eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
❥💗❥ ~^ ^~ بـه دنبـال خوشگـليــاے زندگــے بگـرديـد به انـدازه كافے بدے هسـت •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ❥💗❥
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_سی_و_سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس صبحانه
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| از کلماتم یخ میزنم،میگویم: یادته اونبار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، ما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسن قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش مردانه شده ایف البته مرد بودی. لبخندی میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم،روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد،زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی بعدا.ادامه دادی: همیشه دوستت داشتم و الن بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. – قسم نده علی، نمیتونم سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی، گفت: حلالم کن .دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی: با اجازه فرمانده! با بغض گفتم: آزاد...هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، آب را ریختم و گفتم: خدافظ علی.انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم: علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مردم، در اغوش زینب بیهوش شدم. آنگونه که تو رفتی! هیچ آمدنی جبرانش نمی کند. •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت. •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
17.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃•• ^| |^ ’[ بےخبـرا بـا خبـرا منتظـرا همـه ے دلدآدهـا]‘ فایل تصویرے هیئت منتــظران ظهـور بـا نواے کـربلایے امیرحسیـن رجبشاهے [حتمــا ببنیــد😍💚👌🏻] •| •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
•~ ~• خـدارو چـه‌دیـدیـن؟ شایدسال‌بـعد درگاندوے۳ ازتیمےڪِ گاندوی۲را سانسورمیـڪرد پـرده‌بردارےشد...😏✌️🏻 •| •| •| @Montazerzohor313313 ••😁••
•~❤️🏴 ~• •~• •~• ـ•﷽•ـ 🔻آیـت الله مجتـهدے تهـرانے: تـوے کربلـا تمـام داش مشتے ها رفتـند کمـک امام حسین علیه‌السلـام و شـهـید شـدنـد ! مقـدس هـا استخـاره کردنـد استخـاره هاشون بـد اومد ! [ اے کشته‌ے شیـوخِ مقـدس نما ] •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •~❤️🏴 ~•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت_سی_و_چهارم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس از کل
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| سی روز و شش ساعت از نبودعلی میگذشت،در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد.همیشه سر نماز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد.سعی میکردم با کتاب خواندن و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند.علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد و هیچ کشوری جریت دست درازی بر آن را ندارد،دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چش رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت: چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم. از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده! - سمیه بریم داخل؟ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: مریم جون دوتا شیر شکلات میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق نگاهش کردم و گفتم: چییییییییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: تبریک میگم دوستم.با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت دامه بده خب. - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: - خب بلند شو. ببین سوها! - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین . تو... داری مامان میشییییییییییییی. هورا دستتتتتتت. به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[🌱]• •[ ]• 🔻امـام زمـان (عـج) : أنـا بَقِـیّةُ اللّه ِ فــے أرضِــهِ و المُـنْـتـقِمُ مِـن أعـدائِـهِ . من بقیّة اللّه (باقیـمانده حجّت هاے خدا) در زمـیـنم و از دشـمنان او انتـقام میـگیـرم . •| •| •| •| ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ •[🌱]•
