انتظار عشق
قسمت44
به سمت پایگاه حرکت کردیم
وارد پایگاه شدین
مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت
منم نشستم جلوی عکس شهدا
بسم الله گفتم و شروع کردم
با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد
نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم
مرتضی: هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون - چشم
به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم
رسیدیم به نماز خونه
مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه
بعد با هم دیگه نماز خوندیم
و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم
یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن
_سلام
مرتضی: اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟
آقا یوسف: حاجی کارتون داره
مرتضی: الان میام
آقا یوسف: با اجازه تون ،بازم شرمنده
مرتضی: هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز - چشم
برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی
شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی
رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی،
از جام بلند شدم - سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟
حسین اقا : سلام، خدا رو شکر همه خوبن ، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟
مرتضی با خنده از پشت سر گفت: داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه
- عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه
حسین آقا: انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش ( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن)
مرتضی: داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه
حسین آقا: چشم، زنداداش فعلن با اجازه - به سلامت
مرتضی : خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا
-میخوام عکسا رو قاب کنم
مرتضی: خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم - دستت درد نکنه
مرتضی: حالا بریم خونه ،خسته شدی
- چشم
نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه
وارد حیاط شدیم
عزیز جون : هانیه ،مرتضی
منو مرتضی با هم گفتیم : جانم عزیز جون ( بعد خندمون گرفت)
عزیز جون: بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین - مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم
مرتضی: چششم بانوو - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم - دستتون درد نکنه
عزیز جون: راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین - چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین
عزیز جون: باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک - باشه پس من برم
عزیز جون: برو عزیزم....
انتظار عشق
قسمت45
بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای مرتضی بیدار شدم
مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود )
- ساعت چنده؟
مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟
- وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ...
مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی
تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا
مرتضی: بریم خانوم
وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام
عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم
مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه
سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون...
- شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ...
عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن
- چشم
موقع شام سفره رو گذاشتیم
دست پخت عزیز جون حرف نداشت
یه دفعه وسط غذا خوردن
حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟
عاطفه جون : عکس چی ؟
حسین اقا : عکس شهادت...
عاطفه : وااا یعنی چی؟
مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین
مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟
- نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم
عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین
- خیلی ممنونم
حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین
همه گفتن : ععععع...
انتظار عشق
قسمت46
حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ).
همه انگار متوجه شدن از برخوردم
مرتضی هم چیزی نگفت
ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم
رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم
کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد
با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )
کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم
رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم
به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم
من هم جلو نشستم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
انتظار عشق
قسمت47
( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد)
مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم
اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ...
اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم
آقا مرتضی : خیلی ممنونم
رسیدیم فرودگاه
از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم
بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن
چه صحنه ی دردناکی بود
از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ...
و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه
فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم
هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن
مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد
چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود....
فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه
بعد خودمون رفتیم خونه
لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال...
- مرتضی
مرتضی: جانم
- ببخش ،دست خودم نبود
مرتضی( یه لبخندی زد):
درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟
مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ...
- باشه
اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه
منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا
خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه...
- سلام...
اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟
زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه
لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم
نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم
مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟
- اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم
مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام
مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش
- باشه
نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد
مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی
مرتضی: شما هم خسته نباشی
بریم یه فاتحه ای بخونیم؟
- بریم ...
بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه...
انتظار عشق
قسمت48
دو هفته ای گذشت و من هر روز به همراه مرتضی به پایگاه میرفتم و عکسای شهدا رو طراحی میکردم حتی چند تا از عکسا رو قاب گرفتیم واقعن قشنگ شده بودن چند وقتی بود که مرتضی تو حال و هوای خودش بود کلافه بود ،انگار یه چیزی میخواست به من بگه و روش نمیشد یه شب کنار حوض نشسته بود و داشت فکر میکرد من چادرمو گذاشتم سرم و رفتم کنارش نشستم...
