فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموات چشم انتظار هستن...
مولی امیرالمؤمنین علیهالسلام :
عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَی مَن یَموتَ!
در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش میکند در حالی که دارد مردگان را میبیند!
(نهجالبلاغه، کلمه ١٢١)
برای آمرزش اموات صلواتی قرائت کنید.
مادری ۵فرزند داشت
همه اهل نماز بودند
پرسیدیم مادر چه کردی که فرزندانت نماز خوان شدند؟!
پاسخ مادر ⤵️🦋
æÇÞÚå 1.mp3
970.4K
💿تحدیر (تندخوانی)سوره مبارکه واقعه
مدت زمان تقریبی:۵دقیقه
منتظران گناه نمیکنند
دلیلش رو از بابا بپرسم که بهش گفته قرار بزاره. بابا که خودش شاهد همه ی حرفامون و غر زدنا ی من بود
ره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به عروسمون بگی بیاد.
هما خانم لبخند به لب رو به آرزو خواهر کوچکتر آر ام گفت: آرزو جان لطفا خواهرت
رو صدا بزن.
آرزو برای صدا زدن آرام از پذیرایی خارج شد و لحظه ای بعد آرام با یه سینی
گند ه ی پر از چا ی وارد پذیرایی شد و به تک تکمون چایی تعارف کرد و بنا به
درخواست مامان ما بین مادرش و مامان نشست
🍃 #پارت_صد_و_دوازده
💕 دختر بسیجی 💕
با اومدن آرام مجلس بیشتر رنگ و بو ی مجلس خاستگاری رو به خودش گرفت و
تعر یفهای مامان از من و کار و کاسبیم هم شروع شد و من در سکوت به حرفای بقیه گوش میدادم و زیر نگاه ه ا ی عمیق برادراش به سوالایی که ازم میپرسیدن
جواب می دادم.
این اولین با ری بود که این همه ساکت بودم و بقیه در موردم حرف می زدن.
دیگه داشتم ز یر نگاه ها ی عمیق و خشمگین محمد حسین ذوب میشدم که
بابا از بابای آرام که عجیب چهر ه ی مهربونش به دلم نشسته بود خواست تا من و
آرام با هم و تو ی خلوت حرف بزنیم.
تو ی دلم از بابا تشکر کردم و نگاهم به آرام بود که مامانش ازش خواسته بود با من
تنها باشه و او از جاش برخاسته بود که مامان رو به من گفت : آراد جان پاشو و با
آرام برو.
از خدا خواسته سر یع رو ی پام وایستادم و به دنبال آرام از پذیرایی خارج شدم که
در اتاقی توی سالن رو برام باز کرد و با لبخند ازم خواست وا رد اتاق بشم.
جلوتر از او وارد اتاق شدم و همراه با کشید ن نفسی از سر راحتی کتم رو از تنم
درآوردم و رو به آرام که در اتاق رو می بست گفتم : آرام این داداشت خسته نشد
این همه به من زل زد؟
در جوابم به روم لبخند زد و ازم خواست رو ی صندلی بشینم که دوباره گفتم :قبلا که
د یده بودمش خیلی مهربون به نظر میر سید ولی حالا همه اش فکر می کنم
الانه که گلوم رو بگیره و خرخره ام رو بجووه.
_محمد حسین خیلی مهربونه ولی خب توی این یه مورد کمی حساسه!
رو ی تخت نشستم و با نگاه کردن به چهر ه ی
ِ
آروم آرام لیوان آب رو از دستش گرفتم
و سر کشیدم.
آرام روبه روم و ر وی صندلی نشست و به دستاش که ر وی پاش بودن خیره شد.
مدتی رو در سکوت نگاهش کردم و گفتم : فکر می کردم یه عالمه حرف دارم که
بخوام بهت بگم و لی حالا هیچی به ذهنم نمی رسه پس تو هر چی که دلت میخواد بپرس تا من بهت جواب بدم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: چرا من؟!
گیج نگاهش کردم که بهم خیره شد و گفت : چرا من رو برای ازدواج انتخاب کردین ؟
منی که چشم دیدنم رو نداشتین و همون اول قصد اخراج کردنم رو داشتین!
_من همیشه هر چی که خواستم داشتم و تو ی زندگیم هیچ چیز کم نداشتم ولی همیشه جای یه خلأ رو توش احساس می کردم و تا قبل اومدن تو توی زند گیم نمیدونستم این خلأ چیه ولی با دید ن تو متوجه شدم این خلأ عشق و
احساس مسو لیت نسبت به کسیه که دوستش دارم.
_نظر خانوادتون در مورد من چیه؟ اونا موافق این ازدواجن؟
_مامان و بابا رو که می بینی! از خداشون که تو عروسشون بشی ولی راستش دو
تا خواهرم هنوز با قضیه کنار نیومدن و علتش هم اینه که تو رو ندیدن! ولی من
مطمئنم با دید ن تو نظرشون به کلی عوض می شه.
منتظران گناه نمیکنند
ره مامان که از همون اول حسابی با دوستش گرم گرفته بود و می گفت و میخندید رو بهش گفت: هما! نمی خوای به
و داداش هم رفت که
ببرنش دکتر.
با اینکه دلم به حال آرمینی که ندیده بودمش سوخته بود و لی خوشحالی