آخر تو به من همه چیز داده ای ومن برای تو کاری نکرده ام.
خدایا نمی دانم چگونه از بندگانت عذر خواهی کنم ؟آیا آنان عذر مرا می پذیرند ؟
آخر آنان گمان می کردند من بنده صالح تو هستم و به همین منوال مرا شرمنده ساختند .
اگر حال مرا بنگرند چه می گویند؟
خدایا تو که ظاهرم را نیکو ساختی خباثت باطنم را اصلاح کن .
خدایا به بندگانت چه بگویم که هر کدامشان کتاب بزرگی هستند از اندرز و پند.
با این حال با زبان قاصر خود می گویم :ای امت بپا خواسته ،قیام خود را حفظ کنید تا قا ئم دین حق ،فرزند امیرالمومنین(ع)حجت الله الاعظم (عج)بیاید و پرچم توحید را بر فراز قله های جهان به اهتزاز در آورد . به نصیحت ها ،پند هاو فریاد های نائب بر حقش ، این پیرمرد موحد که قلبش برای اسلام می تپد ،گوش فرا دهیدو مو به مو اجرا کنید تا رضایت خدا حاصل شود .
جلال که شهید شد عکسش را بردند خدمت آیت الله بهاء الدینی، ایشان بیاختیار گریه کردند، طوری که اشکهایشان سرازیر شد روی عکس جلال، بعد فرمودند: امام زمان(عج) از من یک سرباز میخواستند، من هم آقای افشار را معرفی کردم. اشک من اشک شوق است، ایشان جلال ” ذاکر قریب البکاء” است.
جلال همیشه می گفت: دنیا ارزش ندارد به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم.آخرش همه ما را میگذارند در یک وجب جا، آنجاست که باید جواب یک ذره مال حرام را بدهیم.
نزدیکان جلال افشار میگویند: دست و بالش تنگ بود، دارائیش از مال دنیا فقط یک موتور بود که همیشه خدا هم دستهایش روغنی بود و تعمیرش میکرد، سوار موتور میشد و میرفت قبضهای حقوق یتیمان را توزیع میکرد.
من جا ماندهام! دارم میسوزم!🕯
🌻جلال با حالتی غمگین در گوشهای زانوی غم بغل گرفته بود پرسیدم اتفاقی افتاده؟ گفت دیشب در پادگان مشغول قدم زدن بودم که صدای گریهای در پشت یکی از این ساختمانها شنیدم. نزدیکتر رفتم پیرمرد سالخوردهای در گوشهای نشسته و زار زار میگریست کنارش رفتم و از او دلجویی کردم.
بیاختیار گریهام گرفت علت ناراحتیاش را پرسیدم پیرمرد گفت:«امشب شب چهلم پسر شهیدم است چون مرخصیها لغو شده نتوانستم در مراسمش شرکت کنم حالا که دیدم همه خواب هستند آمدم اینجا و در تنهای برایش مراسم ختم برپا کردم».
جلال ساکت شدو بعد ادامه داد:«عظمت این صحنه مرا بهیاد حبیببنمظاهر انداخت و از اینکه قافله رفت و من جا ماندهام دارم میسوزم تا کی برای این بسیجیها حرف بزنم آنها بروند و شهید شوند و من جا بمانم».
جلال میگفت: «خدا نگذاشت در مقابل نیازمندان بی آبرو شویم ناامید شویم فکر کردیم همه راهها به رویمان بسته است به یکباره از جایی برایمان کمک رسید. آنوقت فهمیدیم که تنها نیستیم و یکی هست که ما را زیر نظر دارد و به کمک مان بیاید».
براستی که خدا هیچگاه بندگان مخلصش را تنها نخواهد گذاشت.
از اصفهان به قم میرفت . صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو ازار میداد.رفت با خوشرویی به راننده گفت : اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید،یا برا خودتون بذارین راننده با تمسخر گفت:اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت توی فکر، هوای سرد ، بیابان تاریک و…. قصد کرد وجدان خفته راننده رو بیدا رکنه ، اینبار به راننده گفت :
اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد،پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت بفرما !
جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود که ایستاد!
همینکه جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :