eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وسوم سه هفته گذشت. خانواده حاج محمود،مهمان داشتن.پویان و
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وچهارم با تعجب به حاج محمود نگاه کرد. -..گرچه اگه فاطمه هم نمیگفت من اینکارو میکردم ولی گفت که بهت بگم خودش گفته...پسرم،شما با ازدواج کردن چیزی رو از دست نمیدی.نه ما رو،نه فاطمه رو،نه بهشت با فاطمه رو...در موردش بیشتر فکر کن. حاج محمود رفت. علی یه کم تو حیاط نشست.بعد سوار ماشین شد و رفت پیش فاطمه.... حالش مثل روزهای اول مرگ فاطمه بود. با غصه و بغض گفت: خدایا تا حالا خیلی کارها بوده که دوست داشتم انجام بدم ولی چون تو دوست نداشتی انجام ندادم.خیلی کارها بوده که دوست نداشتم انجام بدم ولی بخاطر تو انجام دادم..حالا هم هرچی تو بگی..اگه تو میخوای ازدواج کنم...هرچی تو بگی.... ولی من نمیفهمم چه کاری درسته،تو چه کاری دوست داری... خودت یه جوری بهم بفهمون. نماز شب و نماز صبح هم همونجا خوند. هوا روشن شده بود.علی قرآن میخوند. حاج محمود رو دید که بهش نزدیک میشد.ایستاد و با احترام و محبت سلام کرد.حاج محمود هم با مهربانی جوابشو داد.هردو نشستن.حاج محمود برای فاطمه،فاتحه خوند.بعد گفت: _خواب فاطمه رو دیدم.گفت بهت بگم مجبور نیستی ازدواج کنی. علی نفس راحتی کشید، و برای اولین بار بعد مرگ فاطمه از ته دلش لبخند زد.چشم هاشو بست و از خدا تشکر کرد که امتحان سخت تری ازش نگرفت.وقتی چشم هاشو باز کرد،حاج محمود رو دید که داشت میرفت.به سنگ قبر فاطمه نگاه کرد و گفت: *از وقتی رفتی،یک بار هم به خواب من نیومدی..دلم برات تنگ شده فاطمه،خیلی تنگ شده. دیگه کسی درمورد ازدواج علی چیزی نگفت.روزها میگذشت،روزهای بدون فاطمه.علی تو پیاده رو راه میرفت. خانمی داد زد: _دزد..دزد.. پسر نوجوانی به سرعت از کنارش دوید. علی رفت دنبالش.پسر میدوید،علی هم میدوید.تا اینکه پسر زمین خورد.حدود شانزده ساله بود.معلوم بود ترسیده و ذاتا شرور نیست.علی بهش نزدیک شد. دست شو گرفت و بلندش کرد.لباس هاشو براش تمیز کرد.هرچی پول تو جیبش داشت،بهش داد.شماره تلفن و آدرس خودش هم روی کاغذ نوشت و بهش داد.بغلش کرد و گفت: _من علی هستم.هروقت پول خواستی بیا پیش من.اگه خواستی کار کنی،من کمکت میکنم.فقط دیگه اینکارو نکن. کیف اون خانوم رو از روی زمین برداشت، دوباره با مهربانی نگاهش کرد،خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. علی مشغول کار بود که یکی سلام کرد. نگاهش کرد.لبخند زد.نزدیک رفت.دست شو آورد بالا و گفت: _سلام. همون پسر نوجوان بود. مؤدب و شرمنده ایستاده بود.سرشو آورد بالا و به علی دست داد.علی راهنماییش کرد بشینه. -من علی هستم.شما اسمت چیه؟ -بهزاد. -بهزادجان،از دیدنت خوشحال شدم. چکاری میتونم برات انجام بدم؟ -چرا میخوای کمکم کنی؟ -چون یه روزی یکی به من کمک کرد. هنوزم از یاد لطف فاطمه شرمنده میشد. با لبخند به بهزاد نگاه کرد و گفت: _بهزاد جان،کافیه لب تر کنی.هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم. بهزاد نصف پولی که علی بهش داده بود، روی میز گذاشت و گفت: _مشکل من با نصف اون پول حل میشد. بقیه ش هم پس میدم. علی با لبخند نگاهش میکرد. -گفتین اگه کار بخوام،کمکم میکنین. -چه کاری؟ -فرقی نداره. -نیمه وقت؟ -نه،تمام وقت. -مگه مدرسه نمیری؟ -دیگه نمیخوام برم. -به پولش نیاز داری؟ یا... -پول لازم دارم ولی صدقه نمیخوام. -قرض چی؟ قرض هم نمیخوای؟ -خب باید کار کنم تا پس بدم. -چقدر لازم داری؟ -پنج میلیون. دقیق تر به بهزاد نگاه کرد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وچهارم با تعجب به حاج محمود نگاه کرد. -..گرچه اگه فاطمه
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و چهل وپنجم دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود. -من پنج میلیون بهت قرض میدم.یه کار نیمه وقت هم برات پیدا میکنم.تو کار میکنی و پول منو پس میدی ولی مدرسه هم میری،قبوله؟ -ولی اینطوری خیلی طول میکشه پول شما رو پس بدم! -من یاد گرفتم آدم صبوری باشم. عابر کارت شو از جیبش درآورد و به بهزاد داد.رمزش هم بهش گفت. -شماره تلفن داری؟ -نه. -فردا یه سر به من بزن.ان شاءالله یه کار خوب برات پیدا میکنم. بلند شد،با بهزاد دست داد و خداحافظی کرد.بهزاد چند قدم رفت،برگشت و گفت: _چرا ازم نمیپرسی برای چی پول میخوام؟ -به من مربوط میشه؟ -چرا به من اعتماد میکنی؟ -چون قابل اعتمادی. بهزاد رفت ولی نمیتونست باور کنه کسی بهش اعتماد میکنه.به اولین خودپردازی که دید رفت.رسید رو گرفت و نگاهش کرد.مبلغ قابل برداشت:۱۰۰۰۰۰۰۰۰ریال پوزخندی زد و گفت: بیا،گفتم کسی به من اعتماد نمیکنه. مبلغ رو دوباره نگاه کرد، دقیق تر.ده میلیون تومن تو کارت بود. باورش نشد.دو تا خودپرداز دیگه هم رفت.درست بود.دو برابر پولی که لازم داشت. فکرهای مختلفی به سرش زد. اول میخواست بقیه پول رو پس بده.ولی با خودش گفت: _اون دیگه دستش به من نمیرسه.هیچ اطلاعاتی از من نداره که بتونه شکایت کنه... ولی اون به من اعتماد کرده... خب میخواست اعتماد نکنه. سه روز بعد علی در مغازه شو باز میکرد. یکی از پشت سرش گفت: _سلام. علی برگشت. -سلام بهزادجان،خوبی؟ بهزاد با اشاره سر گفت آره. علی متوجه شد که مردد بوده بقیه پول رو برگردونه ولی به روش نیاورد.رفت جلو و بهش دست داد.بعد بردش تو مغازه. -پول رو برداشت کردی؟ مشکلت حل شد؟ بهزاد کارت روی میز گذاشت و گفت: _پول نمیخوام. -با یکی درموردت صحبت کردم.مبل فروشی داره.بهش گفته بودم میری پیشش.دیروز سراغ تو گرفت.صبر کن الان باهاش تماس میگیرم. تلفن برداشت و شماره گرفت.آدرس مغازه رو به بهزاد داد و گفت: _الان برو پیشش که صحبت کنید،بعد برو مدرسه.بهش گفتم نیمه وقت میتونی بری. عابرکارت هم بهش داد و گفت: _تو پسر خوبی هستی.قرضه و تا قرون آخرش رو باید برگردونی. بهزاد بلند شد،علی رو بغل کرد و تشکر کرد. هفت سال از مرگ فاطمه گذشت. علی و زینب هنوز با حاج محمود و زهره خانوم زندگی میکردن.امیررضا و محدثه، یه دختر هفت ساله و یه پسر دو ساله داشتن.پویان و مریم هم دو تا دختر شش ساله و سه ساله داشتن. زینب نه ساله بود. هرروز از نظر اخلاقی بیشتر شبیه فاطمه میشد.به سن تکلیف رسیده بود و چادر میپوشید؛با حجاب کامل.دختر شیرین زبان و مهربانی که خیلی هم با ادب بود. هربار علی میرفت مسجد،زینب هم با خودش میبرد.