4_5785015798875557873.mp3
364K
🌺میلاد پیام آور صلح و رحمت
حضرت عیسی مسیح بر همه یکتاپرستان مبارک
به امید روزی که از آسمان بیاید و با مسیحیان جهان همگی در رکاب مولای عزیزمان باشیم....
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_46 🌿 نگاهش به چمن هایی بود که داشت باهاشون بازی میکرد. -باشه،عوض کن.ولی نه با این مسخره باز
🖇 #پارت_47 🌿
مشغول جمع کردن میز شدم.
از اینکه تونسته بودم به احساساتم غلبه کنم،احساس قدرت داشتم.
شاید اگر الان، چندماه پیش بود، مشغول گریه و زاری بودم!
ولی الان میدونستم تقصیر مامان و بابا نیست،بلکه مدل دنیا همینه!👌
به اتاقم رفتم و در رو قفل کردم.
تخته وایتبردی که تازه خریده بودم و زیر تخت قایم کرده بودم رو درآوردم و به دیوار زدم و به جمله هایی که دیشب از دفترچه ی سجاد،روش نوشته بودم نگاه کردم...
«تو سرخود نمیتونی با نفست مبارزه کنی،
نمیتونی اینجوری تمایلات عمیقت رو درست پیدا کنی!
باید برای این کار یه برنامه داشته باشی!
یه برنامه که بهت دستور بده و منیت رو از تو بگیره.»
برگشتم و پشت به تخته و رو به تراس نشستم.
پرده رو کنار زده بودم و آسمون از پشت درهای شیشه ای مشخص بود!
من هنوز گمشدم رو پیدا نکرده بودم
و هنوز اون آرامشی رو که میخواستم،نداشتم.
گاهی با خودم فکر میکردم اون گمشده،سجاده!
اما وقتی رفتارهای سجاد یادم میومد،میفهمیدم اشتباه میکنم!
اون به هیچ شخصی وابسته نبود...
پس منم نمیتونستم با یک آدم،این کمبود رو پر کنم!
میترسیدم از این اعتراف...
اما اون، حال خوشش رو بهخاطر خدا میدونست...!
خدایی که تو اون دفترچه،صفحه ها راجع بهش حرف زده بود و من تندتند اون صفحات رو ورق میزدم که نکنه دلم به یه گوشش گیر کنه...!
خدایی که خواسته بود من اینهمه رنج بکشم تا حالا بفهمم آرامش جز در کنار اون نیست...!
و خدایی که هیچ شناختی ازش نداشتم...!
و حالا باید طبق دستوراتش با تمایلات سطحیم مبارزه میکردم،تا اون لذت های عمیق و اون آرامش سجاد رو تجربه کنم!
اما من هیچ چیزی نمیدونستم!
هیچ کاری بلد نبودم!
باز هم دست به دامن دفترچه ی سجاد شدم.
تو لابه لای صفحاتش دنبال یه راه حل میگشتم،
که یه جمله به چشمم خورد!
«تو نماز به دنبال لذت نگرد!
نماز یه فرصت عالی برای مبارزه با نفسه.یه کار تکراری و مداوم که میخواد نفس تو رو بزنه!!»
نماز...!؟من اصلا بلد نبودم نماز چجوریه!!
نمیدونستم الان باید از خدا ممنون باشم یا سجاد!!
تو لپتاپ سرچ کردم و یادم اومد که اول باید وضو بگیرم.
رفتم تو حموم و شیر آب رو باز کردم،
میومدم مرحله به مرحله از لپتاپ نگاه میکردم و دوباره میرفتم تو حموم تا بالاخره تونستم وضو بگیرم!
تمام لباسام خیس شده بود!
با غرغر عوضشون کردم و دوباره نشستم پای سیستم.
خیلی حفظ کردنش سخت بود!
نه میدونستم قبله کدوم طرفه،نه سوره ها رو یادم بود،
نه حتی چادری داشتم که بندازم رو سرم و نه مهری برای سجده!!
کلافه نشستم رو زمین و زیرلب غر زدم
"آخه تو نماز میدونی چیه که میخوای بخونی!!؟😒
اصلا این کارا به قیافه ی تو میخوره؟!"
