زن هم حاضر بود که صورت خود را به آنها نشان دهد ولی مرد از این که باید صورت زنش را ببینند، سخت ناراحت شد و گفت: من اعتراف می کنم که پانصد دینار به زنم بدهکارم.
اشخاصی که حاضر بودند، از این غیرت شدید مرد تعجب کردند، زن هم به قاضی گفت: شما را شاهد می گیرم که ذمّه ی شوهرم از این مبلغ بری است و من حقی به او ندارم.قاضی دستور داد که این جریان را در زمره حکایات غیرت یادداشت کنند.(12)
جوان غیرتمند اجازه نداد ساق پای زنش را مُهر زنند
در سال 1210 قمری، حاج جواد صباغ از طرف جعفر قلی خان خویی به تعمیر روضه و حرم حضرت عسگری و سرداب مقدّس مشغول بود.
فاضل نراقی می گوید: «من در آن سال، به قصد زیارت مکه به سامرا مشرف شدم و حاج جواد این داستان را برایم تعریف کرد که شخصی به نام «سیّد علی» از جانب وزیر بغداد حاکم سامرا بود. وی از هر زائر ایرانی یک ریال می گرفت و به آنان اجازه ی ورود به حرم را می داد و برای اینکه کسانی که پول داده اند از دیگران شناخته شوند، بر ساق پای آنان مهر می زد.
روزی سیّد علی بر در صحن مقدس نشسته بود، سه نفر از همراهانش هم ایستاده بودند و چوبی بلند در پیش خود گذاشته بود. در این لحظه قافله ای از ایرانیان وارد شدند. سیّدعلی، بر پای هرکدام مهری می زد و یک ریال می گرفت و اجازه ی ورود می داد.
جوانی از بزرگان ایران با زنش آمد و دو ریال داد، سیّدعلی ساق پای او را مهر کرد و گفت: آن زن هم باید بیاید تا ساق پای او را مهر کنم.
جوان گفت: هر دفعه که این زن به حرم می آید، یک ریال را می دهم، دیگر به این کار زشت احتیاجی نیست.
سیّدعلی گفت: ای رافضی بی دین! غیرت و تعصب می ورزی که مبادا ساق پای زنت را ببینم؟ ممکن نیست، تا مهر نکنم اجازه ی ورود نمی دهم.جوان گفت: اگر در میان این همه جمعیت غیرت داشته باشم، کار غلطی نکرده ام و دست زنش را گرفت و گفت: اگر زیارت است، همین قدر کافی است و می خواست برگردد.
سیّدعلی از این حرکت سخت عصبانی شد. موقعی که همسر آن جوان می خواست برگردد، چنان با چوب بر شکم او زد که زن بیچاره نقش بر زمین شد، لباسش عقب رفت و بدن او برهنه و نمایان گردید. جوان دست زنش را گرفت و از زمین بلند کرد و سپس رو به ضریح مقدّس کرد و گفت: اگر شما بپسندید، بر من نیز گوارا خواهد بود و به منزلش برگشت.
حاج جواد گفت: من در خانه بودم، بعد از چند ساعت، یک نفر با عجله از طرف مادر سیّدعلی آمد که با تو کار داریم. من فوری به خانه ی سیّدعلی رفتم، دیدم وی مثل مار زخم خورده بر زمین می غلطد. دختران و خواهرانش به پای من افتادند که
که برو آن جوان ایرانی را راضی کن.
سیّدعلی هم فریاد می کرد و می گفت: خدایا! غلط کردم، بد کردم.
من به سرعت آمدم آن جوان را یافتم و از او خواهش کردم که از سیّدعلی راضی شو و در حقش دعا کن.
جوان گفت: من او را بخشیدم، ولی کو آن دل شکسته ی من؟
من بازگشتم و جریان را گفتم. هنگام مغرب برای نماز به حرم حضرت عسگری آمدم، دیدم مادر و زن و دختران سیدعلی، خود را به ضریح دخیل بسته اند و فریاد سیدعلی از خانه اش به گوش می رسید. من مشغول نماز مغرب شدم، در بین نماز صدای شیون از خانه اش بلند شد، رفتند و دیدند سیدعلی مرده است».(13)
یزید نیز نسبت به همسرش غیرت داشت
هند دختر عبدالله بن عامر «همسر یزید» و از ارادتمندان به اهل بیت بود، وی پس از ورود اهل بیت به شهر شام وقتی زینب و دیگر مخدّرات را شناخت و از شهادت ابی عبدالله باخبر شد، از شدت ناراحتی سنگی از زمین برداشت و بر سر خود کوبید، و خون از سرش به صورتش جاری گردید و بی هوش شد. پس از آن که به هوش آمد، حضرت زینب به بالین او آمد و فرمود:
ای هند! برخیز و به خانه ات برو، می ترسم شوهرت یزید به تو آسیب برساند.»
سپس هند برخاست و سرش را برهنه کرد و لباسش را پاره نمود و با پای برهنه نزد یزید که در مجلس عمومی خود بود آمد و فریاد زد:
«ای یزید! آیا تو فرمان داده ای که سر مقدّس امام حسین را در کنار دروازه ی شام روی نیزه قرار دهند و آویزان کنند؟»
یزید که بر سرش تاج رنگارنگ سلطنت بود و بر سریر سلطنتی تکیه داده بود تا همسرش را در آن حال دید، برخاست و او را پوشانید.
وقتی هند دید یزید او را پوشانید، با فریاد گفت: