#مشارطه
امروز میخوام با خودم خلوت کنم و همه کارهای خوب و بدمو مرور کنم.
بدیها حذف❌
خوبیها تکرار✅
میخوام خوب باشم😍
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
🔴 نتیجه تلاش حداکثری برای هدایت مردم
🔵 حضرت آیتالله بهجت (ره):
🌕 اگر ما نیز به اندازه توان خود در هدایت مردم تلاش و کوشش کنیم، آیا امکان دارد که مورد عنایت «عینُ الله الناظرة» و #امام_زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) نباشیم؟!
📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٠٣
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز هم #مترو میدان ولیعصر چه خبر شده؟؟؟؟
😭دخترهایی که فکرشو هم نمی کنید، با دیدن تعزیه فاطمیه #دختران_انقلاب در روز گذشته محجبه شدند.....
چشمِ دشمنان کور💪
#کار_تمیز_فرهنگی
#حجاب_فاطمی
منتظران گناه نمیکنند
🏴دختران انقلاب به میدان می آیند 📌تعزیه اولین مدافع حرم به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) شنبه۱۱ آذر،زی
امروز تعزیه دختران انقلاب
دوشنبه ۱۳ آذر چهار راه حضرت ولیعصر (عج)
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_23🌿 داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد! -خانوم!! -بله؟؟ -با این لباسا کجا میخواید برید آ
🖇 #پارت_24🌿
هرچی که بود،
آرامش عجیبی داشت💕
با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...💕
بازم سرم گیج رفت!
دستمو گرفتم به دیوار!
ساعت روی دیوارو نگاه کردم،
حوالی ساعت نُه بود.
رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود،
نشستم و تکیه دادم بهشون.
کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون!
باید چیکار میکردم؟
با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟
باید لباس میخریدم...
اما ...
با کدوم پول!!؟؟
میتونستم امشب همه چیو تموم کنم...
اما...
برای اون....
راستی اون کیه؟؟
اصلا من چرا بهش اعتماد کردم؟؟
اون چرا به من اعتماد کرد؟؟
منو آورد تو خونش!
من حتی اسمشم نمیدونستم!!
هرکی بود انگار خیلی مهربون بود!
بالاخره اگر امشب کاری میکردم،
برای اون دردسر میشد!
یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن!!
سرمو آوردم بالا!
یه آیینه کوچیک رو دیوار بود!
رفتم سمتش،
صورتمو نگاه کردم.
نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن!
چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود.
سرم هنوز گیج میرفت😣
چشمام پر از اشک شد و تکیهمو دادم به دیوار
و فقط گریه کردم...
انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم...
همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم
و سرمو گذاشتم رو زانوهام!
تو سَرم پر از فکر و خیال بود...
پر از تنهایی
پر از بدبختی
پر از نامردی...
نامردی!!
هه!
یعنی الان مرجان کجاست؟!
پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟😏
نوری که تو چشمم افتاد،
باعث شد چشمامو باز کنم!
صبح شده بود!!
حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده!!
چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم!
یاد اتفاقات دیروز افتادم.
شکمم صدا داد،
تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم!
البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد😣
ساعت هفت بود!
بلند شدم،
آبی به صورتم زدم و
رفتم سمت در...
یدفعه یاد اون افتادم!
شمارش هنوز تو جیبم بود...
باید حداقل یه تشکری ازش میکردم!
رفتم سمت تلفن
اما با فکر این که ممکنه خواب باشه،
دوباره برگشتم سمت در.
یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون!
حتی کفش هم نداشتم!!
همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم
البته دیگه هیچی مهم نیست!
در کوچه رو باز کردم.
هنوز هوا سرد بود،
یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و
خواستم برم بیرون که ...
ماشینش روبه روی در پارک شده بود!
اولش مطمئن نبودم،
با شک و دودلی رفتم جلو
اما با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،
مطمئن شدم!
هاج و واج نگاهش کردم!
یعنی از کِی اینجا بود؟؟!!
با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین!
-سلام!بیدار شدین؟؟😳
-سلام!
بله!
شما از کی اینجایید؟؟
-مهم نیست،
خوب خوابیدین؟
حالتون بهتره؟؟
-بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست!
