✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
#هوای_مهدی | فضای تحسس
🔹️قبلاز ظهور، فضا، فضای تحسس و حسکردن میشود؛ یعنی همه به این نتیجه میرسند که یکی هست بیاید و ما را نجات بدهد؟
🔺️ویژگی یاران امامزمان عجلاللهتعالیفرجهالشری
#مهدویت
#سلام_امام_زمانم♥️
صبحت بخیر یابن الزهرا 🌺
🌺 دیده در حسرت ِدیدارِ شما مانده هنوز . . .
🌸 و به امیدِ نگاهت ، دلِ ما مانده هنوز . . .
🌺 فُقرا پیشِ کریمان که معطّل نشوند
🌸 منتظر بر سرِ راه تو جدا مانده هنوز
🌺 میشود دیدنِ روی تو نصیبم یا نه؟
🌸 دلِ من بینِ همین خوف و رجا مانده هنوز . . .
#العجلمولایغریبم
💐 همه هست آرزويم كه ببينم از تو رویی. . .
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزویی 💐
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
#صبحتون_مهدوی💚🌿
••|💎💡|••
☀️ #حــدیث_روز
🔖 امام علی علیهالسلام:
ریشه سالم ماندن از لغزشها، اندیشیدن پیش از عمل کردن است و سنجیدن پیش از سخن گفتن •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تِلنگُـــــر
💢واکنش مجردها و متاهلها با تماشای
دختر بی حجاب تو مترو...
🔺اتمام حجت با مخالفین قانون حجاب
عاشقان پنجره باز است اذان مي گويند❤️
قبله هم سمت نماز است اذان مي گويند
عاشقان هرچه بخواهيد بخواهيد خجالت نکشيد
يارما بنده نوازاست اذان مي گويند❤️
عاشقان وقت وضو شد ميل دريا مي کنيم
اسمان را در کف سجاده پيدا مي کنيم
امت عشقيم و در محراب مولامان علي است❤️
سمت ساقي مجلسي مستانه بر پا مي کنيم
ما همه تکبير گويان ما همه گل دسته ايم
ما سراسيمه به عشاق دگر پيوسته ايم
تا اذاني مي وزد از سينه گل دسته اي❤️
ما همه در مسجد چشم تو قامت بسته ايم
عاشقان پنجره باز است اذان مي گويند
قبله هم سمت نماز است اذان مي گويند
#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین على عليه السلام :
✍ كيفَ يأنَسُ باللّه ِ مَن لا يَسْتوحِشُ مِن الخَلقِ ؟ !
⚫️ چگونه با خدا انس گيرد، آن كه از مردم دورى نگزيده است؟
📚 غرر الحكم : 7003 .
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
باید غربال شوید
✨️ قلْتُ لِأَبِي جَعْفَرٍ ع مَتَى يَكُونُ فَرَجُكُمْ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ لَا يَكُونُ فَرَجُنَا حَتَّى تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا ثُمَّ تُغَرْبَلُوا يَقُولُهَا ثَلَاثاً حَتَّى يُذْهِبَ اللَّهُ تَعَالَى الْكَدِرَ وَ يُبْقِيَ الصَّفْوَ✨️
💌جابر جعفي يكى از اصحاب لايق امام باقر عليه السلام محضر امام باقر در مورد ظهور حضرت حجت عليه السلام سوال كردند :
💚به امام باقر عليه السلام عرض كردم فرج شما چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمودند:
هرگز! هرگز ! فرج ما صورت نمى پذيرد تا غربال شويد و سپس غربال شويد و باز غربال شويد ♡ سه مرتبه فرمودند♡ تا كدرها و نادرست ها نا خالص ها♡ بروند و جدا شوند و صاف ها باقي بمانند.
📚 الغيبه شيخ طوسي ص ٣٣٩
🦋 آیا ما در غربال های آخر الزمان می توانیم به سلامت عبور کنیم؟
#امام_زمانم
1️⃣ فرازی فرازی از وصیت نامه #شهیددانشجو عباس حصیبی:
- از دانشجویان میخواهم علاوه بر درس خواندن به مسائل جامعه و خودشان بی تفاوت نباشند و این مسائل را کمتر از درسشان نگیرند.