علی جوانی سی و شش ساله بود که از نظر اخلاقی و ایمانی و عقلانی هرروز بهتر از روز قبل بود.هنوز هم خوش تیپ و خوش چهره بود، مخصوصا با تار موهای سفیدی که بین موها و ریشش کاملا مشخص بود.خیلی بیشتر از قبل دلتنگ فاطمه بود.همه متوجه بودن ولی کسی به روش نمیاورد. علی با بهزاد تماس گرفت، و برای کوهنوردی قرار گذاشت.بهزاد جوانی بیست و دو ساله بود.هم دانشجوی کارشناسی ارشد بود و هم کار میکرد.علی برای بهزاد همسر مناسبی پیدا کرد و کمکش کرد ازدواج کنه.با فرید نعمتی هم تماس گرفت و برای همون روز قرار گذاشت.فرید هم جوانی بیست و شش ساله بود. ساعت شش و نیم صبح بود. علی رسیده بود.قرارشون ساعت هفت بود.پنج دقیقه بعد از علی،بهزاد رسید. علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل همیشه.بهزاد گفت: _بریم بالا؟ -فعلا نه. -منتظر کسی هستین؟ -بله. فرید بهشون نزدیک شد، و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. نوجوانی اومد و به علی سلام کرد.علی با محبت و مهربانی بغلش کرد؛مثل بهزاد. یکی یکی به جمع شون اضافه میشد.... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
منتظران گناه نمیکنند
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صد و چهل وپنجم دقیق تر به بهزاد نگاه کرد.پسر صادق و روراستی بود.
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت صدوچهل وششم یکی یکی به جمع شون اضافه میشد. بهزاد تعجب میکرد،فرید هم.بقیه هم معلوم بود تعجب کردن.دوازده جوان و نوجوان با علی،دور هم نشسته بودن. علی شروع به صحبت کرد. -همه ی شما منو میشناسید ولی همدیگه رو نمیشناسید.همه ی ما مثل هم هستیم. تو گذشته اشتباهاتی داشتیم.خدا بهمون لطف کرد،کمک‌مون کرد تا تلاش کنیم آدمهای خوبی باشیم..من افشین مشرقی هستم ولی شما منو به اسم علی میشناسید.. حالا شما هم اگه دوست دارید،خودتون رو برای بقیه معرفی کنید. اول فرید شروع کرد. -من فرید نعمتی هستم.بیست وشش سالمه.هفت ساله که علی آقا رو میشناسم. -بهزاد خسروی هستم.الان بیست و دو سالمه.از شونزده سالگی کنار علی آقا هستم. -مسعود میرزایی هستم،بیست و هشت ساله.از بیست و دو سالگی با علی آقا آشنا شدم. نفر چهارم:میلاد زمانی،بیست و یک ساله.. .... تا نفر آخر که گفت: _سپهر میلانی هستم،پانزده ساله. علی گفت: _خواستم همه بیاین اینجا تا باهم آشنا بشین.ازتون میخوام تو سختی ها کنار هم باشین.برای هرکدوم تون مشکلی پیش اومد،همه کمکش کنید..ازتون میخوام اگه کسی رو دیدید که میتونه مثل شما درست زندگی کنه، کمکش کنید...حالا همه باهم بریم بالای کوه. علی باهاشون شوخی میکرد، و همه میخندیدن.کم کم بقیه هم شروع کردن و فضای شادی شده بود.همه باهم دوست شده بودن. امیررضا و محدثه هم خونه حاج محمود بودن.زهره خانوم به آشپزخونه رفت تا شام رو آماده کنه.محدثه مشغول بچه داری بود،علی برای کمک به زهره خانوم به آشپزخونه رفت.سالاد درست میکرد. وقتی تموم شد مثل فاطمه تزیین کرد. شام قیمه داشتن. علی خلال های سیب زمینی رو به شکل قلب تزیین کرد؛مثل آخرین باری که فاطمه براش غذا درست کرده بود.بغض داشت.