«علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت. احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داریم
به روایت از همسر بزرگوارم :
يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد👇👇👇👇👇
راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيره» همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمرم در جبهه ها شد
چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از بنده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
👇👇👇👇
يکي از همرزمانش سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه ام را هم با خود ببريد.»😔👇👇👇👇👇