🍂
2️⃣فرازی از وصیت نامه #شهیددانشجو شهرامعلی بنار:
- برادران و خواهران دانشجو از تک تک وقایع حوادث انقلابی حتی لحظهها که صفحات خونین تاریخ خواهند بود درس بگیرید.
-علم خود را با نور ایمان مجهز کنید تا برندهترین سلاح را داشته باشید. 🍂
3️⃣فرازی از وصیت نامه #شهیددانشجو غلام حسین ایمانی:
- ای دانشجویان عزیز! شما که رهبران فرهنگی جامعه هستید، سعی کنید جامعه را خوب رهبری کرده و الگوی اجتماع باشید.
- اگر خدای نخواسته شما منحرف شوید کشور منحرف خواهد شد. 🍂
4️⃣فرازی از وصیت نامه #شهیددانشجو بهروز کیانیان:
- مواظب رسوب فرهنگی که دارد یقه ما را میگیرد باشید. 🍂
5️⃣فرازی از وصیت نامه #شهیددانشجو علی اکبر دهقانی:
- هدفتان در سنگر دانشگاه چیست؟
آیا مدرک گرایی است؟!
آیا هدف محکم کردن پایه مادیات دنیوی است؟
آیا مقام پرستی است.؟
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات 🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
هر عریضه که مینویسید یک قدم معرفتی شما رو به امام زمان صلوات الله علیه نزدیک تر میکنه. اگه شخصی استمرار به این سنت گم شده داشته باشد، در هنگام دیدار امام زمان صلوات الله علیه اصلا نیازی به نشانه و معجزه برای شناخت اربابش ندارد با اینکه اولین بار است که مشرف میشود اما انگار که سال هاست ایشان را میشناسد. قلبش مثل بلوتوث وصل میشه به قلب ارباب جان. امامش را میشناسد به بوی عطرشان، به چهره ی پر نورشان، به صدای حیدریشان، به دستای پر توانشان و برق نگاهشان. هر بار که عریضه مینویسید کیفیت نامه شما بهتر و بهتر میشود. گاهی اوقات فکر میکنم که چطور میتونم نامه بنویسم که حق ادب و احترام را به درستی ادا کرده باشم، هربار چیز جدیدی کشف میکنم و در نامه بعد لحاظ میکنم. حتما در امر عریضه نویسی استمرار داشته باشید و نتیجش را بچشید. این عریضه مثل یک میانبریه که ره صد ساله رو یک شبه طی میکنید.
#مهدویت
💢 آثـار #نمـــاز در هنگام مـــرگ
و بـــرزخ و قیـامــت چیـست؟ ⇩
❶✨.راحتی هنگام مرگ
پیامبر اکرم (ص) برای کسی که به #نماز اهمیت بدهد راحتی هنگام مرگ و رهایی از غم اخروی و نجات از آتش #دوزخ را ضمانت کردند.
❷✨.انس #نماز با انسان در قبر
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: «نماز در #قبر بهصورت شخصی نورانی نزد میت میآید و با او در قبرش انس میگیرد و ترس و اضطراب عالم #برزخ را از او دور می سازد»
❸✨.چراغ قبر و بستر میت
پيامبر خدا ( صلی الله عليه و آله ) فرمودند: « #نماز... ميانجي ميان نمازگزار و فرشته مرگ، چراغ روشن كننده قبر، بستري زير پهلو هاي ميت، پاسخي براي پرسشهاي نكير و منكر، همدم در شادي و گرفتاري و باران رحمتي بر گور است تا روز رستاخيز، نماز توشه مؤمنان در سفر دنيا به آخرت است»
❹✨.دفع عذاب #جهنم
نماز کلید بهشت و رسیدن به پاداشهای عظیم الهیو ترک نماز سبب ورود به جهنم است و امام صادق (ع) فرمودند: «برای رهایی از عذاب کافی است یک نماز انسان پذیرفته گردد»
❺✨.مهریه حورالعین
پيامبر خدا ( صلی الله عليه و آله ) فرمودند: «خیر دنیا و #آخرت در نماز است و نماز مهريه حوريان بهشتي است. »
4_5956311249397487316.mp3
10.68M
توضیحات حاج آقا عباسی در مورد تحو لات اخیر و بیداری مردم
حتما گوش کنید و منتشر کنید ان شاء الله
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوسیزدهم -حالا برنامه ت چیه؟ -اول باید یه وکیل خوب پیدا کنم.بع
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوچهاردهم
یک ماه دیگه هم گذشت.