چشم هاش پر اشک شد. جلوی اشک هاشو گرفت تا مادرش متوجه نشه. ولی زهره خانوم متوجه شد. امیررضا گفت: _به به! مامان خانوم،چه خوشگل خورشت رو تزیین کردین. زهره خانوم گفت: _کار علی آقا ست. علی با لبخند گفت: _از فاطمه یاد گرفتم. امیررضا با ناراحتی گفت: _داداش،چرا با خودت اینجوری میکنی؟ همین کارهارو میکنی زود پیر میشی دیگه. علی سرشو انداخت پایین، و چیزی نگفت.بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا.با لبخند به حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا نگاه کرد،رفت تو حیاط و رو پله ها نشست.بیشتر از اون نمیتونست جلوی اشک شو بگیره. زینب به زهره خانوم گفت: _مامان جونم،بابام دلش برای مامانم خیلی تنگ شده.من چکار کنم بابام حالش بهتر بشه؟ اگه مامانم جای من بود،چکار میکرد؟ همه به زینب نگاه کردن؛با غصه.زهره خانوم،زینب رو بوسید و گفت: -مامانت صبر میکرد تا حالش بهتر بشه. -منم تا الان صبر کردم ولی هرچی بیشتر میگذره،بابام بیشتر دلش تنگ میشه. زهره خانوم نمیدونست چی بگه. حاج محمود به زینب گفت..... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
📨 :‌‏آنچه نیروها را خسته می‌کند کار نیست، بلکه گیجی و بی برنامه گی است هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
💚🌿¦↝ 🥀 🔴 دعای تکان‌دهندهٔ امام رضا برای امام زمان علیهماالسلام... 🌕 آقا امام رضا علیه‌السلام در دعا براى حجة بن الحسن صلوات اللّه علیه، می‌فرمایند: «خدایا! در کار او ما را از خستگی و تنبلی و سستی پناه ده و ما را از کسانی قرار ده که به واسطهٔ آنان دینت را یاری می‌کنی و یاری ولیت را محکم می‌گردانی و دیگران را جایگزین ما مکن، به راستی که قرار دادن دیگران به جای ما بر تو آسان است و بر ما گران.» 📗بحارالأنوار، ج ۹۲، ص ۳۳۲ 📗جمال الأسبوع، ج ۱، ص ۵۱۲
✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔴 زنان مهدوی را دست کم نگیرید زنان مهدوی، اگر نتوانند سرباز امام زمانشان باشند. مانند حضرت ام البنین، مربی سربازان امام زمان میشوند. ▪️سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها بر وجود نازنین امام عصر ارواحنا فداه و همه منتظران تسلیت باد.
🔰امام محمدباقر علیه السلام: ✍ . . . کانَتْ أُمُّ الْبَنِینِ أُمَّ هَؤُلَاءِ الْأَرْبَعَةِ الْإِخْوَةِ الْقَتْلَی تَخْرُجُ إِلَی الْبَقِیعِ فَتَنْدُبُ بَنِیهَا أَشْجَی نُدْبَةٍ وَ أَحْرَقَهَا فَیجْتَمِعُ النَّاسُ إِلَیهَا یسْمَعُونَ مِنْهَا. ⚫️ . . . ام البنین که مادر این چهار جوان بود بعد از شهید شدن ایشان متوجه بقیع می شد و با جانگدازترین صدا برای آنان ناله و ندبه می کرد. مردم در اطراف او جمع می شدند و ناله وی را می شنیدند و گریه می کردند. 📚مجلسی، بحار الأنوار، ج 45، ص40
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
مادرِ اندوه‌ها، بی‌بیِ غم اُم‌البنین بی نفس بی همنفس ای بی حرم اُم‌البنین ما گرفتاریم اما از گرفتاری چه غم تا تو را داریم در هر بیش و کم اُم‌البنین (س)🥀 🥀
مادرِ اندوه‌ها، بی‌بیِ غم اُم‌البنین بی نفس بی همنفس ای بی حرم اُم‌البنین ما گرفتاریم اما از گرفتاری چه غم تا تو را داریم در هر بیش و کم اُم‌البنین (س)🥀 🥀
*ام البنین 🥺* *میشه برامون دعا کنی ما هم بشیم علمدار مهدی فاطمه...*