رنگتون پریده!
فکر کنم سرما خوردین!!
-نه نه!!چیزی نیست!
خوبم!
-باشه...
فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم!
-میرید؟؟
کجا؟؟
-مهم نیست!
ببخشید که مزاحمتون شدم!
خداحافظ!!
چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.
-خانوم!!؟؟
برگشتم سمتش.
نصف بدنشو از ماشین آورده بود بیرون و کاملا از قیافش معلوم بود یخ کرده!
خودمم داشتم میلرزیدم از سرما.
نگاهش کردم...
بازم سرشو انداخت پایین
-آخه با این لباسا کجا میخواید برید
بعدم شما که جایی...
بی رمق نگاهش کردم
-مهم نیست...!
یه کاریش میکنم!
-چرا مهمه!
یه چند لحظه بیاید تو ماشین لطفا!
کارتون دارم!
یکم این پا و اون پا کردم و نشستم تو ماشین.
دو سه دقیقه ای به سکوت گذشت.
بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد،
نمیدونستم الان کجای تهرانم!
اصلا این خیابونا برام آشنا نبود.
فکرکنم بار اولی بود که میدیدمشون!
معلوم بود که خلوت تر از وقت عادیشه.
آخه دیگه چیزی به عید نمونده بود!
یدفعه مخم سوت کشید!
فردا عید بود😳
غرق تو افکار خودم بودم که ماشین جلوی یه مغازه ایستاد!
-چندلحظه صبرکنید،زود میام!
بعد حدود سه دقیقه با دو تا کاسه ی آش که ازشون بخار بلند میشد برگشت!!
عطر آش که تو ماشین پیچید دلم ضعف رفت🍲...
-دیشب بعد اینکه رفتین تو یادم افتاد شام نخوردین!!😅
اما راستش نخواستم مزاحم بشم،
گفتم شاید خودتون چیزی از یخچال بردارین و بخورین!
ولی فکرنکنم چیزی خورده باشین!
اینو بخورین ،باز میرم میخرم...
ترسیدم زیاد بخرم سرد بشه!
با نگاهم ازش تشکر کردم و آشو ازش گرفتم.
واقعا تو این سرما میچسبید.
تو سکوت کامل صبحانشو خورد و از ماشین پیاده شد،
و با دو تا کاسه ی دیگه برگشت!
با تعجب نگاهش کردم😳
-من که دیگه میل ندارم!
دستتون درد نکنه...
واقعا خوشمزه بود!
-یه کاسه که چیزی نیست☺️
آش خوبه،
بخورین یکم جون بگیرین.
واقعا هنوز سیر نشده بودم!
روا نبود بیشتر از این مقاومت کنم!!😅
کاسه ی بعدی رو هم ازش گرفتم و این بار با آرامش بیشتری، خوردم.
بازم ماشینو روشن کرد و دور زد،ولی سمت خونه نرفت.
باورم نمیشد که یه روز،
اینقدر بیخیال
سوار ماشین یه غریبه بشم!!
اصلا چرا نمیذاشت برم؟؟
چه فکری تو سرش بود!؟
کجا داشت میرفت...؟
چرا بهش اعتماد کرده بودم؟
سرمو برگردوندم و صورتشو نگاه کردم،
میخواستم یه دلیل برای بی اعتمادی ،
تو چهرش پیدا کنم!!
ولی هیچی نبود...!
چهره ی جالبی داشت!
کاملا مردونه و موقر!
چشم و موهای مشکی
پوست سبزه
و....
حدود دوسانت ریش و سبیل!!
با اینکه از این مورد آخری خیلی بدم میومد،اما واقعا به قیافش میومد!
ترکیب چهرش دلنشین بود...!
هینجوری که به روبهروش رو نگاه میکرد،
قیافش یجوری شد!
تازه فهمیدم یکی دو دقیقست زل زدم بهش!!!
خجالت زده سرمو برگردوندم و خیابونو نگاه کردم.
خورشید اومده بود تا خیسی بارونی که از دیشب کل شهرو شسته بود ،خشک کنه!
همه جا خلوت خلوت بود!
شایدم همه دیشب مثل بارون
مشغول شستن و تمیز کردن بودن و الان خواب بودن...😴
حتما مامان هم چندنفری رو آورده بود تا خونه رو تمیز کنن!
