#در_محضر_معصومین
🔰پیامبر خدا صلی الله علیه و آله:
✍أَیْنَ مِثْلُ خَدِیجَةَ، صَدَّقَتْنِی حِینَ کَذَّبَنِی النَّاسُ وَ وَازَرَتْنِی عَلَی دِینِ اللَّهِ وَ أَعَانَتْنِی عَلَیْهِ بِمَالِهَا إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَنِی أَنْ أُبَشِّرَ خَدِیجَةَ بِبَیْتٍ فِی الْجَنَّةِ مِنْ قَصَبِ الزُّمُرُّدِ لَا صَخَبَ فِیهِ وَ لَا نَصَب.
🔴مثل خدیجه پیدا نخواهد شد.(کجاست مثل خدیجه؟) خدیجه در آن هنگام که مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق نمود، و مرا با ثروت خود برای پیشرفت دین خدا یاری نمود. خدا به من دستور داد خدیجه را به قصر زمرّدی که در بهشت دارد و هیچ رنج و زحمتی در آن نیست، بشارت دهم.
📚بحار الأنوار: ج ۴۳، ص ۱۳۱
#حدیث_روز
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت12 ♦️سوال:هر صبح برنامه مون را بنویسیم❓❓ 👈پاسخ: از اذان صبح شروع میکنید تا
#نظم_وهدف
#جلسه1_قسمت13
📣📣 بعداز #بلوغعقلی انسان باید به #بلوغعاطفی برسه که #حبالخیر درش موج میزنه.
من شما رو دوست دارم پس باید بهتون برسم باید اگر اشتباه دارید امربه معروف نهی از منکر بکنم؛ اگر کار درست دارید انجام می دین ازتون یاد بگیرم وانجام بدم. وبعد دائم به همدیگر بگیم.
❌ توی گروه اگر کسی #انرژیمنفی بده حذف می شه، چون باید انرژی هامون بالا باشه. باید همدیگر رو تشویق کنیم.
👌وقتی نکته ای رو میگیم مهمه، برای اینه که فرصتهاخیلی زود ازدست میره خیلی زود، که اصلا آدم باورش نمیشه. که انقدر فرصت گذشت وشما دچار شُدید.
📣📣نکته خیلی مهم 🔰
همیشه فکرکنید این آخرین کاریه که شما میتونید انجام بدید.
👕 لباس بچه تون رو دکمه ش رو داری میبندی فکرکن بعداز تو کسی دیگه ای میخواد این دکمه رو ببنده. لاپوشونی نکن نگو این دکمه رومیذارم زیر اون دکمه معلوم نمیشه. نگو دکمه ش کجه، شله مهم نیست. این دکمه ش بیفته بچه میشه بی دکمه.
📝 وقتی شما برنامه تون رو بنویسید؛ مثلاً ممکنه شما ظرفها رو نشسته باشی،بری بیرون، دور از جون ممکنه شما دیگه نتونی برگردی و ظرفهاتو بشوری.به خانمت اخم کردی رفتی بیرون برنگشتی یک فرصت از دست دادی...
✅ پیامبراکرم (ص) داشتند قبری درست میکردند و لحد را می چیدند اصحاب دیدند ایشان بسیار با دقت و مرتب این کار را انجام میدهند. گفتن رسول خدا این قراره خراب بشه،خاک روش میریزیم، قرارِ بپوسه،این خونه آخرته(ولش کن). ایشون گفتند مومن کاری رو انجام می ده باید درست انجام بده.
🍎 شما داری پذیرایی میکنی از همسرت درست انجام بدید،نگید بخوره بره بخوابه از دستش راحت شم. بعداً پشیمون میشی.
❤️ وقتی که #جهاد_زن در #همسرداری هست، باید به نحو اَحسَن جهاد کنی.باید یک رزمنده خوب باشی باید سرلشکر این جهادت باشی.نه سرباز صِفری که از زیرکار درمیره.
👩🍳اگر میخوای امروز #آشپزی اسلامی بکنی برای این که در همسر شما در فرزند شما در مادر و پدر شما تاثیر مثبت داشته باشه؛ باید نیت داشته باشی👈 #برایرضایخدا ✅
💗باید همه غذادرست کنن به تاهل و غیرتاهل کاری نداره.انسانها باید درکنارهم #مسئولیتپذیر و مسئولیت طلب باشن.
