بهش گفتم:
خیلے دوست دارم ...
گفت: مشتے !
تو هنو دنیا نیومده بودے
کہ من فداٺ شدم ...
#شـهــــــدا ♡
تا حالا دقت کردید شهدا چقدر ماهارو دوست دارن؟🤔
اصلا چنددرصدتون به این موضوع فکر کردید؟
اصلا براتون سوال شده؟
تو این کانال آقا وخانوم
ودختر وپسر
هستند
تاحالا شده خاطر خواه داشته باشی
هیچ میدونستید....
شهدا اولین خاطرخواه هایی هستن که شما بدنیا نیومده....یا وقتی که بچه بودین جونشون برا شما میرفت؟😍😍😍😍
اخ اخ اخ
ندیده ونشناخته😉
ولی اولین خاطرخواهایی بودن که ندیده ونشناخته جونشونو برا شما گرفتن کف دستشون😞
دوران حضرت یوسف(ع)
یه نفر رفت پیش ایشون و گفت من خوابی دارم برام تعبیر کن....
خوابش روگفت و یوسف هم تعبیر کرد😊
مرد بلند شد که بره گفت الکی گفتم خواب دیدم میخواستم ببینم تو خواب دروغم تعبیر میکنی
حضرت یوسف هم گفت تمام شد خوابی که برات تعبیر کردم اتفاق می افته
دروغی به شهدا گفتیم دوستتون داریم....
اعمالمون با حرفمون یکی نیست....
الکی گفتیم شهدا دوستون داریم...
اما اونا دستمونو گرفتن و اوردن وسط این مجلس....وسط یادواره شهدا....وسط گلزار شهدا...بردنمون راهیان نور
میبینی طرف به عکس از یه شهیدی رو یه بنر تو اتوبان دیده خوشش اومده...
یه متن کوتاه وصیت شهید دیده خوشش اومده....
شهدا منتظر همین لحظن...منتظرن تو یه لحظه بری سمتشون دستتو بگیرن....
ببینید آخه
آخه آدم انقدر مهربون داریم اصلا؟
تو اصلا بی توجه باش به یکی...در عین بی توجهی مطلق بگو فلانی دوست داریما😐
ببین عکس العملش چیه؟😕
بعضی وقتا هم میشه شما به شهدا نگاهم نکنی
یهو اونا حال میکنن دستتو بگیرن
میگن بیا بابا😁....بیا سمت ما تو حیفی قاطی اونا باشی....تو حیفی تنها ارثیه مادرت که بهت رسیده رو سرت نکنی....😉😍
تا حالا تو مراسم شهدا شرکت کردید؟
تاحالا شده فکر کنید هرکی که تو این مراسمات هست گلچین شدست؟
تک تکتون انتخاب میشید و دعوت میشید
الکی که نیست...
پس چرا دوستت نیومد؟
پس چرا همسایه ت نیومد؟
چرا....
یه سالی از طرف یکی از دانشگاه های اصفهان داشتن ثبت نام میکردن برای اردو راهیان نور....
یهو قاطی این بچه ها...که گلچین شدن همشون....
یه دختر خانمی با تیپی که اصلا به بقیه نمیخورد همینطوری تفریحی اومد ثبت نام کنه
دیگه بلاخره اردوی معنویه و سوژه برا تمسخر بچه مذهبیا زیاد
مسئولین بسیج با اینکه تعجب کرده بودند ولی خب اسم اون دختر خانمم نوشتن
بلاخره روزش فرارسید و رفتن مناطق جنگی جنوب کشور
ان شا الله قسمت همتون بشه برید راهیان نور....
راهیان نور که برید تک تک مناطق غربت و حزن خاصی دارن....در عین اقتدار و افتخاری که به جوونای سرزمینت میکنی....ولی یاد اوضاع جامعه و غربت اون بچه ها دلتو کباب میکنه
بین این مناطق..
پاکه توی طلاییه بذاری یک هیبت خاصی داره....
یک حس غرور و سربلندی ناشناخته...