در همین حال،چشمم دوباره افتاد به تخته وایتبرد!
پوفی کردم و بلند شدم و طبق آموخته هام زیرلب گفتم
"همه ی این دنیا رنجه و دین هم کار بدون رنجی نیست!
اگر بخوای طبق میل خودت پیش بری،به جایی نمیرسی!"
چندتا سرچ دیگه هم کردم و فهمیدم که رو سرامیک هم میتونم سجده کنم.
یه گوشه از فرش رو دادم کنار و ملافه ی رو تختیم رو برداشتم و انداختم رو سرم.
لپتاپ رو گذاشتم رو به روم و دستام رو بردم بالا....الله اکبر...!
برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!
مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟
نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم...
معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم...
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،
یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی....
ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!
یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!!
حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!
و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!!
بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم...
با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره
نه گروهی که ازشون عصبانیه!
خدایی که خدای همهست!
نه فقط خدای سجاد...
پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!
خدایی که به هیچکس نیاز نداره،
به منم نیاز نداره،
اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!
خدایی که آخر همه این حرفها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست...!
یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!!
هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!
کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!!
سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.
به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم
و به ملافه ی گل گلی روی سرم!
من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم!
بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاقها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!
دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم....
تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!
قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،
همون چیزی بود که مدتها ازش فراری بودم
اما تمام راههای آرامش به همین ختم میشد!!
دلم بابت تمام این سالها پر بود!
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
"هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!
نری دردتو به بقیه بگیا!
تو خدا داری!
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!"
بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید....
میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم...
خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم...
🖇 #پارت_48🌿
حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود!
تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،
هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.
واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!
تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏
-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است...
همین که شما نماز رو شروع میکنی،
دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشقبازی شروع میشه!😳
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،
یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟
اونم هرروز!!😕
استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒
-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست!
وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!!
همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشمهای استاد چندبرابر شد!
هیچکس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!
سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید
و بعد هم مبارزه با نفس!
اونجوری همه انسانها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!
پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد،
استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید.
کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!
وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه،بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم،حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم!
دلم برای زهرا تنگ شده بود.
چندروزی میشد که ندیده بودمش!
شمارش رو گرفتم و منتظر شنیدن صداش شدم
-به به سلااااااممممم ترنم خودم!😉
-سلام عشششقم!چطوری خانوم!؟
-به خوبی شما،ماهم خوبییییم!
آفتاب از کدوم طرف دراومده یاد ما افتادی؟؟
-ببخشیییید،حق داری.
درگیر درس و دانشگاهم.این ترم درسام خیلی سنگین شده!
-فدای سرت گلم،منم معذرت میخوام،سرم یکم شلوغ بود این چندوقته!
-عههه!؟مشغول چی؟!
-مشغول خبرای خوب خوب!!
-مشکوک میزنیا زهراخانوم!!
اینجوری نمیشه،
پاشو بیا ببینمت!
-امممم...راستش یکم کار داشتم.
ولی...
فدای سرت.
دیدن تو مهمتره!😉
کلی حرف دارم باهات!
-مرررسی گلی،زود بیا که از فضولی مردم!
کجا بریم حالا!؟
-نمیدونم.پارکی،سینمایی،جایی!
استخر خوبه!؟
-استخخخخر!؟
مگه تو استخرم میری!؟
-وا!دستت درد نکنه!
مگه من چمه!؟
-خخخخخ...
ببخشید،خب من فکرمیکردم شماها فقط راه خونه تا مسجدو بلدین!😂😂
عالیه.بریم!
من یکم زودتر رفتم و سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد!
-وای مرسی زهرا!
خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم!
-چرا؟؟
-خب...نمیدونم!
همینجوری!
تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم!
-اصلا این کارو ادامه نده.
برو بیرون،تفریح کن.
ادم تو کنج خونه افسرده میشه!
بعدم تو خونه و خلوت،آدم بیشتر وسوسه میشه...