👹 دشمن انسان چیه❓❓❓ #راحتطلبی ولذت گرایی هست.
🔺این مثلثی که دشمن داره روش کار میکنه. یک رأسش راحت طلبی و لذت گرایی است یک رأسش هم ایجاد یأس و #ناامیدی است.
😞 دشمن نمیاد بگه مثلا شما فلان کارو نکنید، یه کارمیکنه شما از همه چیز ناامید بشی. از هر چیزی که مهمترینش خانواده ست.
👈مثلا می گی من چقدر کارکنم بشورم بسابم؟!! که چی بشه؟! اینا بیان بخور بریزن و برن؟؟😱
👈مثلا میگی من پول دربیارم خرجشون کنم اخرش بیان بگن کم بود،اینکارو نکردی،بقیه اینو دارن ما نداریم
⬅️ اینکه فکر میکنی این کارو کنی بیهوده میکنی، پس داری تمام عمرت رو بیهوده کار میکنی.❌
💐 ولی وقتی #نیت میکردی میگفتی نیتم "برای رضای خداست" خدا میگه نیت خدمت به بندگان خدا روداشته باش. داری برای کسانی کار میکنی که اینها میخوان بندگی خدارو بکنن.
🍗من غذای خوشمزه درست میکنم که وقتی میخوره خوشحال بشه.😋
من زحمت میکشم تا در راه رسیدن به خدا دغدغه اشون کمتر بشه.
منتظران گناه نمیکنند
🏴 🕯وفات جانگذار 🖤همسر باوفای رسول خدا 🕊صلی الله علیه و آله 🕯نماد ایمان و تقوا 🖤سمبل صلابت و استو
🌷زیارت نامه حضرت خدیجه سلام الله علیها
🌷بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَهَ رَسُولِ اللَّهِ سَیِّدِ الْمُرْسَلینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا زَوْجَهَ خاتَمِ النَّبِیّینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ فاطِمَهَ الزَّهْراءِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَىْشَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ اَجْمَعینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْأَئِمَّهِ الطَّاهِرینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ المُؤْمِنینَ،
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمَّ الْمُؤْمِناتِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا خالِصَهَ الْمُخْلِصاتِ، اَلسَّلامُعَلَیْکِ یا سَیِّدَهَ الْحَرَمِ وَ مَلائِکَهَ الْبَطْحآءِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اَوَّلَ مَنْ صَدَّقَتْ بِرَسُولِ اللَّهِ مِنَ النِّساءِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ وَفَتْ بِالْعُبُودِیَّهِ حَقَّ الْوَفآءِ،وَ اَسْلَمَتْ نَفْسَاً وَ اَنْفَقْتَ مالَها لِسَیِّدِ الْأَنْبِیآءِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا قَرینَهَ حَبیبِ اِلهِ السَّمآءِ، اَلْمُزَوَّجَهِ بِخُلاصَهِ الْأَصْفِیآءِ، یَا ابْنَهَ اِبْراهیمَ الْخَلیلِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرآئیلُ، وَ بَلَّغَ اِلَیْهَا السَّلامُ مِنَ اللَّهِ الْجَلیلِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا حافِظَهَ دینِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا ناصِرَهَ رَسُولِ اللَّه اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا مَنْ تَوَلّى دَفْنَها رَسُولُ اللَّهِ، وَ اسْتَوْدَعَها اِلى رَحْمَهِ اللَّه، اَشْهَدُ اَنَّکَ حَبیبَهُ اللَّهِ وَ خِیَرَهُ اُمَّتِهِ، اِنَّ اللَّهَ جَعَلَکِ فى مُسْتَقَرِّ رَحْمَتِهِ فى قَصْرٍ مِنَ الْیاقُوتِوَ الْعِقْبانِ، فى اَعْلى مَنازِلِ الْجَنانِ، صَلَّى اللَّهُ عَلَیْکِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ
#توسل_به_حضرت_خدیجه_و_نرجس_خاتون(س) #برای_رفع_حاجت
✍اگر حاجت مهمے داشتید وضو بگیرید رو به قبله بنشینید وبدون حرف زدن و یا انجام ڪار دیگری۴۰۰ مرتبه سوره مبارڪه قدر را تلاوت ڪنید ۲۰۰ مرتبه اول را به حضرت خدیجه (س) و ۲۰۰ مرتبه دیگر را به حضرت نرجس خاتون(س) مادر گرامے حضرت مهدی(عج) هدیه ڪنید. ان شا الله #حاجت بر آورده مے شود.
