eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 💕 دختر بسیجی💕 لبخند رو ی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده! با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که بیای و بگی قصد دار ی آرام رو برگردو نی! _من هیچ امید ی به برگشتنش نداشتم و لی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه جورایی ا میدوارم کرد! _من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقا ی محمدی و مردد بودم که برم یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض شده با اطمینا ن بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برا ی اینکه مثلی ک کوه پشت پدرش وایستاد و به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت! _می خواین ب گین شما در تمام طول این مد ت میدونستین که. ... _روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما به خاطر من از هم جدا شدین. به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش ر وی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش قدم بشم. بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو بر ای وجودش و بودنش کنارم شکر کردم. یک ساعت بود که روبر وی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابو ن بود وایستاده بودم و پاهام برا ی قدم برداشتن یاریم نمی کردن. با یاد آور ی حرفا ی بابا که گفته بود آقا ی محمد ی ر وی خوش بهش نشون داده عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتر ی و خلوت شدن مغازه دستم رو محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برا ی اینکه از هدفم منصرف نشم سر یع وارد مغازه شدم. شاگرد ش مغازه که در نبود آقای محمد ی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟ _با آقای محمدی کار دارم. شاگرده به طرف انتها ی مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار داره! پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسا یل توی قفسه ها شد و لحظه ای بعدآقای محمد ی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کرد ی برو و یه دستی هم به سر و گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه میندازم. احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم. آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاد ه بودم اومد و در سکوت بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم. با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد از چند دقیق ه سکوت زبون باز کردم و گفتم: من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین! آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی آخری. احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیا ه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟! آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری. احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقا ی محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟! با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه.... ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟ اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و عامتون کردم! چه سوال سختی رو ازم پر سیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پر سید : اینکه چی؟! با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن و نفس کشید ن پدرم رو انتخاب کنم. _ فکر می کنی تصمیم درس ی رو گرفتی؟! _هنوز در این مورد با خودم کنار نیومد م و لی هر بار که به گذشته و شرایط اون زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم. _پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان دا ری؟ _یعنی شما هیچ دلخو ری و گله ای از من ندارین؟! جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه ب ین تا ی ک بار دیگه آرام رو ازتون خاستگاری کنم. چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کر دی دختر من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بر ی و ورش دا ری؟! با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای زخمی که رو ی دلش گذاشتی خوب بشه..
ت_و_بیست_و_سه_وبیست_چهار 💕 دختر بسیجی 💕 _خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خوب شدن داره و اون راه هم وجود منه! می دونم خواسته ی زیاد یه و لی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم. آقای محمدی با کلافگی ر و ی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی ذهنم دنبا ل کلمات تاثیر گذا ری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه! با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم. با خوشحالی ا ی که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا جون قول میدم کار ی کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین! لبخند بی جونی ر وی لبش نشست و گفت : برا ی دید ن اون لحظه، لحظه شماری می کنم. با بیقرا ری و خوشحا لی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج شدم. *جلو ی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه. با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که تو ی ما شین نشسته بود م به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور شد. بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت بخشید. شیشه رو پایین کشید م و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم. با شنیدن صدام وایستا د و من هم ما شین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه! به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام باهات حرف بزنم! _در مورد آرامه؟! اره _پس من به دوستم بگم که با شما میام! آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن باهاش توی ما شین نشست و من ما شین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو رفتم و گفتم : موافقی بر ای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟ _من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین! تا خونه شون راه زیا دی نمونده بود پس به ناچار ما شین رو کنار خیابو ن خلوت پارک کردم. نمی دونستم باید چیبگم و از کجا شروع کنم! کلافه نفسم رو بیرو ن دادم و سکوت کردم و چند دقیق ها ی در سکوت گذشت تا اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه نگاهش رو از روبه روش بگیر ه گفت: _چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود اشکش در میومد! ما همه فکر می کرد یم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد باهاتون باشه! اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت و لی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده! ولی آرام جلو ی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و طلاق می خواد. بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما تو ی شوک بود برا ی او لین بار به صورت آرام سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت ازدواج با شما یک اشتباه بوده! روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ر یخت. مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجور ی توی چشم مادر شما نگاه کنه و از آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد و لی آرام بدون اینکه چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت! بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جو ری رفتار می کرد که انگار اصلا آرا م وجود نداره! می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کار ی براش انجام بدم شاهد اشک ر یختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی داشتم دلداریش بدم. تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو فهمیدیم. مادرتو ن گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین..... آرزو که حالا اشکش ر وی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزا ی سختی بود! آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدی م به جای تنها گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای آرامبخش نکشه! آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوار م درست حدس زده باشم و شما اومده با شین تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟! 💕 ..
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌺 🌺 🌺 گفتم که گفت بگو سرالله گفتم که گفتا که عین الله گفتم که به وصفش چه بگویم گفتا لا حول و لا قوه الا بالله 🌺 🌺 🌺 نثار روح مطهر و منور جان ( علیه‌السلام ) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
2_144200951407520410.mp3
1.66M
🌺شعرخوانی مرحوم محمد رضا آقاسی در مدح امیرالمؤمنین علی علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸از کعبه حق 🎉بانگ جلی می آید 🌸آوای خوش لم یزلی می آید 🌸بشنو که 🎉سروش وحی حق می گوید 🌸آغوش گشایید علی می آید 🎊میلاد با سعادت حضرت علی علیه السلام مبارک باد 🎉 🎊
اعضای محترم کانال تاشنبه آنلاین نیستم چون متعکف هستم میرم اعتکاف حلال کنید التماس دعا عیدتون مبارک ✋ مدیرکانال
🔰رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌: ✍اَنَا وَ عَلِی اَبَوَا هَذِهِ الْاُمَّه. 🔴 من و علی پدران این امت هستیم. 📚بحار الانوار، ج۳۶، ص۱۱
📌 حال و هوایی دیگر شهید حسن محمد آبادی🌹 🌿چفیه را روی صورتش انداخته بود و سینی خرما را گذاشته بود روی سرش. چشمم که به او افتاد برای لحظه ای مسیر پیاده روی کربلا برایم تداعی شد، زل زدم به سمت گلدسته های مسجد که کنار قبر حاج قاسم بود، یاد حرم حضرت عباس افتادم... ✨کنار سینی خرما به هوای کربلا ایستادم دنبال شباهت هایی بودم بین اینجا و آنجا. که همشهری اش جلو آمد گفت: ((حسن چفیه ات رو بردار... سرت رو بگیر بالا.)) خندید و گفت: ((امروز رو می خوام نامحرم نبینم و نامحرم هم من رو نبینه.)) 🥀شهید حسن محمد آبادی 📝راوی:رحیمه ملازاده هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