدْۍّ... •| بَـراۍِخُـداٖۍِمَہـدْۍّ... •| بِسم‌اللهِ‌الرَحمـنِ‌الرَحـیم •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ..♡..
'[🌸🍃]' ~• •~ حرکـتِ عظــیـم و دســتـه جــمـعے مےپـیــونـدیـم لحـظـھ تحـویــل سـال ۱۴۰۰ همگـے دعـاے فـرج [الهـےعـظم البلـاء] را مضـطرانه قرائـت مےکـنیم •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• '[🌸🍃]'
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
'[🌸🍃]' ~• #قائمانه •~ حرکـتِ عظــیـم و دســتـه جــمـعے #لحـظه_طلـایے مےپـیــونـدیـم لحـظـھ تحـوی
°^ | ^° •[ دعـاے فـرج امـام زمـان عـج ]• 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃 إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاء 🍃 وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ 🍃 وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🍃 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ 🍃 وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ 🍃 يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَان 🍃ِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ 🍃يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ •| •| •| @Montazerzohor313313 ••💚••
•🌸🍃• °| | |° ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [❤️] حضــرت امـام خامنه اے : [🗓] ســـال ۱۴۰۰ [🏷] "تولیـد؛پشتیبانےها،مانع‌زدایےهـا" ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •🌸🍃•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
•[🎊••📦]• °| #اطلاعیه •• #عیدانه |° پــویــش بـــزرگ #کمـک‌مـومنـانـه ←ایـن بار بـراے عیـد نـوروز
•[🎊••📦]• °| •• |° پــویــش بـــزرگ ←ایـن بار در جمعه شـب [شب قبل عیـد] از هیـئـت منتـظـران ظهـور دیـشـب پخـش گردیـد بازهم ممنـونیـم از کمـک هـاے شمـا خیـریـن گـرامے همیشـه سالم و تنـدرسـت باشیـد زیر بیرق المیرالمومنیـن •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[🎊••📦]•
~💗⃟ ~ ‌「 」 +خوبے؟ -تو خوبے؟! +چرا سوالو با سوال جواب میدے؟! -خب جوابش بستگے بھ حالِ طُ داره :) •| •| •| •➣ @Montazerzohor313313 ❥ ~💗⃟ ~
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیستم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس علی به سمت
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| زمانی که وارد حیاط شد چشمش لحظه ای به من افتاد و محو من شد که پدرش با دست گذاشتن روی شانه اش او را از دنیای خود بیرون کشید٬لبخندی به لب اورد و به همگی سلام داد به من که رسید زیر لبی سلامی داد و نگاهش را به آن سمت گرفت.همه زیر چشمی حرکاتش را زیر نطر داشتند و به او میخندیدند٬اخر داماد هم انقدر دست پاچه؟باهمه خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که گل های سرخ و نرگس تزیینش شده بود.علی در را برایم باز کرد تا چادرم خیس نشود٬پشت فرمان نشست و لبخندی به لب داشت ٬زبان به کلام باز نمیکرد که من شروع کردم: -اهم٬علی اقا؟ -... -سید؟ -.... -علییییی -جانم هزار بار سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم چقدر لوس شده بود خخ. -کجا میخوایم بریم؟ -سوپرایزه٬او نه غافلگیری! زبان به دهان گرفتم و راه افتادیم ساعت ۱ونیم بود اما هوا پاییزی و پاییزی بود٬شیشه پنجره را پایین دادم و باتمام وجود هوای سبک را بلعیدم٬نمیدانم هوای سنگین تهران چگونه انقدر سبک شده بود٬اما سریع شیشه را بالا دادم تا عطر وجود علی را تنفس کنم که از هر هوایی مرا تر میکند..به جاده مخصوص رسیدیم جاده ای که به مزار شهدا میرسید٬خوب اینجا را میشناسم ٬وای خدای من علی ٬علی٬علی... با ذوق دست هایم را به هم زدم و روبه علی برگشتم٬عشقم را در چشمانم ریختم و به سوی چشمان علی جاری کردم٬از خوشحالی مت لبخند پررنگی به لب اورد و گفت -قابل شمارو نداره خانوم٬اوردمت خونه اصلیمون راست میگفت از اینجا به علی رسیدم و از اینجا خدا را دیدم٬شهدا دوست ها و فامیل های من بودند٬همشان..‌. پیاده شدیم٬همه با لبخند نگاهمان میکردند و بعصی ها که از کنارمان رد میشدند ٬صمیمانه تبریک میگفتند٬به مزار شهدای گمنام رسیدیم٬ناخوداگاه زانو زدم٬احساس میکردم تمام قبور دب پاشی شده و خاکی نیست و لباسم کوچک ترین خاکی نگرفت٬پس زانو زدم و گل نرگسم را با قبور شهدا نورانی کردم٬علی کنارم نشست ٬اوهم هوایی شده بود٬انگار حاجت گرفته بود که گفت -دستتون درد نکنه٬٫ شدم دلم میخواست آن لحظه بلند داد بزنم که من هم حاجتم را گرفتم ان هم چه زیبا گرفتم چه خوب..مردی کنارمان نشست و به ما تبریک گفت٬مردی با محاسن سفید و صورتی میانسال چقدر اشنا بود... روبه ما کرد و گفت -خوشبخت بشین باباجان٬به حق اقا حسین سرور و سالار شهیدان خوشبخت بشین . -ممنون پدر جان٬بادعای خیرشما -خب دخترم میخواید براتون یه مولودی بخونم؟ به علی نگاه کردم و رنگ تایید را در چشمانش دیدم٬ -ممنونم پدر جان٬حتما و شروع کرد به خواندن مولودی زیبا٬خودش دست میزد و میخواند٬کم کم مردمی را دیدم که به سمت ما می آمدند و کنارمان مینشستند٬جمعیتمان کم کم زیاد شد ٬به طوری که صدای دست های زیبایشان در گلزار پیچیده بود٬خانمی مهربان شکلاتی که به همراه داشت بین همه پخش کرد٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد.. خدارا در دل هزاران بار شکر کردم و به علی نگاه میکردم٬با نگاهش جان میگرفتم و با وجودش نفس میکشیدم. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ دیدی خانومم شدی؟ فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را....... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【🍎🍃】• ┄┅┄ ❥ ❥ ┄┅┄ "تُـــــو" مَرجانـے "تُـــــو" در جانـے "تُــــــو" مُروارید غَلتانـے اگر "قَلبــــم" صدف باشد میــان آن "تُــــو" پنهانـے.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •| •| •| ‌‌‌‌༻‌ @Montazerzohor313313 ༺‌‌‌ •【🍎🍃】•
👦🍃 🍃 °•° °•° بـه کـودک برچسب شلـخته نزنیـد، 🔻بگویـید؛ از اینـکه لبـاس هایـت را نامنـظم میـبینم، ناراحتـم براے آمـوزش نظم به کـودکتـان ابتداسعے کنـید خودتان الگوے خوبے باشید. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•[•💫•]• •~ ~• •[ فَسَنُـیَسِّرُهُ لِـلیُسـرے اگه هواے خدا رو داشته باشـے خدا کـارتو راه مینـدازه...]• •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• •[•💫•]•
•~ ~• یه همســایه داریـم ۹۶ ســالشـه خریداشـو من بـراش انجـام مـیدم امروز میگـفت ؛ خدا خیـرت بـده اگه یـه روز تو بمیرے من چیکار کنم 😬😕😂 •| •| @Montazerzohor313313 ••😁••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌بیست_و_یکم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #فاطم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| کم کم جمعیت پراکنده شدند و به ما تبریک میگفتند٬به سمت ماشین رفتیم٬برای اخرین بار نگاهی به مزار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد٬ازدهمشان تشکر کردم و سوار شدم٬باید به سمت خانه میرفتیم٬باباحسین زنگ زد و گفت عاقد امده و منتظر است٬دل در دل نداشتم و نفسم سنگین شده بود٬اما از یک چیز مطمئن بودم٬علی مرد من بود٬مرد من..به خانه رسیدیم ٬همه دم در جمع شده بودند٬بوی اسپند در مشامم میپیچید٬گوسفندی برای قربانی جلوی پایمان بود٬نذر بابا حسین بود٬گوشتش به مستضعفان میرسید٬چقدر این مرد سخاوت داشت..با کمک علی پیاده شدم و همه تبریک میگفتند و صلوات میفرستادند٬زینب و مادر و مادر خودم برای روبوسی جلو امدند٬با ذوق در اغوششان گرفتم٬حتی لحظه ای اشک را در چشمان مادرم دیدم٬دست پدرم را که خواستم ببوسم کنار کشید و مرا در اغوش گرفت٬چقدر برای این اغوش دیر بود٬اما چقدر دلم برای اغوشط تنگ بود٬انگار همه خوب شده بودند و میخندیدند٬علی فقط به من نگاه میکرد و خوسحال بود٬همیشه مواظب خوشحالی من بود این.به سمت خانه رفتیم و به اتاق عقد رسیدیم٬عاقد را که دیدم همان استرس در وجودم پیچید اما استرس شیرینی بود٬به روی صندلی نشستیم٬سریع پارچه ای سفید روی سرمان گرفته شد٬زینب قند های تزیین شده با نوار زرد را روی سرمان گرفته بود٬انگار همه مشتاق بودند و واقعا اینگونه بود٬حتی پدر و مادرم... دل در دلم نبود٬علی قران را از رحل برداشت و به سمت هردویمان باز کرد٬سوره ای امد٬چه زیبا سوره ای بود: -مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک هستند.... من پاک بودم؟اری تمام سعیم را کردم که بمانم و خدا مواظبم بود و برایم خواست٬چه خواستنی.. لحطه ای نگاهمان در نگاه هم گره خورد٬عشق بود٬همین.دوباره ایه هارا میخواندم٬ارام بودم خیلی ارام.. -دوشیزه فاطمه پایدار٬ایا وکیلم شمارا به عقد دائم اقای سید علی نیایش در بیاورم با یک جلد کلام الله مجید٬یک جفت ایینه و شمعدان ۱۲ سکه تمام بهار ازادی به نیت امام غایب و ۱۲ شاخه گل نرگس در بیاورم ٬ ایا وکیلم ؟ زبان به دهان گرفتم٬ از سفارشات زینب بود٬ -عروس رفته گل بچینه.. -برای بار دوم عرض میکنم... -عروس رفته زیارت اقا .. -برای بار اخر عرص میکنم٬عروس خانم وکیلم؟ دیگر قلبم ارام میزد٬با وکالت شهدا این راه را امدم٬با نگاه خدا٬علی نگرانداز مکث طولانی به مت نگاه کرد که گفتم: -با اجازه پدر و مادر و با رضایت و نگاه تمامی شهدا و با ضامن اسم حصرت مهدی عج و خانم فاطمه زهرا و ۱۴معصوم٬... همه صلواتی بلند فرستادند و پشت بندش دست زدند٬تقل بود که پاشیده میشد٬دست هایم با دستی گرم شد و ان علی بود.. با تمام وجودم نگاهش کردم٬لبخند اصل اصلیه صورتمان شده بوذ٬زینب که قندهارا کنار گذاشت عکاسیش را شروع کرد٬از لحطه به لحظه ما عکس میگرفت٬خودم این را خواستم٬همه یکی یکی برای تبریک میامدند و هدیه های زیبایشان را میدادند٬مادرم که امد٬باورم نمیشد٬اشک میریخت٬به جای تمامی ان سال ها در اغوشط گرفتم و فشردمش٬ -مامان.چی میشد قبلا هم اینطور بغلم میکردی.. گریه اش شدت گرفت و سرش را پایین انداخته کنار کشید٬پدرم با ان بغض مردانه به سمتم امد و مرا بوسید و دراغوش فشرد٬بغضم شکست و گریه کردم٬برای تمام این سال های نبودشان‌.. پدر و مادر علی هم مرا در اغوش گرفتند و مثل همیشه مرا دخترم صدا کردند٬زینب که دوست و خواهرم شده بود و درجریان تمام این مدت بود٬به شدت گریه کرد تا جایی که علی دست هایم را گرفت و نشستیم٬همه دیدشان از ما برداسته شده بود و پذیرایی میشدند٬که علی گفت: -گل زهرام؟ تمام وجودم اتش گرفت از این عشق پاک که در وجودمان جریان داست.. عاشقانه نگاهش کردم و با تمام جانم گفتم: -جانم با لبخند نگاهم کرد و گفت😩جانت سلامت٬دیدی از اخر مال خودم شدی٬دیدی خانومم شدی؟ فقط از شرم کودکانه سرم را پایین انداخته بودم که با یک جمله تیر خلاص را روانه قلبم کرد.. - دارم... در چشمانش نگاه کردم و گفتم... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ -اهم اقا کجا سیر میکنید؟-اینجام خانوم ٬حس میکنی؟-چیو؟-بوی ...بوی... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
18.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃•• ^| |^ ’[ بهشتــم حســن ع میخــواستـم کـه مشـق لیلے کنم نــوشتــم حســـن ع ]‘ فایل تصویرے هیئت منتــظران ظهـور بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے [حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻] •| •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
°•| 🍹|•° •[ اقتدا به همـسر در نماز‌ یکی از زیباییهاے زندگے زناشویے این اسـت که زن و شوهر اگـر‌ به مسجد نرفـته‌اند نماز خود را در خانه به جمـاعت بخوانـند! اینکـار در ایجاد همدلے و محبت بین زن و شوهر بسیار اثرگذار میـباشد. و در پایان نماز،براے نزدیکے دلها و عاقبت بخیرے همسرتان دعا کنید. دعا در حق همسر از اسباب تولید محبت و باعث رفع گرفتارے است. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313