#توسل_به_حضرت_خدیجه_س
✍یڪے از اساتید مے فرمودن؛ هرڪس #حاجت مهمے داره، درشب و روز رحلت حضرت خدیجه(س) به ایشان #متوسل بشه و به تعداد ابجد اسم ایشان،یعنے 622 بار صلوات براے ایشان بفرستد.ان شاءالله حاجت خود را مے گیرد.حضرت خدیجه(س) ام المومنین است و بسیار بخشنده هرڪس مال حلال، همسر خوب و فرزند خوب میخواهد ، و در واقع هر ڪس دنیاے حلال مے خواهد به ایشان متوسل شود.
#نذر_مجرب_برای_حاجت_روایی
✍توسل به حضرت ابوطالب و
خدیجه ڪبرے ( س ) ڪه بسیار مجرب است
به هنگام درمانده شدن و راه به جایے نبردن .
تا یازده روز (11 روز)
پنجاه و یک مرتبه صلوات (51) هدیه به ابوطالب نمایید
و صد و سے و پنج مرتبه(135) صلوات هدیه به خدیجه ڪبرے ڪنید
📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال
#دلنوشته_رمضان
سحر دهم.....
✍ این بار، تو قلم را در دستان من، بچرخان....
ناتوان ترین سرانگشتان، همان هايي اند که بی اذن تو می نگارند... و بی نام تو، تکرار می شوند...
دستان خالی من... کجا... و تکرار مکرر نام تو، کجا....
💓دلبر رعناقد من...
نیمه شب، بدون تو... یعنی سکوت...
نیمه شب، بدون تو...یعنی هیییچ...
نیمه شب، بدون تو...یعنی تماااام...
من...
هر سحر... با تو... "آغاز" می شوم....
✏️قلم را در دستان من بچرخان...
همان قدر که ده سحر است، کام سرانگشتان مرا، به لذت عاشقی ات، سیراب کرده ای!!
❄️قلم را در دستان من بچرخان...
تا طعم دهمین بوسه های عاشق کش تو را نیز، برای همه کاغذهای زمین، ملموس کند...
❄️می دانی دلبرم...؟
سجاده ام، بال در می آورد...
وقتی که سحرهای رمضان، عطر تو، در خانه مان، می پیچد...
آنقدر که حتی قلمم..جان می گيرد، و نجواهای بی جان مرا ... به گوش تو می رساند...
❣سجاده ام... بال در می آورد...
وقتی تو...سفرهدار ضیافتش هستی....
چرا که هییچ نقطه کوچکی را ، از ادراک این ضیافت خالی نمی گذاری...
قلم را در دستان من بچرخان...
میخواهم....
تو را با قلمم....فریااااااد کنم......
یا الله....
یا الله...
یا الله...
#جامانده
❗️ساعت بعضی موبایل ها به اشتباه یک ساعت جلو رفته
◽️دوستان بعضی از موبایل ها، ساعتش یه ساعت جلو رفته. حواستون باشه برای نماز صبح یک ساعت زودتر از اذان صبح نماز رو نخونید چون نماز باطله. همچنین سایر نمازها(ظهر،عصر،مغرب و عشا).
◽️اگر اشتباهی نماز صبح رو زودتر از اذان صبح خوندید، نماز باطله و دوباره باید نماز رو بخونید. اگر هم زمان طلوع آفتاب شد، قضای نماز صبح رو باید به جای بیاورید.
◽️ اگر یک ساعت زودتر سحری خوردید مشکلی برای روزه تون ایجاد نمیشه ولی برای افطاری یک ساعت زودتر افطار نکنید که روزه تون باطل میشه.