-یعنی تو زیاد میری بیرون؟؟
-اره خب،
من خیلی تو خونه بند نمیشم!
تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،
وقتم رو اینور و اونور میگذرونم.
-چه خوب!
نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه که به گناه نیفتید!
-خخخخخ،بیخیال.من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد!
جوون مجرد،تو خونه نباشه بهتره.
آدم باید از فرصتهاش استفاده کنه.
البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم.
ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست!
حرفمون با ورود به استخر نصفه موند.
احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم.
سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود!!
اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد!
زهرا بود!☺️
به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم...
بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،
خسته به قسمت کم عمق برگشتیم.
-خب...
گفتی کلی حرف باهام داری!😉
-خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نیناشناش بشی!!
ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم!
با حالت مغرورانه ادامه داد
-لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!!
یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم!!
-زهراااا...
جدی میگی؟؟
وای دیوونه!!!خیلی خوشحال شدم!!
-هیسسسس....
الان فکرمیکنن شوهرندیدهایم!!😂
خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد!
دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم
-زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
وای...
خیلی ذوق دارم.
-الهی قربونت برم...
ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه!
-خخخخ...
من و شوهر؟
فکرکن بابام منو شوهر بده!!
خب حالا تعریف کن ببینم!
طرف کیه؟
چیکارست؟
-طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!
میخواستی کی باشه؟؟
-اه لوس نشو دیگه!
-خیلی خب،
یه نفس عمیق بکش!!
تو بیشتر از من ذوق داری!!😂
آروم باش تا تعریف کنم.
-باشه باشه...
من آرومم.
خب حالا بگو
-برادر یکی از دوستامه.
یه چند وقتی هست که میان و میرن.
-چندوقته میان و میرن ،اونوقت تو الان داری به من میگی؟؟
نامرررررد!😒
-نه خب...
خیلی جدی نبود که بخوام بگم.
-پس چجوری جدی شد؟؟
-خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم!
فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه.
آخه اصلا مذهبی نیست!!
-ها؟پس چجوریه؟؟
چرا خب الان قبولش کردی؟
-اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!
منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!
اما همچین خاستگاری نمیومد برام!
هرکی بالاخره یه عیبی داشت.
حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن!
مثل ماست وارفتم!
همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه!
-خب چرا به این بله دادی پس؟؟😳
-با یه مشاوری صحبت کردم،باعث شد نظرم عوض شه!
واقعا حرفاش درست بود...
خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خاستگارام رو رد کردم!!
-بگو دیگه...
جون به لبم کردی زهرا!!
-خخخخ...باشه دیگه!
خب میدونی...
من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،
اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!!😅
اما اشتباه میکردم!
خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه.
حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟؟
هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه!
من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم،
چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،
دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،
سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟
خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم!
-یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟؟؟😳
-نه حالا!اینطوریام که نیست!
مگه کشکه؟؟😄
خب چون داداش دوستم بود،میدونستم تو خانوادشون هم حرمت پدر حفظ میشه،هم باباشون هوای مامانشون رو داره.
بنظرم بچه ای که تو چنین خانوادهای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام!
بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و تسبیح تو دست نداشت،
اما موقر و متین بود!همین؟؟
-خب آره دیگه!
دیگه چی میخوای؟؟
-خب کارش،پولش،سربازیش و...!؟
-خیلی از این لحاظ کامل نیست،
ولی چون بچه ی با جربزه ایه،چندوقتی نامزد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه.
توکل بر خدا!
چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم.
-حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار،
من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم!
چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم...
May 11
‼️ شهادت سردار رضی ساعتی پیش در سوریه 😭
ایشان چندین سال است در منطقه مقاومت فعالیت می کرد .
🔴شهادت یکی از مستشاران ایرانی در سوریه / سید رضی در حمله اسرائیل به زینبیه به شهادت رسید
‼️در جریان حمله ساعاتی قبل رژیم صهیونیستی به منطقه زینبیه در حومه دمشق، سید رضی موسوی معروف به سیدرضی از مستشاران باسابقه سپاه در سوریه به شهادت رسید.