- مرتضی جان ،چیزی شده؟
مرتضی: نه چیزی نیست؟
- یعنی من شوهر خودمو نمیشناسم ؟
مرتضی: ۲۰ روز دیگه باید با بچه ها بریم
- بری ؟ کجا؟
مرتضی: سوریه ( زبونم بند اومده بود،یعنی زمان رفتن تو هم رسید پس ،یعنی زمان تنها شدنم رسید پس)
مرتضی: هانیه جان ،تو اگه راضی نباشی من نمیرم - تو چند روزه کلافه ای برای گفتن این حرف ،یعنی من بگم نرو تو نمیری؟ ( دستمامو گرفت و بوسید ) : درسته که دلم به رفتنه ،ولی اگه تو نخوای من نمیرم - چقدر خود خواهم من که بخوام جلوی دلت رو بگیرم
برو ،هر جا که دلت میره همراهش برو
از جام بلند شدم و رفتم داخل اتاق
پتو رو انداختم روی سرم و آروم شروع کردم به گریه کردن
نماز صبح رو که خوندم حالم اصلا خوب نبود
رفتم تو حیاط شروع کردم به جارو زدن حیاط
مرتضی از پشت پنجره نگام کرد و بعد نماز خوندنش رفت خوابید
کاره حیاط که تمام شد رفتم زیر کتری رو روشن کردم و چایی رو آماده کردم
سفره رو پهن کردم که مرتضی بیدار شد
مرتضی: سلام - سلام ،صبح بخیر ( طوری رفتار کردم که انگار اتفاقی نیافتاده، هر چند که درونم طوفان بود )
بعد از خوردن صبحانه همراه مرتضی به پایگاه نرفتم
مرتضی هم چون دلیلشو میدونست چیزی نپرسید منم رفتم سراغ آشپزی کردن ،از عزیز جون دستور شامی درست کردن و گرفتم
شروع کردم به درست کردن
برای بار اول خوب بود فقط شکل و قیافه اش یه کم کج و کوله شده بود ولی مزه اش خوب شده بود
برنجم آب کش کردم ،البته برنجم یه کم شفته شد نزدیکای ظهر بود که مرتضی اومد خونه مرتضی: چه بویی میاد خونه ، از بوش پیداست که شامی درست کردی؟
- اره ،از مادرجون کمک گرفتم
مرتضی : بوش که عالیه ، طعمشو بعد اینکه نوش جان کردم میگم...
سفرو پهن کردم ،غذا رو گذاشتم رو سفره
مرتضی مشغول خوردن شد
- آقا مرتضی؟
مرتضی: جانم -میشه بریم کهف
مرتضی: چشم - خیلی ممنونم. ..
انتظار عشق
قسمت49
کارامو رسیدم ،مرتضی هم یه کم استراحت کرد نزدیکای غروب با هم حرکت کردیم
وقتی که وارد غار شدم ،یه غم بزرگی اومد به سراغم رفتیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم سجده رفتیم و شروع کردم به گریه کردن،یه لحظه انگار وقایع عاشورا اومد جلو چشمم نفسم بند اومد
مرتضی اومد سمتم: هانیه، هانیه چی شده
مرتضی ،منو از غار بیرون برد
بیچاره از ترس رنگ به صورت نداشت
مرتضی: بهتری ،خانومم ؟
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، کم کم نفسم برگشت )
مرتضی: تو که منو کشتی دختر ،چی شد یه هو - نمیدونم یه دفعه نفسم بند اومد
مرتضی: پاشو یه سر بریم بیمارستان ،شاید بازم حالت بد شه - نه خوبم ،بشین کارت دارم
مرتضی: جانه دلم بگو
- ( یه لبخندی بهش زدم ) :
اقا مرتضی، مهریه امو میخوام
( صدای خنده اش بلند شد)
مرتضی: چشم ،بریم تو راه براتون میگیرم
-بی ادبی نباشه هااا ،مهریه ام دوتا بود
( یه کم فکر کرد ) : اونم به چشم، وقتی برگشتم باهم میریم - نه دیگه ،اول اینکه مهریه عند المطالبه است..