منتظران گناه نمیکنند
❗️ساعت بعضی موبایل ها به اشتباه یک ساعت جلو رفته ◽️دوستان بعضی از موبایل ها، ساعتش یه ساعت جلو رفته
منطقه زمانی خودکار
اگرفعاله غیرفعالش کنید
تو تنظیمات گوشی تون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف )
🔵 جزء دهم
🌕 اذان حضرت مهدی ارواحنافداه
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝ام الزهرا نیمه جون بانوی من ...
🎙مداحی دلنشین حاج مهدی رسولی بمناسبت #وفات_حضرت_خدیجه(س)
◼️وفات حضرت خدیجه(س)رو به تمامی مسلمانان جهان تسلیت عرض میکنیم
منتظران گناه نمیکنند
#نظم_وهدف #جلسه1_قسمت13 📣📣 بعداز #بلوغعقلی انسان باید به #بلوغعاطفی برسه که #حبالخیر درش موج
#نظم_وهدف
#جلسه1_قسمت14
👈وقتی میگیم حق الناس، تمام کسانی که دوروبر ما هستن میشن "ناس".
همین مردم کوچه و بازار.
👨 اولین ناس میشه همسر ما
👶 دومین ناس میشه فرزند ما
👨👩👧 سومین ناس میشه پدرومادر
👈خودمون؛پدرومادر همسرمون؛اقوام؛ اینها همه میشن چی❓❓ ناس
⛔️ سلام نکرد سلام نميکنم 🔰
❌خب حق ناس رو انجام ندادی
❌صله رحم رو هم زير سوال بردی
❌تکبر هم که پيدا کردی
❌شح نفس هم که دچارش شدی
⬅️ هيچی ديگه کار خراب شد خداحافظ
👹 توی تمرينهايی که ميگيم شيطان سعی ميکنه حتی شما برنامه رو ننويسی و این یعنی شما تکبر پنهان داری که نمينويسی.
😐 می گی من که يادم نميره،
مگه ممکنه من يادم بره ،
اين تکبر پنهان هنوز رو نيومده متوجه بشی و اين بدتر است از کسی که تکبر و غرورش آشکار است مثلا از سر غرور سلام نميکنم .
❌طرف نماز نميخونه از سر غرور، این گناهه بدون لذته
✅ اينها را شما از صبح تا ظهر انجام
می دهی، نماز ظهر حالا يا ميری مسجد يا فرادا تو خونه.
✅ مثلا صبح که بلند شدی پاشی اول ظرفهات رو بشوری، یا اول صبحونه بخوری خب اين اولويت اول نيست. اولويت اولمون نماز صبح است.
يه کوچولو مشق بهتون بدم 🔰
🔔 بيداری بين الطلوعين 🔔
🔴 هر کسی تا حالا بیداری بین الطلوعین نداشته، لطفا از يک دقيقه شروع کنه. نماز صبح رو اول بخونه بعد يک دقيقه بيدار باشه بعد بره بخوابه.
بعد يک دقيقه به طلوع آفتاب بيدار شه باز دوباره خواست بخوابه يا کارهاش رو بکنه
✅ بعد فردا دو دقيقه يا يک دقيقه و سی ثانيه دو دقيقه و سی ثانيه.
✅ اين بیداری بين الطلوعين رو از دست ندهید ،رزق معنوی در بين الطلوعين داده ميشه.
🔴 در بين الطلوعين چه کاری بکنيم بگيد کارهای بی سر و صدا مثل چی❓
✅ قرآن، عبادت، ديگه چی❓
➖ مهم ترين کار، کارهای معنوی ،
کارهای علمی، اگر نميتونيد بيدار بمونيد خب لباس اتو کن، بشين گل سازی کن،
يه کار هنری کن، کيف قلاب بافی کن، بافتنی بباف ،تلويزيون بی سر و صدا که اذيت نشن ببین،کتاب بخون،ماشینتو تعمیر کن.
🔴 فرصت سازی مثل چي❓❓❓
مثلا شما ميخواهيد يه کار خوب رو بکنی وقتش رو نداری، مهيا نيستش خودت دنبالش ميری ،مثلا ميبينی يه جا پرچم امام حسين علیه السلام را زدن ميگی من ميرم اينجا یا امام حسین با نيت من چايی رو از اين خانم ميگيرم و به مهمانهای مجلس شما تعارف ميکنم، اين فرصت رو ساختی برای خودت
➖فرصته وجود داشته ،
پيداش کردی ،گرفتيش برای خودت، يه فرصت ساختی.