احضاریه به دست دکتر مستان رسید. فاطمه از اتاق بیمارش بیرون رفت.تو راهرو با دکتر رو به رو شد.دکتر با عصبانیت ولی جوری که کسی نشنوه گفت:
_تو فکر کردی کی هستی بچه..
فاطمه با آرامش گفت:
_وقتی منو بچه می بینی معلومه این طفل معصوم ها رو اصلا نمی بینی.
-به نفعته این مسخره بازی ای که راه انداختی رو خودت تمومش کنی وگرنه...
نایستاد حتی حرفشو تمام کنه.بی تفاوت از کنارش رد شد و رفت.دکتر مستان از عصبانیت دست هاشو مشت کرده بود و بلند نفس میکشید.
بعد از شیفت لباس هاشو عوض کرد. چادر میپوشید که خانم پناهی وارد اتاق شد.
-آخرش کار خودتو کردی؟!
-هنوز مونده به آخرش برسه.
-فکر میکنی دکتر مستان رو متهم کنی دیگه دنیا گلستان میشه؟
-من به اندازه خودم علف هرز این بخش رو میچینم.اگه هرکسی علف هرزهای اطراف شو بچینه،دنیا گلستان میشه.
از اتاق بیرون رفت.
روز بعد رئیس بیمارستان احضارش کرد. اولین باری بود که رئیس بیمارستان رو از نزدیک میدید.به نظر آدم معقولی بود.
-خانم فاطمه نادری،درسته؟
-درسته.
-از اونی که فکر میکردم،جوان تر هستین. چند وقته اینجا کار میکنین؟
-تقریبا دو ساله.
-فکر میکنید میتونید دکتر مستان رو متهم کنید؟
-ایشون درحال حاضر متهم هستن.به زودی اتهام شون اثبات میشه.
-ایشون و بعضی از اعضای هیئت رئیسه خواستار اخراج شما هستن.اما اگه از ادامه رسیدگی به پرونده انصراف بدید میتونم راضی شون کنم به همکاری ادامه بدید.
-جناب ملایری،من تحت هیچ شرایطی...
با تأکید گفت:
_هیچ شرایطی..از ادامه دادخواهی انصراف نمیدم.
ایستاد و گفت:
_منتظر نامه اخراجم هستم...با اجازه.
از اتاق بیرون رفت.
چند روز گذشت.دیگه بیمارستان نمیرفت.
-میگم علی جان،این ماجرا کنار همه تلخی ها و سختی ها،محاسنی هم داره ها.
-چه محاسنی مثلا؟!!
-همیشه دوست داشتم یه خانوم خانه دار باشم.از طرفی هم الان که نیاز به استراحت دارم،استراحت میکنم.
خنده ای کرد و ادامه داد:
_تو هم که ماشاءالله تو همین چند روز، چند کیلو اضافه کردی.حالا خوبه من همیشه غذا درست میکردم.
علی هم خندید.
-غذاهات همیشه خوشمزه بود ولی الان فهمیدم خوشمزه تر هم میتونه باشه.
وضو گرفت و مشغول نماز شد.
بعد از نماز روی سجاده نشسته بود و فکر میکرد.علی درو باز کرد و وارد خونه شد. اما خبری از مراسم استقبال نبود.
نگران شد....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهاردهم یک ماه دیگه هم گذشت. احضاریه به دست دکتر مستان رسید.
