eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
°| |° ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد‌از‌حسین‌هیچ‌امامی‌به‌وقت‌مرگ مثل‌تو‌ای‌ولی‌خدا‌،تشنه‌جان‌نداد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| 📱 عکـس دانـلود شـود 🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩ ▪️ | @MONTAZERZOHOR313313
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_پنجاه_و_نهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق امتحانای تر
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود یه دختر یک ساله و نیم داشتن مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن اما عجب رفتار مائده سادات بود خیلی آروم بود زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشود رسول هم میگفت : دخترم میدونه روزای آخری که پیششم داره لوس میشه - نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای رو به مرتضی گفت پر پروازت آمادست ؟ + تقریبا دعاکن حاجی جان سید رسول : ان شاالله میپری برادر تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم انقدر خسته بودم یادم رفت از مرتضی معنی حرفش بپرسم ۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع کرده بود حجم کاریش خیلی زیاد بود برای سعی میکردم بیشتر پیشیش باشم تا خستگی کاری روح و روانش خسته نکنه رسیدم خونمون دم در خونه ماشین مرتضی بود چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده در با کلید باز کردم رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم همه سیاه پوشیدن خیلی ترسیده بودم - سلام چی شده چراهمه مشکی پوشیدید ! مامان چرا گریه میکنه چی شده ؟ مرتضی اومد سمتم : نترس عزیزم هیچی نشده بیا بریم تو حیاط خودم بهت میگم - چی شده مرتضی + نترس عزیزم سید رسول مجروح شده - برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟ برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟ سید رسول شهید شده؟ مگه نه سرش انداخت پایین و حرفی نزد - یاامام حسین 😭😭😭😭 رفتیم خونه پسرداییم مائده سادات خیلی با آرامش بود وقتی جنازه آوردن داخل خونه در تابوت باز کرد زینب سادات هم گرفت بغلش •• ببین آقای هم من هم دخترت مدافع حجاب م هستیم نگران نباشی یه حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره بعد سرش گذشت رو سینی سیدرسول شروع کرد به گریه کردن وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار زینب سادات دختر کوچلوش بابا بابا میکرد خیلی سخت بود من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم هفتمین روز شهادت سید رسول بود مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده انگار میخاد چیزی بهم بگه اما نمیتونه •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ رفتم سمت در ورودی کوچه اومدم در باز کنم که از هوش رفتم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄•●❥ ~• •~ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌میگویند حرف ها هم پا دارند... پاهای بزرگی که گاهی روی دلی میگذارند و جایشان برای همیشه میماند... ‌ مراقب حرف هایمان باشیم دلی که رنجید از کسی خرسندکردنش مشکل است... ‌ •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄•●❥
°``[ 🌸🍃 ]``° `` `` ‌ ‌ رفیق‌جان... ‌ شھادت‌آمدنی‌نیست‌رسیدنی‌است بایدآنقدربدوے‌تابه‌آن‌برسی... ‌ اگہ‌بنشینۍتابیاید همہ‌السابقون‌می‌شوند می‌‌روند و‌این‌تو‌هستی که‌جاخواهی‌ماند... ‌ ‌ •| •| •| °[ @MONTAZERZOHOR313313 ]° °``[ 🌸🍃 ]``°
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق به سمت خونه ای پسرد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم جانمازمون گذاشتم سر جاشون نشستم روبروی مرتضی - مرتضی + جانم - چیزی شده ؟ + نه چطور مگه ؟ - احساس میکنم میخای یه چیزی بهم بگی اما نمیتونی + آره سادات نمیتونم از واکنش تو میترسم - از واکنش من؟ + آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم - داری منو میترسونی بگو ببینم چی شده + نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم عاشق اهل بیتم خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیداد بخاطر رشته دانشگاهیم الان یک هفته است با اعزامم موافقت کردن - با اعزامت به کجا؟ + سوریه فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی - یعنی چی مرتضی ؟ تو میخای میری بری سوریه ؟ + نرگس آروم باش خانم دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم من نمیذارم بری فهمیدی نمیذارم من طاقت مائده سادات ندارم من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم من نمیذارم بری + نرگس آروم باش خانم گل - خانم گل خانم گل رفتم سمت چادر مشکیم + نرگس چیکار داری میکنی؟ - بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی + نرگس زشته بیا حرف میزنیم - آقای کرمی تو حرفات زدی من نمیذارم بری از اتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست - آقا مجتبی منو میرسونی خونمون ٬٬ زنداداش چی شده؟ مگه داداش نیست ؟ - هست اما من نمیخام باهش برم مرتضی وارد اتاق شد + نرگس میشه آروم - نه نمیشه اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت داداش تو برو خودمون حلش میکنیم رفتم سمت در ورودی کوچه اومدم در باز کنم که از هوش رفتم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ مرتضی توچی به نرگس خانم گفتی ؟ + آره فقط خود امام حسین کمک کنه نرگس راضی بشه •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