🔴سیدرضی از جمله قدیمیترین مستشاران ایران در سوریه و از همراهان سردار شهید حاج قاسم سلیمانی بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شهید سیدرضی موسوی
حاج قاسم گفت «سید رضی» تو هم باید شهید بشی!
شهید سیدرضی موسوی از فرماندهان بدون مرز سپاه در سوریه که امروز به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
من کنار سید نشسته بودم
و سید هم طبق معمول
شال سبزش را روی سرش انداخته بود
و با سوز و گداز خاصی مشغول
خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبز
خود را بر گردن من گذاشت
با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟
گفت: بگذار گردن تو باشد
بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر
به سوی من آمدند و شروع کردند
به بوسیدن و التماس دعا گفتن
با صدای بلند گفتم:
اشتباه گرفتهاید مداح ایشان است
اما سید کمی آنطرف تر ایستاده بود
و با لبخند به من نگاه می کرد.
شهید سید مجتبی علمدار
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
📆تقویم و مناسبتهای امروز📅
🔺امروز سه شنبه:
🔹 ۵ دی ۱۴۰۲ 🔹
🔹 ۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔹
🔹 ۲۶ دسامبر ۲۰۲۳ 🔹
🔰مناسبت های امروز:
💢 روز ملی ایمنی در برابر زلزله و کاهش اثرات بلایای طبیعی
💢 سالروز وقوع زلزله شدید بم [۱۳۸۲ ش]
💢 شهادت استاد نجات اللهی به دست عمال رژیم پهلوی [۱۳۵۷ ش]
#تقویم
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
گناهان مانع ظهور
🔹اگر گناهی کردید و ظهور را عقب انداختید، آنهایی که منتظر امامزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف هستند آن دنیا خِرتان را میگیرند. طرف میگوید: «من هفتاد سال عمر کردم، میخواستم به امام معصومم برسم، این شخص نگذاشت، حق من را بدهید. اگر امام معصوم بالای سرم بود من رشد بیشتری پیدا میکردم.»
🔸در روایت داریم آن کسانی که حق اهلبیت علیهمالسلام را غصب کردند تا ابد هر گناهی که صورت میگیرد برای آنها هم مینویسند.
🔹اصلاً قرار بود حکومت دست اهلبیت باشد، چون دیر رسید، همهچیز عقب افتاد. چون همهچیز عقب افتاد، تمام این عقبافتادنها را برای آنها مینویسند. این میشود که میبینید یک نفر یک لبخند زده است اما در این دومینوی الهی این لبخند چنان اثرگذار بوده که همهچیز را داغان کرده است. قطام به ابنملجم یک لبخند زد.
📗برشی از #کتاب_دیجیتال چگونه گناه نکنیم؟
📥 لینک دانلود نسخه کامل
#مهدویت
بسمربالمهدی|❁
میرسدمهدیموعودولیمرحمتی
کهمگرزودترآنمصلحدنیابرسد..
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
#سہشنبہهاےجمکرانی
🔴 توصیه های امام زمان به شیعیان
🔵 خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه
🌕 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از نمازهای یومیه به ایشان سفارش نمودند:
🔺 سوره یاسین بعد از نماز صبح
🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر
🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر
🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب
🔺 سوره ملک بعد از نماز عشاء
📙میعاد در شلمچه
جلیل، جوانی از شیراز بود که در خانواده ای مومن و مرفه بزرگ شد.
آنچه می خواست می توانست تهیه کند اما به دنبال عمل به دستورات خدا بود.
جلیل ملک پور یکی از اسطوره های دفاع مقدس است. خاطرات عجیب او نشان از آن دارد که چشمان الهی داشته و کرامات بسیاری از او نقل میشود.
از عمليات چزابه وارد جنگ شد.
✅جليل دانشجوي مكانيك دانشگاه تهران و اعجوبه كارهاي اطلاعاتي بود. از هيچ چيزي نميترسيد.
🌷قبل از عمليات فاو به همراه برادرش در داخل سنگر مشغول نمازشب بود. بعدها نوشته بود كه بعد از آن نماز و در همان سنگر، يكي از ملائك الهی را ديده بود كه تمام ماجرای شهادت او و برادرش را بیان کرده و...