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوپانزدهم
نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد.
-فاطمه!!!
فاطمه هم متوجه علی شد.سریع بلند شد.
-سلام علی جانم..چه زود اومدی؟!!
-زود!!!
فاطمه به ساعت نگاه کرد.تازه متوجه شد ساعت ها تو فکر بوده.
-ببخشید علی جان،حواسم به ساعت نبود..غذا هم درست نکردم..الان سریع یه چیزی درست میکنم.
از کنار علی رد شد که به آشپزخونه بره، علی دست شو گرفت و سمت مبل برد.
-بشین،نمیخواد غذا درست کنی.
فاطمه نشست و علی به آشپزخونه رفت.با یه لیوان شربت پیش فاطمه نشست.
-بیا بخور.رنگت پریده.
شربت رو گرفت و تشکر کرد.وقتی خورد، علی گفت:
-بهتری؟
-خوبم.
-چیشده؟!!
چشم های فاطمه پر اشک شد.علی با نگرانی گفت:
_فاطمه حرف بزن،چی شده؟
-امروز پویان و مریم اومدن اینجا.چند تا پرونده از دو سال پیش برای چند تا مریض دکتر مستان بهم داد.
سکوت کرد.
-خب؟؟
-دو تاشون بخاطر اشتباه پزشکی مردن. یه بچه سه ماهه و یه بچه هفت ساله.
اشک هاش ریخت روی صورتش.علی متعجب گفت:
_یعنی چی؟!!! دو تا بچه بخاطر اشتباه یه دکتر مردن،بعد هیچکس هیچ کاری نکرده!!!
-پدرومادر اون بچه ها که اطلاعات پزشکی نداشتن.کادر بیمارستان هم به روی مبارک نیاوردن...اگه اولین باری که مستان اشتباه کرد،یه نفر تذکر میداد،اون اینقدر راحت برا خودش جولان نمیداد. مستان تاوان همه اشتباهات و خون اون بچه ها رو میده ولی همه ی اونایی که سکوت کردن هم مقصرن..فاصله مرگ اون دو تا بچه،یک ماهه.بعدش میره کانادا.یک سال و نیم بعد برمیگرده،وقتی آب ها از آسیاب افتاد.اما بازهم براش درس عبرت نشد..هفت ماهه دارم میگم دکتر مستان،اشتباه میکنه،ولی کسی توجه نکرد.
-وقت دادگاه معلوم شده؟
-امروز اون پرونده ها رو دادم به وکیلم. گفت با اینا دیگه کارش تمامه.گفت هفته دیگه وقت دادگاهه.
دو روز بعد فاطمه از مطب دکتر به خونه میرفت.از عرض خیابان رد میشد که با ماشینی تصادف کرد.😭😱علی به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند.زهره خانوم پشت در اتاق عمل نشسته بود.نزدیک رفت.
-حالش چطوره؟
از نگرانی صداش میلرزید و سلام کردن هم فراموش کرده بود.
-خوبه،پاش شکسته..ولی...
-ولی چی؟!!
-بچه...سقط شد.
-الان کجاست؟
-اتاق عمل.
علی روی صندلی نشست و به زمین خیره بود.زهره خانوم کنارش نشست.
-علی آقا
یه لیوان آب سمتش گرفت و گفت:
_بخور پسرم.رنگت پریده.
-من تو این دنیا جز فاطمه....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوپانزدهم نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد. -فاط
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوشانزدهم
-من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه..
-هست..حالش خوب میشه.
آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد.
چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد.
علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد.
لبخند بی حالی زد.
-سلام علی جانم،خوبی؟
-سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم.
-من خوبم عزیزم...ولی بچه..
اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت:
_علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن.
سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_خدایا شکرت.
از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت.
-حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود.
-چطور مطمئن شدید؟
-پلیس بهم گفت.
علی به فاطمه گفت:
_دیگه ادامه نده.
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟
-تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن!
-من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد.
-تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!!
-علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن.
علی خواهشی گفت:
_فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد.
-فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری.
دادگاه برگزار شد...
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوشانزدهم -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوهفدهم
دادگاه برگزار شد.
بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود.
علی گفت:
_این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی.
-علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه.
سه ماه گذشت.
مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد.
-بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟
علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد.
-بله...بسیار خب..خدانگهدار.
تماس که قطع کرد،علی پرسید:
_کی بود؟
-دعوت به همکاری شدم.
تعجب کرد.
-بیمارستانی که قبلا بودی؟!!
-نه.یه بیمارستان دیگه.
-خب چی گفتی؟
-قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم.
مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت:
_میخوای قبول کنی؟
صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد.
-چرا نگرانی؟!!
-تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!!
لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت.
-چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن.
-یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی.
فاطمه تعجب کرد.
-چرا؟!!
-چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ...
ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت:
_نمیخوام بری سرکار.
علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد.
-قرار فردا رو چکار کنم؟
-زنگ بزن بهشون بگو نمیری.
-منکه شمارشونو ندارم.
به موهاش شانه میزد.
-باشه فردا برو بگو نمیری.
-علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفهم باشه چی؟
کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت:
_همین که گفتم..خدانگهدار
ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت:
_خدانگهدار آقای زورگو.
علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت:
_همینه که هست.
روز بعد به بیمارستان رفت.
-سلام..من فاطمه نادری هستم.
منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد.
-با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم.
منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت:
_بله..بفرمایید.
فاطمه نشست....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت صدوهجدهم
فاطمه نشست
و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه..به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید.
فاطمه بعد از اجازه گرفتن وارد اتاق شد.با مرد میانسالی روبه رو شد.بعد از سلام کردن،به صندلی اشاره کرد و گفت:
_بفرمایید خانم نادری.
فاطمه هم نشست.
-آقای دکتر فتوحی اونقدر از شما تعریف کردن که من کنجکاو شدم با شما آشنا بشم.
-ایشون به من لطف دارن.
دکتر فتوحی تنها عضو هیئت رئیسه بود که با اخراج فاطمه از بیمارستان مخالف بود.
-من سوابق شما رو مطالعه کردم.واقعا مناسب ترین بخش برای شما بخش کودکان هست،بخاطر روحیات و اخلاق شما.
-از نظر لطفتون ممنونم..شما درجریان علت اخراج من از بیمارستان قبلی هستید؟
-بله.دکتر فتوحی کامل برام توضیح دادن.
-نگران نیستید که همین مساله برای بیمارستان شما پیش بیاد؟
دکتر نصیری لبخندی زد و گفت:
_خانم نادری،من و دکتر فتوحی سالهاست باهم دوست هستیم.ایشون کاملا با روحیات من آشنا هستن که شما رو به من معرفی کردن.
-اگه تو بیمارستان شما،پزشک یا پرستار بی مسئولیت باشه،شما چکار میکنید؟
-آدم بی مسئولیت برای هیچ کاری مناسب نیست مخصوصا پزشکی و پرستاری که به سلامت و جان آدم ها مربوطه.
-شما با همچین آدمی چطور برخورد میکنید؟.. تذکر میدید؟
-البته.
-اگه اصلاح نشد اخراج میکنید؟
-در این صورت اون فرد میره یه بیمارستان دیگه..به نظر من همچین پزشکی باید پروانه طبابتش باطل بشه.
فاطمه به میز روبه روش خیره شد و فکر میکرد.
-خانم نادری
فاطمه سرشو آورد بالا.دکتر نصیری با لبخند گفت:
_تو امتحان تون قبول شدم؟
فاطمه اول متوجه منظورش نشد.بعد سرشو انداخت پایین و سعی کرد جلوی لبخندشو بگیره.
-به حرف بله ولی باید دید در عمل چکار میکنید.
دکتر نصیری بلند خندید.فاطمه گفت:
_اگه ممکنه سه روز به من فرصت بدید در موردش فکر کنم.
دکتر جاخورد.....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»