✅ يکی از همين فرصتها بين الطلوعين هست که بايد دريابيد.
🔴 برای خودتون يه سری مثال تو زندگيتون پيدا کنيد ، از فرصت يابی و فرصت سازی ، فرصت سوزی
❌ بعد متوجه ميشی کجاها اشتباه رفتی، مثلا چی❓ از دم مسجد رد شدی اذان رو گفتن شما گفتی برم خونه نمازم رو بخونم، فرصت رو سوزوندی😔
➖ يا مثلا از اين کوچه ميخوای بری کوچه بغلی، گفتی برم مسجد نمازم رو به جماعت بخونم بعد ميرم اين کوچه دارن اذان ميگن فرصت رو چی کار کردی❓ ساختی برای خودت😊
منتظران گناه نمیکنند
💗پـلاک پنهــان💗 قسمت40 خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد،
💗پــلاک پنهـــان 💗
قسمت41
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد.
ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد:
ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره.
ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟
ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
ــ نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!!
ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
ــ تعجب نکردی؟؟
ــ نه ،چون حدسشو میزدم
ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم
،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پــلاک پنهـــان 💗 قسمت41 محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای
💗پـلاک پنهــان 💗
قسمت42
ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟
ــ خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
ــ گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه،کارشون و روش تبلیغشون با بقیه فرق میکنه،اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن،مثل پخش نشریه یا سخنرانی وبعضی وقتا نوشتن روی دیوار
ــ دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
ــ دقیقا،الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه،چیز قطعی گیرمون نیومده
ــ عجیبه ،الان دنیای تکنولوژیه،مطمئن باشید یه نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
ــ شک نکن،وقتی از سهرابی گفتی ،فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند،اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن،البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
ــ خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
ــ اما کافی نیست
ــ چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
ــ کمیل،خودت مرد این تشکیلاتی،خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را درهم فشرد و گفت:
ــ فک کنم لازم باشه به سمانه حرف بزنم
ــ آره ،ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد؟با بشیری حرف زده؟آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدرشناس به دایی اش خیره شد:
ــ ممنون دایی
ــ جم کن خودتو،به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند،محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دوتایی روی این پرونده کار کنیم.
ــ ان شاء الله
ــ من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد،بعد از رفتن محمد به امیرعلی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت42 ــ درمورد این گروه چیزی میدونی؟ ــ خیلی کم محمد نفس عمیقی
💗پـلاک پنهــان 💗
قسمت43
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ،بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده،دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد،منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود ،زود درست شد ،رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی،
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید
ــ نت فقط کمی بهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد،سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت43 ـــ خوبید؟ سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند
💗پـلاک پنهــان 💗
قسمت44
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی،که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ،را ببیند.
وارد دفتر شد ،کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد،با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت!
ــ معذرت میخوام ،فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد:
ــ بله اتاق خانم حسینی هستند ،بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
ــ خودشون نیستن؟
ــ نه مسافرتن،بفرمایید کاری هست در خدمتم
ــ ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
ــ رضایی هستم،مسئول علمی
ــ خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
ــ مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
ــ مسافرت
ــ بله،ببخشید شما؟
ــ از اداره اڱاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ،کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد،رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند،رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد.
ــ چرا گفتید مسافرته؟
ــ خب ،خیلی ارباب رجوع داشتند،یه مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
ــ خانم سمانه حسینی چطور خانمی بودند؟
ــ نمیدونم خوب بودن،اما یه مدت بود مشکوک میزد،نمیدونم چش بود
ــ شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید،ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
ــ بله،از فعالین اینجا هستن.
ــ آخرین بار کی دیدینشون؟
ــ دارید از من بازجویی میکنید ؟
ــ اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
ــ یک روز قبل انتخابات
ــ یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
ــ نه
ــ این مدت چی؟
ــ نه نیومدن دانشگاه
ــ یک سوال دیگه
ــ بفر مایید
ــ شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
ــ سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه،برای همین اومدم از این سیستم استفاده کردم ،ببخشید چیزی شده شما این سوالاتو میپرسید؟
کمیل سری تکان داد و از جایش بلند شد.