خونه ای که دیگه من توش جایی نداشتم...
یعنی عرشیا میدونست چه بلایی سر من آورده؟!😢
با صدای سرفه های اون،به خودم اومدم!!
-فکرکنم سرما خوردین...!
-به قول خودتون،مهم نیست🙂
-چرا به من دروغ گفتین؟؟
-دروغ!!!
چه دروغی؟؟😳
-دیشب گفتین میرین پیش دوستاتون!
وگرنه من قبول نمیکردم برم خونتون که خودتون بمونین بیرون و سرما بخورین!!
-از کجا میدونین نرفتم؟؟
-از گرفتگی صدا و شدت سرفه هاتون مشخصه کل دیشبو تو ماشین خوابیدین!!
-خب آره،
ولی ...
دروغ نگفتم!
رفتم اما نشد برم بمونم!
-خب میومدین خونه!
منم یه جایی میرفتم!
بالاخره خونه ی شما بود!
چهرش جدی شد و صداشو صاف کرد!
-یعنی منِ مرد میومدم تو خونه
و شما رو میفرستادم تو کوچه خیابون؟؟😒
بعدم من به شما اطمینان دادم که تو این خونه کسی مزاحمتون نمیشه!
حتی خودم!
نمیدونستم چی بگم
بازم چنددقیقه ای تو سکوت طی شد!
May 11
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق عليه السلام :
✍اللّه ُ في عَونِ المؤمنِ ما كانَ المؤمنُ في عَونِ أخيهِ .
🔴خداوند مددكار مؤمن است تا زمانى كه مؤمن مددكار برادر خود باشد.
📚بحار الأنوار، 74/322/89
#حدیث_روز
انسان شناسی 52.mp3
12M
#انسان_شناسی ۵۲
#استاد_شجاعی
#استاد_عالی
💢 " بدل زدن " یک فن در کشتی است!
کشتیگیر منتظر است تا رقیب یک فن اجرا کند، و او با بدلِ همان فن، او را به زیر کشد!
♨️دقیقاً همین اتفاق در "ارتباط انسان با شیطان" نیز، وجود دارد!
راستی ؛
شیطان، چگونه به انسان، بدل میزند؟
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕) 9️⃣2️⃣↫ #قسمت_بیست_و_نهم وقتی متوجه میشوید خانمـ🧕🏻ـمی زیبا کنارت
ترگـــ🌸ــل(منیہدخترمنطقےام🧕)
0️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی
در فـ🎬ـیلم های سینماییِ هالیوود طوری نشان داده میشود که انگار تعهـ💍ـد نداشتن و خیانت برای مردم غرـ🇬🇧ـب عادی شده است؛ولی اینطور نیست.
ادامه دارد...
⇠ #دخترونه
#کتاب_ترگل
منتظران گناه نمیکنند
﷽ نسل مهدوی💚( فرزند پروری) هرگز به کودک نگویید اینقدر ترسو نباش! برای آموزش دفاع کردن به کودکتان
﷽
نسل مهدوی💚( فرزند پروری)
ارتباط كلامی را به فرزندتان یاد دهید:
فرزندتان باید بیاموزد که از كلمات برای بيان احساسات منفی اش استفاده كند.
به او ياد بدهيد در زمان مناسب بگويد «الان ناراحت هستم!»
وقتی بتواند احساسات خود را مستقيما و مانند افراد بالغ بيان كند، شیوه "كتك زدن"به تدريج متوقف می شود و ديگر از اين روش برای فروكش كردن عصبانيت خود استفاده نمی كند.
#نسل_مهدوی
#فرزند_پروی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘༻﷽༺☘
🔹 حاج آقا عالی
🪴 امام زمان عج به فکر ما نیست؟
@montzeran
منتظران گناه نمیکنند
#بهشت_و_جهنم 🌱 #قسمتهشتم درجه ی #پنجمبهشت⤵️ #جنتدارالسلام 🌳🌴 ❇️ #دار السلام به معنای #مکان🏞 و #خ
#بهشت_و_جهنم
#قسمتنهم
#درجهششمبهشت⤵️
#جنتدارالخلد:
منزلگاه همیشکی برای مومنین و نیکوکاران است و یکبار در قرآن درسورهیفصلتایهي۲۸ ذکر شده است.