💐با اصرار پدر ازدواج كرد. اما گفت: من براي تكميل دين ازدواج كردم. من چند ماه ديگر شهيد ميشوم و شش ماه بعد از شهادتم، پسرم به دنيا مي آيد! نام او را علي بگذاريد!! جليل حتي محل مزار خود را نشان داده بود!
🌹گویی تمام آینده را از ملائک الهی شنیده بود.
چرا که همه گفته هايشش محقق شد!
🌺در عملیات كربلاي چهار، جان يك گردان را نجات داد و به شهادت رسيد. مدتي بعد پيكر او پيدا شد اما بدون پلاك و بعد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️فرازی از دعای حضرت زهرا سلام الله علیها در روز سهشنبه:
... وَاجعَل صالِحَ ما نَقولُ بِأَلسِنَتِنا نِیةً فی قُلوبِنا.
خدایا حرفهای زیبایی را که به زبان میگوییم به نیّت (واقعی) در قلبمان تبدیل کن.
📚 بحارالانوار، ج۸۷، ص۳۳۸.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
💚 روز سیو دوم چلّه حدیث کساء به نیت فرج (سهشنبه)
بحق زینب الکبری سلام الله علیها اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
منتظران گناه نمیکنند
🖇 #پارت_48🌿 حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود! تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم، هرچند
🖇 #پارت_49 🌿
بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم.
زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم.
اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود.
رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم
و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم!
-تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،
این مانتو و روسریهای خوشگل به چه دردت میخوره؟؟
-چه ربطی داره؟
مگه چادریها باید شلخته و نامرتب باشن!؟
-خب این لذت سطحی نیست؟؟
-نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن!
بعدم همه لذت های سطحی هم بد نیستن!
فقط باید مدیریت بشن.
بچه شیعه باید خوشتیپ باشه،مثل آقاش...😉
پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن!!
وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم.
اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن!
-خب نبینن!
-نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟؟
-نه ولی...
یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاهگ میکرد!
-خب دمش گرم.
همینه دیگه .وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!
ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه!
-خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟
-ببین زن با بدحجابی ،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،
اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه...
یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذتهای سطحی بودی،آرامش نداشتی؟؟
ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.
ما در قبال آرامش هم مسئولیم.
مگه نه؟؟
-خب...
آره.قبول دارم.
از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود.
من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم.
اما واقعا سخت بود گذشتن از این لذت،خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن!
-بیا بشین برسونمت!
-نه ممنون. قربون دستت. مترو همینجاست.
-خب چرا مترو ،بیا میرسونمت دیگه!
-نه گلم، ممنون .تعارف نمیکنم.
-باشه عزیزم. هرطور راحتی.
زهرا؟؟
-جان دلم؟
-تا حالا هیچکس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن،
اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم.
و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!!😊
-خداروشکر عزیزم
ترنم حواست به این روزات باشه.
تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی.
نه از خودت توقع زیادی داشته باش
نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو.
کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته!😉
با لبخند بغلش کردم
-الهی قربون آبجیم برم.
یه دوست خوب تو این راه خیلی لازمه.
شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات...
-از من تشکر نکن .از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره!
-آره،واقعا ممنونشم.
بوسش کردم و از هم جدا شدیم.
سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.
هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم!
با خودم گفتم "امتحانش ضرر نداره!"
و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام)
عاشق بازار قدیمی تجریش بودم...
تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد.
تا اینکه بالاخره پیداش کردم.
یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوشآمد گفت.
با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم.
وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید!
-چه مدلی میخوای عزیزم؟
با خجالت گفتم
-نمیدونم.
قشنگ باشه دیگه!!
-خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟!
-نمیدونم واقعا!
بنظر شما کدوم بهتره؟
رفت سمت یه گوشه ی مغازه،
-بنظرمن این دوتا خیلی خوبه!
رفتم جلو،راست میگفت...
بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن!
یکیشون رو انتخاب کردم،
انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه!