👦🍃 🍃 °•° °•° هرگاه فرزندتان خواست برای شما چیزے را تعریـف کند. کاغذ یـا کتاب یا موبایل خـود را زمیـن بگـذارید و سعے کنـید تمام توجـه خود را به آنان معطـوف کـنید اکثر والدین وقتے بچه هایشان بزرگ میـشوند،میگویند: افسوس وقتے بچه هایم کوچـک بودند نتوانسـتم بیشتر در کنـار آن ها باشم. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
🎧 📸 👇👇👇 ▫️بخش اول: (مـنـاجـات...) ▫️بخش دوم: (مـنـاجـات...) ▫️بخش سوم: (سلـام به سید الشهداء...) ▫️بخش چهارم: زمینه (من اصلا اومدم برات...) ▫️بخش پنجم: شوراحساسی (حسین آقام...) مراســـم منـاجـات شعبـانیـه 🎤با نـوای مناجات 🎤با مداحى 🔻فایل های صوتی زیر طبق شماره بندی بالا قرار گرفته است 👌 🔈 @Montazerzohor313313
•~• •~• •• گلچـین تصـاویر •• مــراسـم‌قـرائت •• منـاجـات شعبـانیـه •• ۱۴۴۲هـ‌قـ [📸 ده فـایل تصویرے] •| 👇 @Montazerzohor313313 •|📲|•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_سی_و_پنجم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس سی
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| سمیه از در وارد شد و لبخند زد، گفت: به به مامان خانوم مارو، ببین چقدر ذوق کردی که غش کردی خخ. لبخندی زدو گفتم: اره غش کردم از نبود پدرش الان. سمیه با تعجب و نگرانی گفت: ی.. یعنی.. یعنی چی فاطمه؟ علی اقا؟؟ - نترس ، رفته..رفته سوریه.سمیه انگار که بمب زدی از جا پرید و جیغ و داد راه انداخت و گفت اخه الان وقت رفتنه>؟ یعنی چی؟ اونا به ما چه؟ اهههه فاطمه این دیگه چی بود؟ ناراحت نگاهش کردم که گفت: تروخدا منو ببخش میدونی که منظوری ندارم فقط.. فقط نگرانتم عزیز دلم همین. سرم را پایین انداختم و گفتم: میدونم بابا ... ورقه ازمایش را گرفتم و درکیفم گذاشتم ، باید برمیگشتم، نمیدانم چرا حس خوبی نداشتم، انگار اتفاقی افتاده، به دنبال گوشی گشتم دیدم نیست، بدتر دلهره گرفتم، جا گذاشته بودم،سریع از سمیه خداحافظی کردم و بیرون زدم، لرز بدی به اندامم افتاده بود، خیلی سرد بود خیلی...... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ گفتم: اشکال نداره ، من هستم باهات، قول میدم تنهات نزارم، من مثل بابات بدقول نیستم... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• شعـر مـرا شنـید و پسندید و گریـه کـرد؛ امـا مـرا نخواسـت چه میـخواستم چـه شد. •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
°•| 🍹|•° 🔻 امام صادق عليه السلام: پـدرم هرگـاه دچار غـم و اندوهے میـشد زنـان و كـودكـان را گـرد مےآورد و دعا میـكرد و آنهـا آمين میـگفتند. •| ←گـاهے در مشکلـات و گرفتارےها زن و فـرزند را جـمع کـنیم دعا کنـیم و حـاجت خود را از خدا بخواهـیم و آـنها آمیـن بگـوینـد. اینکـار میـتواند حس معـنوے همدلے و وحدت را به فضاے خانه تزریـق کند. •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
༺‌‌✾♡✾༺‌‌ •~ ~• الہے روزے نٻـاد کہ خُـدا خطاب بہ ما بگـه | إِنَّڪـُم مِّنَّـا لَــاٺُنـصَــرُۅنـَ | فریــاد‌ۅ‌نـالہ‌ سر‌ندهـیـد •| •| @Montazerzohor313313 ••✨•• ༺‌‌✾♡✾༺‌‌
•• •• ☝️🏻عکــس بـالـا فـــروش پـرچـم جمــهورے اسلـامـے ایـران بـه‌ عنــوان پــادرے❗️ در سـایت آمـریکـایے آمـازون در اقـدامے غیرمعـمول سایـت آمـازون اقـدام بـه فـروش پرچم جمهورے اسلامے به‌عنوان پادرے كرد 🔻آهـاے اونـایے کـه میگفتـین ؛ اونـا چیکـار بـه مـا دارن آخـه کـه پرچم کشـورشـون لگـد مـال میکـنید آقاے زیبـا کلـام شمــا کـه از رو پـرچمشون میپرید الان نظرے ندارے کَسَکـم❓ •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 ••