#درجههفتم⏪جنتدارالمقام:
این منزلگاه نیز یکبار در قران ذکر شده و آن سوره فاطر آیه ۳۵: الَّذِی أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِن فَضْلِهِ لَا یَمَسُّنَا فِیهَا نَصَبٌ وَلَا یَمَسُّنَا فِیهَا لُغُوبٌ است که بدی و لغو از آن دور است.
#درجهےهشتمبهشت↘️
⬅️ #جنتماوا:دردوجای #قران📖 به آن اشاره شده است این بهشت نزد #سدرةالمنتهے کہ آخرین درخت است #قراردارد
وجایگاهکسانے👥استکہ#ایمانآورده✨ اندو #اعمالصالحانجاممیدهن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️
🎬 #کلیپ «خیابان ظهور»
🟢 تا چراغ سبز راهی نیست...
⭐️ تولیدی ویژه واحد مهدویت موسسه مصاف (مهدیاران)
📥 دانلود با کیفیت بالا
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️امیرالمومنین سلام الله علیه:
فَوَ اللّهِ ما أغضَبتُها و لا أكرَهتُها عَلى أمرٍ حَتّى قَبَضَهَا اللّهُ عَزَّ و جَلَّ إلَيهِ، و لا أغضَبَتني و لا عَصَت لي أمرا، و لَقَد كُنتُ أنظُرُ إلَيها فَتَنكَشِفُ عَنّي الهُمومُ وَ الأَحزانُ.
💬 به خدا سوگند كه تا فاطمه سلام الله علیها زنده بود، نه او را عصبانى نمودم و نه به كارى مجبورش كردم!
او نيز، نه مرا عصبانى نمود و نه در كارى از من نافرمانى كرد. هر وقت به او نگاه مىكردم، غمها و اندوههایم برطرف مىشد.
📚 كشف الغمّة ج۱، ص۳۶۳.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🖤روز یازدهم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (سهشنبه)
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#در_محضر_معصومین
🔰امام على عليه السلام :
✍ألا و إنَّ الخَطايا خَيلٌ شُمُسٌ حُمِلَ علَيها أهلُها و خُلِعَت لُجُمُها فَتَقَحَّمَت بِهِم في النارِ .
🔴بدانيد كه گناهان، اسبان چموشى هستند كه گناهكاران بر آنها نشسته و لگامهايشان رها شده است، پس سوارانشان را در آتش مى افكنند .
📚بحار الأنوار: ۷۸/۳/۵۱
#حدیث_روز
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_24🌿 هرچی که بود، آرامش عجیبی داشت💕 با همه کوچیکیش،دلنشین و دوست داشتنی بود...💕 بازم سرم گیج
🖇 #پارت_25🌿
احساس میکردم داره بی هدف رانندگی میکنه،
انگار فقط میخواست وقت بگذرونه!
یه حس بدی بهم دست داد...
فکرکردم دیگه زیادی دارم مزاحمش میشم!!
-ممنون میشم نگه دارید.
دیگه باید رفع زحمت کنم!
-ممنون میشم که فکرنکنید مزاحمید!!
با تعجب نگاهش کردم!
-من از دیروز شما رو علاف خودم کرد!
-اینطور نیست!
من دیروز داشتم میومدم پیش شما!
چشمام گرد شد!
-پیش من؟😳
-بله😊
-میشه یکم واضح حرف بزنید،منم بفهمم چی به چیه؟!!
-خب ...
راستش...
بنده تو اون بیمارستان،
به کسانی که نیاز به مشاوره دارن،
کمک میکنم!
مثل...
مثل کسایی که اقدام به خودکشی میکنن!
با این حرفش به شدت عصبانی شدم
-نگه دار😠
با تعجب نگاهم کرد
-چرا؟؟😳
-گفتم نگه دار😡
من نیاز به مشاوره ندارم!
از همه دکترا و روانشناسا حالم بهم میخوره!
چون دقیقا همین خانواده ای که ازشون فراریم،یکیشون دکتره،یکیشون روانشناس!!😡
-ولی من نه دکترم و نه روانشناس!