دومم حق الناسی هست به گردنت قبل رفتن باید دینت و ادا کنی...
مرتضی: وایی از دست تو هانیه
نمیشه حالا حلال کنی وقتی برگشتم ادا کنم؟
- نوچ
مرتضی: آخه خانومم ، من تا ۱۸-۱۹ روز دیگه باید برم ،یه عالم کار رو سرم ریخته ،دیگه وقت نمیشه دورت بگردم ( از جام بلند شدم )
- من مهریه امو میخوام حالا خود دانی
از کوه یواش یواش رفتم پایین
رسیدم نزدیک ماشین
چند دقیقه بعد مرتضی اومد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه
توی راه مرتضی هی نگام میکرد و میخندید...
May 11
منتظران گناه نمیکنند
#سبک_زندگی ⭕️ #گناه_شناسی_و_فرار_از_گناه (شماره 8) 9️⃣ #محاسبه اعمال در دنیا، پیش از حساب #قیامت
#سبک_زندگی
⭕️ #گناه_شناسی_و_فرار_از_گناه (شماره 9)
🔟 محروم شدن از #بهشت، به خاطر بیماریهای روحی
✍️بیماری جسمی ما را از حیات موقت و لذت موقت محروم میکند. اما بیماری روحی ما را از بهشت و زندگی دائمی. بیماری جسمی گاهی سبب تضرع و تذکر میشود ولی بیماری روحی سبب سقوط میشود. آدم جسمش بیمار شود، یک یا الله میگوید. امیرالمؤمنین یکی از دندانهایش درد گرفت خیلی اذیتش کرد. گفت: خدایا! الحمدلله، یک ذره استخوانم درد گرفته اینطور اذیت شدم. حالا اگر همه استخوانهای بدنم درد میگرفت چه میشد؟ یعنی انسان در بیماری جسمی یک یا الله میگوید. تضرعی، گاهی وقتها بیمار است، مشرک است، متکبر است، حسود است، بخیل است، یک بیماریهایی دارد، و دارد از زندگی بهشت و ابدی محروم میشود، خودش هم خودش را حساب نمیکند.
🔸«الذُّنُوبُ الدَّاء» (غررالحکم/ص۱۹۴) #حدیث داریم #گناه بیماری است، «وَ الدَّوَاءُ الِاسْتِغْفَار» استغفار است. راست بگوییم: خدایا ما را ببخش، خدا ما را میبخشد. خدا زود راضی میشود. در دعای کمیل داریم «یا سریع الرضاء» میگوید: اوه… من خیلی گناه کردم. خدا زود راضی میشود.
🔹دو تا برادر مسجد رفتند. یکی اهل نماز بود، یکی تارک الصلاة. رفتند در مسجد و برگشتند خدا تارکالصلاة را بخشید، اهل نماز را نبخشید. چرا؟ برای اینکه اهل نماز وقتی مسجد میرفت غرور داشت. تارکالصلاة وقتی میخواست در مسجد برود، خجالت میکشید. گفت: خدایا من یک بندهی فراری هستم. فراری آمده است. همین که گفت: من فراری هستم خدا او را بخشید. اقرار کنیم خدایا من بد هستم. خدا زود راضی میشود. غفور است، غفور رحیم است. آخر بعضیها را از زندان میبخشند، دیگر به او محبت نمیکنند. خدا هم میبخشد و هم مهربانی میکند.