اما خیلی سبک بود.
رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم.
باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!!
ولی اینقدر گشاد بود که هیچچیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد!
جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم
"داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!"
یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم.
لبخندی صورتم رو پر کرد،
اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!!
به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم
-هزار الله اکبر!
هزار ماشاءالله...
چقدر ناز شدی تو دختر!!
-ممنونم ازتون!😊
لطف دارین...
ببخشید اسم این مدل چیه؟؟
-لبنانیه گلم. لبنانی!
-خیلی قشنگه،همین رو میبرم.
چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم
-خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.
حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.
آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش!
با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم.
واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.
سرامیک های سفید
و گنبد و گلدسته های فیروزه ای
ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن.
چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.
واقعا زیبا بود...
رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد!
-خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید!
با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا
-خودم چادر دارم آقا!!
-خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره!
تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن!
با خجالت چادر رو سر کردم.
احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود!
قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم.
از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بار اولم بود که به همچین جایی میومدم.
قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم.
پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!!
چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن!
دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود!
البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!!
به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو!
یه قبر اونجا بود!
بازم نمیدونستم باید چیکارکنم!
اطرافم رو نگاه کردم!
یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن!
دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم.
"من نمیدونم شما کی هستی،
و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!!
ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون!
لطفا من رو هم کمک کنید...
اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،
پس به داد منم برسید!
تو شرایط سختی قرار دارم..."
خداحافظی کردم و در بیرون اومدم،
از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم
-ببخشید...
ایشون کی هستن؟؟
-ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،
پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند!
🖇 #پارت_50 🌿
از امامزاده که خارج شدم،
دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،
اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم!
خیلی معذب بودم!
احساس میکردم همه نگاه ها روی منه!
از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.
اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟
از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،
یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟
اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی!
دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی!
اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی!
تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم!
تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!!
سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون.
باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳
هنگ هنگ بودم!
ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم!
میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم.
در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم.
خیلی حس خاصی داشتم.
از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم!
رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂
واقعا با وقار شده بودم!!
اما به خوبی زهرا نبودم!
اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت،
اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود!
اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم!
آنلاین بود.
با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت.
همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!!
با ترس به سرعت برگشتم سمت در،
مامان بود!
بدنم یخ کرد!!
ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست.
با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین!
مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد.
-چرا اونجا وایسادی؟؟
-همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم!
مامان لبخند زد و اومد سمت من!
آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!!
داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت.
-چه خبر از دانشگاه؟
درسات خوب پیش میره؟
-امممم..بله...خوبه
با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش!
نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچوقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞
معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!!
چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کولهم!
و بدو بدو رفتم تو اتاقم.
که گوشیم زنگ خورد.
-الو
-سلام ترنم.خوبی؟؟
-سلام زهراجونم.ممنون.خوبم
-چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟!
-وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید!
ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم.
از خستگی ولو شدم روی تخت.
به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم!
به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه
و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!!
به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود!
به حرفهای زهرا ،
و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!!
تصورش هم سخت بود!
"همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه،
فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒"
روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم.
در اتاق رو قفل کردم،
وضو گرفتم
و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم.
فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد!
مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود!
با خودم کلنجار میرفتم که
"الان داری با خدا صحبت میکنی!
از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!"
سعی میکردم به معنی حرفهایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره.
به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم.
اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم:
"همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره.
به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!"
چقدر این حرفها آرامش بهم میداد.
از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم.
May 11
41.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴در روز وفات حضرت ام البنین
(علیها السلام)مهمانِ شهدای تازه تفحص شده هستیم......
📌زمان:چهارشنبه ساعت۱۵
📌مکان:معــــراج شهدای تهران
با حضور تعدادی از مادران معظم شهدا
✨و شروع ثبت نام سفر راهیان نور دختران انقلاب....
همراه با محجبه شدن دختران
کم حجاب......
#هیات_دختران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دروغ گفتن وغل وزنجیر مذاب آتشین