eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
••[💛🍃]•• ~• •~ ←ابو بصـير میگـويد از امـام باقر عليه السلـام شنيـدم فرمود : دشمنان علے عليه السلام در آتش مخـلد هسـتند،و خداوند میفرمايد: آن ‏ها هرگـز از آن جا بيـرون نمیـشوند. | ←در روایت بعدے هم منصور بـن حازم میـگويد: از امام صادق عليه السلـام پرسيـدم تفسيـر آيه شريفـ {و ما هـم بخارجين من النـار} •| چـيسـت،فرمــود: دشمنان علـے عليه السلـام همواره در آتش هسـتند و در آن جاودان میمانند. •| •| •| •| •| [ @MONTAZERZOHOR313313 ] ••[💛🍃]••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت_و_هفتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم چ
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| بعد از چند سال به ایران برگشتم … سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت … حنانه دختر مریم، قد کشیده بود … کلاس دوم ابتدایی … اما وقار و شخصیتش عین مریم بود … از همه بیشتر … دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود… توی فرودگاه … همه شون اومده بودن … همین که چشمم بهشون افتاد … اشک، تمام تصویر رو محو کرد … خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم … شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت … با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن … هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت … حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود … باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید… محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم …خونه بوی غربت می داد … حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم … اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن … اما من … فقط گاهی … اگر وقت و فرصتی بود … اگر از شدت خستگی روی مبل … ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد … از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم … غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود … فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم … کمی آروم می شدم … چشمم همه جا دنبالش می چرخید … شب … همه رفتن … و منم از شدت خستگی بی هوش … برای نماز صبح که بلند شدم … پای سجاده … داشت قرآن می خوند … رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش … یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم … با اولین حرکت نوازش دستش … بی اختیار … اشک از چشمم فرو ریخت … – مامان … شاید باورت نشه … اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود … و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛  کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت_و_هشتم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم بع
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| دستش بین موهام حرکت می کرد … و من بی اختیار، اشک می ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم … – خیلی سخت بود؟ … – چی؟ … – زندگی توی غربت … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشم هام رو بستم … حتی با چشم های بسته … نگاه مادرم رو حس می کردم … – خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت … بقیه شریک شادی هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده ام گرفت …دختر کوچولو … چشم هام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … – کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم … علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی کردم … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم …  •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•「💗」• ~•• ••~ - وقـتے " دوسش دارے " - وقتے " دوست داره " مگـھ‌‌ ديوونھ‌‌اےبذارۍبرے يـه‌جاےدور؟! +دورشدن‌واسھ‌‌ آدماےِتنهاس 🌿! •| •| ~ @MONTAZERZOHOR313313 ~ •「💗」•
👦🍃 🍃 °•° °•° هیـچگـاه در بـرابـر فرزنـد خود مجـادله نکنـید آزاردهنـده‌ تـرین وسیـله‌‌ روانے بـراے كودكـان اختلـافات و نـزاع والـدین اسـت. پنهـان داشتـن اختلافات از كودكـان بهتـرین هدیه براے آنـان است •| |• •| |• فـرزنـد خـوب تربیت کنیـم ↓ •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•✨• • ←میگـفـت ؛ هــر چـقـدر هـم آدم خـوبـے شـدیـد بـاز بہ خـدا بگـویـیـد کـہ خـدایـا ! آیـا بنـدھ‌ اے بـدتـر از مـن دارے...؟ (: •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •✨•
🌹🍃 🍃 •• •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻شهـید حمیـد تقـوے فر :  بهانه براے تفرقه زیاد است و راحت میـشود پیدا کرد که از یکدیگر فاصله بگیرید و رضایت شیطان و غضب الهے را فراهـم نمایید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خــتم 14صلــوات امــروز به نیت شـــهید •| ← هــرروز مهمـان یـک شـهید ← اسـم دوستـان شهـیدتان را بفـرستید ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بـه معــراج الشــهدا بپیونـدیـد👇 [🌹] @Montazerzohor313313 🍃 🌹🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت_و_نهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_با_اجازه_پدرم دس
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد … مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم … حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد … نه فقط با من … با همه عوض می شد … مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد…دیگه به شخصی زل نمی زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد … رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم … شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … – سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … – خانم حسینی … می خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … این بار مکث کوتاه تری کرد … – البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید … •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد … تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم … مغزم از کار افتاده بود ... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
❥••💗•• ~' '~ ✗𝐷𝑖𝑠𝑡𝑎𝑛𝑐𝑒 𝑚𝑒𝑎𝑛𝑠 𝑛𝑜𝑡𝒉𝑖𝑛𝑔 𝑤𝒉𝑒𝑛 𝑠𝑜𝑚𝑒𝑜𝑛 𝑚𝑒𝑎𝑛𝑠 𝑒𝑣𝑒𝑟𝑦𝑡𝒉𝑖𝑛𝑔.. فاصـله‌ ے معنـیه‌ وقتـے کسـے همـه‌ چیـزت‌ باشـه... •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ❥••💗••
•• 🍹 •• •| 🔻"بـراے همسـرتان سـنگ تـمـام بـگـذاریـد...!" آقایــون علـاوه بر خـوش‌اخلـاقے و ابـراز محـبّت،باید احترام همسرتان را نیز حفظ کنید. به خصوص در برابر فامیل و همین‌طور فرزندان تا الگوے خوبے برایشان باشید. بانو با همسرتان خوش‌برخورد باشید و مردانگے،غیرت و غرور آن‌ها را با گفتار و عملتان دچار خدشه نکنید. اگر غیر این باشد نباید انتظار بهترین رفتارها را از سوے شوهر خود داشته باشند. •| •| ••🍊•• @Montazerzohor313313
•[🌱]• •[ ]• [💚] امـام زمـان (عـج) : أنا بَقِیّةُ اللّه ِ فی أرضِهِ و المُنْتقِمُ مِن أعدائِهِ . مـن بقـیّة اللّه (باقیمانده حجّت هاے خدا) در زمیـنم و از دشمنان او انتـقام میـگیـرم . •| ‌ •| •| •| Eitaa.com/MONTAZERZOHOR313313 •[🌱]•
•~ ~• رفـتم شهردارے واسه کار ساختـمانے کارمنـده پرسـید: مالکے یا مملـوک وکیـلے یا موکــل موجـرے یا مستـاجر منم گفتم الغـوث الغـوث خلصنـا مـن الـنار یـا رب مگـه جوشـن کبیر نمیخـوند؟ انداختـم بیرون پروندمـم پاره کرد😂 •| |• •| |• •| |• @MONTAZERZOHOR313313 •😁•