#سلام_امام_زمانم
تا یخ نزده ریشہ ے ایمان برگرد
اے فصل بهـار در زمستان برگرد
مردیم از ین بے ڪسے و دربدرے
اے صاحـب ذوالفقارو قرآن برگرد
سلام بر قطب عالم امکان، صاحب عصر و الزمان💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
مادرش می گوید:
☎️ یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت،احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
✅ پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت: یکی از دوستانم بود.پرسیدم: چکار داشت؟!
🏰 گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
❗️ گفتم: چی؟؟گفت: می گوید #رتبه_اول #کنکور راکسب کرده ای.
🤩 من و پدرش با #ذوق_زدگی گفتیم : رتبه اول؟؟پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
😐 احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
🕌 در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد!!!....
✅ یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
⛏ میگفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
😣 می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
کتاب زندگی به سبک شهدا، ناصرکاوه
#شهیداحمدرضااحدی
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 آیت الله قاضی طباطبائی (ره):
🔵 کسی که نمازش را اول وقت بخواند ، پیروی کرده از امام زمان علیه السلام ، یعنی به برکت نماز اول وقت امام زمان ارواحنافداه ، نماز او نیز قبول درگاه الهی می شود.
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها:
✍ اَلْبِشْرُ فى وَجْهِ الْمُؤْمِنِ يُوجِبُ لِصاحِبِهِ الْجَنَّةَ وَالْبِشْرُ فى وَجْهِ الْمُعانِدِ الْمُعادى يَقى صاحِبَهُ عَذابَ النّارِ.
🔴 خوشرويى با مؤمن، موجب دستيابى به بهشت مىشود و خوشرويى نسبت به غير مؤمن انسان را از عذاب آتش حفظ مىكند.
📚فاطمه الزهرا بهجة قلب المصطفى، ج 1: 300.
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
📌 اشاعهی فرهنگ ازدواج با همجنس و یا حیوانات، یکی از ترفندهای صهیونیسم در نبرد نرم آخرالزمانی !
دشمنامون رو بشناسیم👆
#آخرالزمان
#وعده_صادق
ظهور نزدیکه ان شاءالله 👇
منتظران گناه نمیکنند
#سرباز 🔥 ✍ #پارت3 _آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از... دختر سیلی محکمی به افشین زد. همه
#سرباز 🔥
✍ #پارت4
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.