با فکر اینکه اینجا یه روز...حاج حسین خرازی پا گذاشته باشه...حمید باکری....مهدی باکری....محمد ابراهیم همت...
اونجا راوی شروع کرد روایت گری کردن و معرفی منطقه و عملیات ها و.....
تا رسید به یه جمله....
آخ طلاییه عجــب طلاییه😭
راوی گفت بچه ها اگه میتونید خاک اینجا رو بگیرید با خودتون ببرید...بذارید خونتون رنگ و بوی شهدا بگیره....خاک طلاییه طلاست....
تو این خاکها....حسین خرازی دستش جدا شد....تو جزیره مجنون اینجا آقا محمد ابراهیم همت دوتا چشمای قشنگشو...امانتی خدارو....پس داد به خدا....تو این خاک ها مهدی و حمید باکری پا گذاشند و خون شهدا به این زمین ارزش داده....به این خاک
اون دختر خانم هم خاکو گرفت توی مشتش اورد جلو صورتش با حالت تمسخر آمیزی گفت ببینم این راوی درباره تو انقدر داره حرف میزنه....بعد زد زیر خنده و خاکو پرت کرد
راوی که نگاه تاسف آمیزی کرد و چیزی نگفت....
اون روز هم تمام شد و برگشتن اسکان....
یکی از برادرهایی که مسئول این کاروان بودن میگه....نصف شب یهو دیدم یکی با قدرت داره به در میکوبه و صدای زار زدنش میاد😳😱
خیلی ترسیدم....گفتم لابد یکی از خواهرا طوریش شده....
دویدم سمت در و در رو باز کردم😳
در نهایت تعجب دیدم همون دختر خانمی که با اون وضع و حرف ها امروز همه رو ناراحت کرده....الان داره زار زار گریه میکنه و جلوم زانو زده که تورو خدا منو ببر اونجا...
گفتم خواهرم چه خبره؟
مارو ترسوندین... اتفاقی افتاده....
اما اون فقط گریه میکرد و التماس میکرد که منو ببر همونجایی که امروز بودیم....
هرچی گفتم چشم فردا میریم الان خطرناکه....اما فایده ای نداشت😕😐
در نهایت با هماهنگی قبول کردیم این خواهر رو به همراه یه خواهر دیگه ببریم طلاییه....
اما داشتیم حرکت میکردیم یهو دیدیم دختر خانم نیست😳🤔
بعد از چند دقیقه دیدیم چادر به سر داره میدوئه سمت ماشین😳😳😳😳
چادر؟؟؟؟
من مبهوت اتفاقات بودم و نمیتونستم هضمشون کنم....
بلاخره رسیدیم طلاییه....
تا رسیدیم اون دختر حتی منتظر نموند ماشین ایست کامل بشه که خودشو از ماشین پرت کرد بیرون و دوید سمت منطقه😳
هرچی صداش زدیم آروم تر بره خطرناکه و....
اصلا انگار اون نمیشنید...
یهو دیدیم خودشو پرت کرده وسط خاک ها و چادرشو لباسشو خاکی میکنه و با صدای بلند گریه میکنه....
فقط میشنیدیم که میگه ببخشید که قدر نمیدونستم.....من کی باشم بخوام شماهارو مسخره کنم....باز گریه....🤔😭
بلاخره زبون به حرف زدن باز کرد و تعریف کرد برامون که....
امشب که من خوابیدم....خواب یه آقایی رو دیدم که صورت معصوم وپاکی داشت ازش پرسیدم شما؟
گفت من از شهدای طلاییه هستم....
ما هرسال عید که میشه میریم خونه تک تک کسایی که قراره بیان دعوت نامه میفرستیم و دعوتشون میکنیم که بیان و پا بذارن تو این خاک ها....
نمیدونم کی شمارو دعوت کرده اینجا که اومدی و اینطوری با این وضع رفقای منو به سخره گرفتی؟
تا جایی که من میدونم کسی شمارو دعوت نکرده....
چرا اومدی؟