گذشت زمان را حس نمی کنیم که ناگاه یکی از اعضا، ساعت را برایمان می گوید. مادر که متوجه جمع و جورکردن وسایل می شود، می داند که وداعی سخت با فرزندش دارد😭😭. صدایش می لرزد. تمام اعضای بدنش به ارتعاش درمی آید😭😭👇👇👇👇👇
سوالات زیادی در ذهن دارم که با کمک مترجمی که همراهمان است می پرسم. از آمدن "محمدحسن" به ایران، چگونگی شهادت فرزندش و احساسش درباره اینکه جگرگوشه اش در خاک جمهوری اسلامی ایران مدفون است.👇👇👇👇
مادر می گوید: پسرم از نیروهای حزب الله لبنان بود.خیلی آرزو می کرد در زمان جنگ عراق و ایران، به رزمندگان اسلام در جبهه ها بپیوند. شهید محمدحسن چهارماه قبل از شهادتش ازدواج کرد تا سنت پیامبراکرم(ص) را به جای آورد😭😭👇👇👇👇
و با دین کامل به ملاقات خداوند برود.😭 وقتی دید که دل من راضی نمی شود، گفت می خواهم برای دیدار پدر بزرگ به ایران بروم.حال این که (فاو) محل شهادت پسرم😭😭😭👇👇👇👇
البته شهادت محمد به من الهام شده بود. زمانی که من خبر شهادت محمد را نداشتم، به مکه رفته بودم. در آنجا در سعی بین صفا و مروه محمد را در میان جمعیت می دیدم که لباس دامادی بر تن دارد و خیلی زیبا شده 😭😭😭👇👇👇👇
من همواره دعاگوی ملت ایران هستم و حتی باید از آنان عذرخواهی کنم که فرزندم در خاک و آب ایران دفن شده است و گوشه ای از این سرزمین مقدس را اشغال کرده است.😭😭👇👇👇👇
در لحظه وداع به پاس قدردانی، بر دستان لرزان این مادر بوسه ای می زنم و به او قول می دهم که به نیابت از او هرساله برسر مزار شهیدش حاضر شوم. زمانی که مترجم گفته هایم را ترجمه می کند، لبخندی شیرین بر لبانش می نشیند و پیشانی ام را می بوسد.😭😭😭👇👇👇
امروز از پس سال ها و به عهدی که با او بسته ام، بر سر مزار شهید حاضر می شوم. گل هایی سفید و صورتی روی مزار را پرپر می کنم. 😭قرآن کوچکی را که به همراه دارم می گشایم و با تلاوت سوره "یاسین" به آرامش می رسم و ثواب آن هدیه ای می شود برای این شهید لبنانی. باشد که او نیز شفیعمان در روز محشر باشد.😭😭💐💐💐💐
خب دوستان بزرگوارم 😊✋
سرانجام من هم در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر هشت، درمنطقه فاو عراق به آرزوم رسیدم وبه شهادت رسیدم 😍✋💐💐💐