-چی؟؟پس چجوری میخواستی به من مشاوره بدی؟؟
نکنه روانپزشکی؟!
-خیر😊
-منو مسخره کردی؟؟😠
پس چی؟دامپزشکی؟😒
سرشو برگردوند سمت خیابون،معلوم بود که داره میخنده و میخواد من خندشو نبینم!
-چیز خنده داری گفتم؟؟😠
-نه...
اخه دامپزشک...!!
ببخشید معذرت میخوام...
و تو یه لحظه کاملا جدی شد!😕
-هیچکدوم اینایی که گفتین نیستم!
من طلبه ام!
-ها؟؟😟
چی چی ای؟؟😕
آخوند؟؟😡😡
از عصبانیت میخواستم بترکم...
-نگه دار😡
بهت میگم نگه دار😡
داشتم داد و بیداد میکردم
و سعی داشت آرومم کنه!
وقتی دید دستمو بردم سمت در،
سریع نگه داشت
از ماشین پیاده شدم و دویدم اون سمت خیابون و تو کوچه پس کوچه ها خودمو گم کردم!
نمیخواستم حتی بتونه پیدام کنه!
پسره ی احمق😡
من احمق ترو بگو که سوار ماشینش شدم و دیشبو تو خونه ی یه آخوند گذروندم😡
کاش میشد برگردم و یه دونه بزنم تو گوشش😠
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!
وگرنه با این لباس مزخرف....
اه اه...
یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود
با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖
یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی
با یه روسری سفید بدقواره😖
وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩
انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،
یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم
حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢
داغون داغون بودم...
هنوزم هوا سرد بود،
حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!
بارون نم نم شروع به باریدن کرد...
ببار...
ببار...
شاید دل تو هم مثل دل من پره!
شاید تو هم هییییچکسو نداری...!
ببار...
منم باهات همدردی میکنم...
و اولین قطره ی اشک امروزم
رد گرمی روی صورتم انداخت...!
کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!
امروز باید چیکار میکردم!؟
تا شب کجا میگذروندم...؟!
اونم تو این سرما...
اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...
یاد اون شب افتادم...
کاش مرده بودم...😭
ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...
پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،
مثل یه کابوس،
هنوز جلو چشمام بود😰
اون کی بود؟؟
چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!
خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!
یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.
رفتم جلو
سر درش نوشته بود "نمازخانه"
رفتم تو
هیچکس نبود!
گرمتر از بیرون بود.
رفتم پشت پرده،
اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدم
و چشمامو بستم...
خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد!
با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.
نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.
سرم همچنان گیج میرفت!
میدونستم خیلی ضعیف شدم.
خبری از ساعت نداشتم.
بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،
فهمیدم خواب رفته! 🕒😴
برگشتم سر جام!
یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...
سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!
نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم
داشتم کلافه میشدم😣
یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!
دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!
اتاق خودم....!
آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!!
اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...😣
چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...
مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟
نمیدونم...
نمیفهمم...
فردا عیده!!
و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!
هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!
کاش حداقل میدونستم ساعت چنده😭
یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟
شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!
اینکه کلا کسی نباشه
بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.
از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه!
تاکی باید اینجا میموندم؟!
دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت در
این اطراف کسی نبود،
با احتیاط رفتم بیرون
حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!
به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰
-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥
-نترس عزیزم...
ما که کاریت نداریم😈
-آره خوشگل خانوم!
فقط میخوایم کمکت کنیم😜
با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟
-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!
بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭
-زبونتو موش خورده؟؟
چرا ترسیدی؟؟😈
-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆
تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!
اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!
دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰
خیلی سریع میدویدن
اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭
نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....
پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰😭
تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن
تمام وجودم از وحشت میلرزید!
-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
اصلا دختر مؤدبی نیستی!
-ولی سرعتت خوبه ها!
خودتم خوشگلی!
فقط حیف که لالی😂
به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم.
اما هیچی نمیتونستم بگم!!!😣
یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه....
قلبم میخواست از سینم بیرون بپره.
هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم!!
ترسیدن و اومدن سمتم.
میخواستن جلوی دهنمو بگیرن
اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم
امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