{🏴}🍃 🍃 ~• •~ یـک قـطـره آب بـدهـیـد بـه جـوان امـام رضـا مـی‌گـویـنـد تـشـنـه بـوده‌اسـت مـانـنـد شـهـیـد کـربـلا (شـهادت امـام جـواد(ع) تـسـلـیـت بـاد) •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 {🏴}🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت_یک •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق ما زودتر از مادر
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تو راهرو داشتم کفشام میپوشدم + زهراجان خواهر ~~ جانم داداش + نرگس بیدارشد زنگ بزن سریع خودم میرسونم ~~ چشم داداش وارد حیاط حوزه شدم پایگاه ما پایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود از دور سیدهادی دیدم بخاطر مراسمای سید رسول اومده بود قزوین اعزام من و علی دامادمون و سیدهادی باهم بود سیدهادی : سلام شوهرعمه 😂😂 + سلام هادی حوصله شوخی ندارما سیدهادی: چی شده مرتضی + امروز به عمت جریان اعزام گفتم خیلی بهم ریخت گفت یا من یا سوریه سیدهادی : نرگس سادات چنین حرفی زد؟ + آره سیدهادی: جدی نگیر بخاطر شهادت رسول بهم ریخته آروم میشه + تو چیکارکردی؟ سیدهادی: هیچی بابا فنقل ما تا اعزام دنیا اومده اجازه گرفتم إه علی هم اومد سیدهادی : علی خیلی شادیا علی: آره بابا ۵ روز دیگه عروسیمه ۲۰ روز دیگه هم که اعزامم مرتضی توچی به نرگس خانم گفتی ؟ + آره فقط خود امام حسین کمک کنه نرگس راضی بشه علی: نگران نباش داداش ان شاالله اجازه میده + من برم کلاس الان شروع میشه برای دعای کمیل میام بریم مزارشهدا تو پایگاه من مربی جودو بودم تو دعای کمیل خیلی حالم بد بود از خود آقا امام حسین خاستم لیاقت دفاع از حرم دختر و خواهرشو بهم بده به سمت خونه رفتم + زهراجان نرگس بیدارنشده زهرا : نه داداش + پس من برم استراحت کنم مادر: شام نمیخوری مرتضی + نه میل ندارم مادر: خودت ناراحت نکن توکل کن به خود خانم حضرت زینب + باشه یاعلی •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ جانم چرا گریه میکنی خانمم - ببخشید منو خیلی بد رفتار کردم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄•●❥ ~• •~ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌گاهی نیاز است بجای خواندن هزاران کتاب و نقد و بررسی دیگران لحظه ای خود را بخوانیم و مرور کنیم... ‌ شاید به نکاتی رسیدیم که در وجود خودمان هم بود و باعث شد دیگر سراغ دیگران نرویم... ‌ ‌ •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄•●❥
•• 🍹 •• •[ یک زن جذاب با وجود جذابیت و ظاهرے عالے اگر غـرغـرو باشد اگر عصبـے باشد اگر بهـانه گیر باشد اگر اسـترس داشته باشد اگر بے اعتماد به نـفس باشد اگر نسبت به مسائل بدبین و با نگاهے منفـے بنـگرد ارزشهاے خود را نزد همسر به تدریج از دست خواهد داد زنان خوش بین جذابند؛ جذاب بودن مهمتر از زیبا بودنست زیبایے عادے میشود؛ اما جذابیت عادے نمیشود چرا که اولے در ظاهر و دومے در باطن •| •| @Montazerzohor313313 ••🍹••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌_شصت_دوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عشق تو راهرو داشتم
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| نرگس سادات# با استرس از خواب پریدم به ساعت تو اتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان صبح از خوابی که دیده بودم استرس داشتم رفتم سمت مرتضی منتظر موندم سجده آخر نمازش بره - 😭😭😭😭مرتضی + جانم چرا گریه میکنی خانمم - ببخشید منو خیلی بد رفتار کردم + نه جانم من بهت حق میدم سرم کشید تو آغوشش + چی شده ساداتم چرا بهم ریختی - مرتضی 😭😭😭 یه خواب دیدم + چه خوابی - خواب دیدم تو یه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود یه آقای خیلی نورانی نشسته بود پرونده ها نگاه میکرد بعدش امضا میزد اما من نه تنها به آقا نزدیک نمیشدم بلکه هی دور میشدم یهو یه نفر گفت خانم حضرت زینب داره با یارانش میاد مرتضی😭😭😭 توام تو جمع یاران خانم بودی اما یه دستت نبود اومدی سمتم گفتی صبرکن میرسی اول صف بعدش رفتی اما اون آقای نورانی انگار ازمن ناراحت بود + ان شاالله خیره فردا صبح برو پیش استاد احدی تعبیر خوابت بپرس - حتما + پاشو نماز بخونیم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ با حال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی اینا تمام راه گریه میکردم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄•●❥ ~• •~ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌میگفت ‌همیشه درختی که از حیاط یا دیوار باغ بیرون زده باشه ‌ازهمه درخت ها بیشتر بار میده... ‌ چون اون بار زیاد بخاطر روزی دیگرانه... ‌ میگفت همین رو به عنوان یه روش تو زندگیت داشته باش ‌ به فکر دیگران باش تا برکت ببینی... ‌ ‌ •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄•●❥
•✨🍃• '~ ~' ‌ مولا علے(ع): ‌با وجود مجادله زیاد دوستی و محبت جایی ندارد... •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •✨🍃•