ــ نخیر،ممنونم خانم رضایی،با اجازه
ــ خواهش میکنم وظیفه بود،بسلامت
کمیل از اتاق بیرون رفت و از کنار اتاقی که در آن باز بود گذشت،متوجه سیستم روشنی شد،نگاهی به نوشته ی روی در انداخت با دیدن کلمه ی علمی پوزخندی زد،سریع از دانشگاه بیرون رفت و پیامی برای امیرعلی فرستاد.
ــ سلام.فیلمای دوربینای دانشگاه بخصوص اطراف دفترو بگیر و بررسی کن...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پـلاک پنهــان 💗 قسمت44 از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد،تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانش
💗پلاک پنهان💗
قسمت45
کمیل پرونده را روی میز گذاشت و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد.
ــ سلام،کجا بودی؟
ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟
ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم
ــ خوبه
ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟
ــ برای این
و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت!
ــ این کیه؟
ــ رویا رضایی
ــ کی هست؟
ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه
ــ خب؟
ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه ،خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است ،تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی،
ــ خب چه ربطی داره؟
ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه
ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی .
ــ منظور؟
کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد :
ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده،پس از پس یک مشکل کوچیک برمیومده،
ــ پس میگی ،کار سهرابی بوده اون پیام؟
ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟
ــ چطور؟
ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش
ــ باشه چک میکنم
ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم
ــ چطور؟
ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بدند ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته،وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی،گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟
یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن
ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟
ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه
ــ من تا فردا صبح گزارش فیلمارو به دستت میرسونم.
ــ یه گزارش از رویا صادقی میخوام،کی هست ؟کجاییه؟فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل
ــ باشه
امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت:
ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم
ــ درست شنیدی
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت46
کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید.
صبح به خانه رفته بود تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد،با اینکه سمیه خانم کی گله کرد و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود اما کمیل نمی توانست سمانه را تنها بزارد ،بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت.
بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد.
ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته؟
ــ از چی حرف میزنی؟
امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد.
ــ این عکسا برای روزی تظاهرات دانشگاه بود،نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن،تو فلشم فیلمو برات گذاشتم،واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما صادقی گفته بود که او را ندیده
کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ میدونستم داره دروغ میگه
کمیل بر روی صندلی نشست و متفکرانه به پرونده خیره شد،امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست:
ــ میخوای الان چیکار کنی؟
ــ حکم بازداشت رویا صادقی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟
ــ باشه
با صدای گوشی کمیل،کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد:
ــ الو دایی
ــ کمیل،بشیری پیداشد
کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت:
ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟
ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی
ــ یاعلی
کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت،وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت:
ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه
ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه
ــ امیدوارم ،میخوای بیام بهات
ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن،حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه
ــ نگران نباش آماده میشه
ــ خداحافظ
ــ بسلامت
کمیل سریع به طرف ماشینش رفت،با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت،با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".
پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود،
با رسیدن به بیمارستان،سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان ،میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت.
ــ سلام،کجاست؟
ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم
ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟
محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت:
ــ بشیری تو کماست.....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
منتظران گناه نمیکنند
💗پـلاک پنهــان💗 قسمت46 کمیل سریع وارد محل کارش شد و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا ب
💗پـلاک پنهــان💗
قسمت47
کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم.
کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید:
ــ پس چرا رفت تو کما؟
کی بهوش میاد؟
ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است.
اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود:
ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟
با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت!
ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست.
محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند.
ــ کجا پیداش کردید؟؟
ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟
ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟
ــ آره چی شد؟
ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن
ــ دستگیرش میکنید؟
ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا.
ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟
ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم
ــ پس برو وقتتو نمیگیرم
ــ میرسونمت
ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم
ــ پس میبینمت
ــ بسلامت
کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد:
ــ بگو امیرعلی
ــ کمیل کجایی؟
کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد!
ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟
ــ کمیل،خانم حسینی
کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت:
ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن
ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار
قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا...
🍁فاطمه امیری زاده🍁