🔅خدایا، توفیق بده ما خودمان را چکاپ کنیم، کنترل کنیم، محاسبه کنیم، از خودمان غافل نباشیم. خدایا وقت لغزش دست ما را بگیر. لغزشهای گذشتهی ما را ببخش و بیامرز. اگر میخواهید خدا شما را ببخشد، شما هم دیگران را ببخشید. این کُدش است. #قرآن میگوید: «وَ لْیَعْفُوا وَ لْیَصْفَحُوا» (نور/۲۲) همدیگر را ببخشید. «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ» (نور/۲۲) مگر نمیخواهی خدا تو را ببخشد؟ اگر میخواهی خدا تو را ببخشد، تو هم مردم را ببخش. حالا یک چیزی گفته، یک فحشی، غیبتی، یک سیلی زده، یک پولی خورده، دیگر قورتش بدهید. گیر ندهید. گیر ندهید تا خدا هم به ما گیر ندهد.
📚درس هایی از قرآن حاج آقا #قرائتی
گیتی از این خوب تر پناه ندارد...🥺🥲
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ قرآن کریم دستور میده با همهی مردم خوب صحبت کنید:
🕋 وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا (بقره/۸۳)
💢 با مردم به نیکی سخن بگویید.
❌ نمیفرماید فقط با مسلمانان، یا مومنین، یا شیعیان یا گروه خاصی خوب برخورد کنید. بلکه میفرماید با همهی مردم.
☝️ کلمه "ناس" یعنی همه مردم. جدای از رنگِ پوست، جنسیت، دین و مذهب و...
برخورد خوب و گفتار نیکو، با همهی مردم، مسلمان و غیر مسلمان، و دیندار و بیدین لازم است.
✔ #اخلاق_اسلامی کودتا میکنه.
تعداد کسانی که با #اخلاق مسلمان شدند، خیلی بیشتر از کسانی است که با استدلال و دلیل و برهان #مسلمان شدند.
ما باید با اعمال و رفتار و گفتار و برخوردمون مردم رو به #دین دعوت کنیم.☺️
...
... *اگه به خاطر تو نبود*
هیشکی درآمد یه سالشو، تو چند روز، خرج بقیه نمیکرد...
هیشکی راحتی خونشو رها نمیکرد، سختی راهو به جون بخره...
هیشکی بدون ویزیت ، مریض درمان نمیکرد...
هیشکی بدون مزد، کفشا رو واکس نمیزد...
هیشکی بدون پول، غذا و آب و جای خواب به دیگران نمیداد...
هیشکی بدون چشم داشت ، در خونه اش به روی افراد غریبه باز نمیکرد...
هیشکی ساعت ها با پای پیاده، زیر تیغ آفتاب ، پیاده روی نمیکرد...
*تو دنیا
این اتفاقای قشنگ در سال
فقط یه بار می افته
و
فقط به خاطر یه نفر می افته
اربعین،
به خاطر تو
حسین جان!* ❤️
#اربعین
#حسین_جان
#حدیث
✍امام حسين عليه السلام :
نه عفت و مناعت مانع روزی می شود و نه حرص زدن روزی بیشتر می آورد؛زیرا روزی تقسیم شده.
📚میزان الحکمه جلد ۳ صفحه ۲۵
✍ چگونه بفهمیم خداوند دارد به ما نعمت میدهد یا تنها در مقابل گناهمان صبوری میکند؟!
🔰 إِذا أَحْدَثَ الْعَبْدُ ذَنْباً جَدَّدَ لَهُ نِعْمَةً، فَیَدَعُ الاِْسْتِغْفارَ فَهُوَ الاِْسْتِدْراجُ
امام صادق علیه السلام فرمودند:گاه مىشود هنگامى که بندگان سرکش گناه مىکنند، خداوند به آنها نعمتى مىدهد، آنها از گناه خود غافل مىشوند و توبه را فراموش مىکنند، این همان استدراج، بلا و عذاب تدریجى است.
🔻 هنگامى که انسان گناه مىکند، از سه حال بیرون نیست:
▫️ یا خودش متوجه مىشود و باز مىگردد.
▫️ یا خداوند تازیانه بلا بر او مىنوازد تا بیدار شود.
▫️ و یا شایستگى هیچ یک از این دو را ندارد، خدا به جاى بلا، نعمت به او مىبخشد و این همان عذاب استدراج است که در آیات قرآن یا به همین تعبیر و یا به تعبیرات دیگر به آن اشاره شده است.
🔸 لذا، انسان باید به هنگام روى آوردن نعمتهاى الهى مراقب باشد، نکند این امر که ظاهراً نعمت است، عذاب استدراج گردد، به همین دلیل، مسلمانان بیدار در اینگونه مواقع، در فکر فرو مىرفتند و به بازنگرى اعمال خود مىپرداختند، چنان که در حدیثى آمده است:
🔹 یکى از یاران امام صادق علیه السلام عرض کرد: من از خداوند مالى طلب کردم به من روزى فرمود، فرزندى خواستم به من بخشید، خانهاى طلب کردم به من مرحمت کرد، من از این مىترسم نکند این استدراج باشد!
امام علیه السلام فرمود: اگر اینها توأم با حمد و شکر الهى است، استدراج نیست (نعمت است).
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 توجه به امام زمان ارواحنا فداه در پیاده روی اربعین
🔴 برگرفته از جلسات "ایام اربعین حسینی مسیر نجف به کربلا" سال ۱۴۰۲
#مهدویت
#استوری دعای هر روز ماه صفر
❌در مفاتیح الجنان آمده است که اگر کسی خواهد محفوظ ماند از بلاهای نازله در این ماه، در هر روز ده مرتبه این دعا را بخواند❌
کسانی که در طبقه پایین بهشت ساکن میشوند!
✅ امام صادق علیهالسلام میفرماید:
مَنْ لَمْ يَأْتِ قَبْرَ الْحُسَيْنِ علیه السلام حَتَّى يَمُوتَ كَانَ مُنْتَقَصَ الدِّينِ مُنْتَقَصَ الْإِيمَانِ وَ إِنْ دَخَلَ الْجَنَّةَ كَانَ دُونَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الْجَنَّةِ
💎 هرکس تا زمان مرگش به زیارت حسین علیهالسلام نرود، ایمان و دینش ناقص بوده و اگر وارد بهشت شود، درجهاش از سایر مؤمنین پایینتر خواهد بود.
📚 کامل الزیارات، ص۱۹۳
#خطبهعلوے ✨💚🍃
↯🌙
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
سخنى از آن حضرت (ع) در نكوهش دنيا:
چه بگويم در باره سرايى، كه آغازش رنج است و پايانش زوال و فنا حلالش را حساب است و حرامش را عقاب. هر كه در آن بى نياز شود در فتنه و بلا افتد و هر كه نيازمند بود غمگين شود. هر كه براى به چنگ آوردنش تلاش كند، بدان دست نيابد و آنكه از تلاش باز ايستد، دنيا خود به او روى نهد. هر كه به چشم عبرت در آن نگرد، ديده بصيرتش روشن گردد و هر كه به ديده تمنا در آن بيند، ديدگانش را كور گرداند.
من (سید رضی) مى گويم: اگر كسى در سخن آن حضرت (ع) كه مى گويد: «من أبصر بها بصّرته»، تأمل كند دريابد، كه در آن چه معنى شگفت انگيز و مقصود والايى است كه كس به نهايت آن نتواند رسيد و عمق آن در نتواند يافت. بويژه، اگر اين جمله را با جمله «و من ابصر اليها اعمته» در كنار هم نهد، فرق ميان «أبصر بها» و «ابصر اليها» را به روشنى دريابد و بداند كه در فصاحت و بلاغت تا چه پايه فرا رفته است.
📚 نھج البلاغه، خطبه۸۲بخش۱
#نجف
#ماه_صفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴#اسباب_بازی های پرطرفدار🔴
اینجااسباب بازی هابابهترین کیفیت
عرضه میشه💯💯
درکمترین زمان به دست مشتری میرسه✌️
فقط کافیه یه بارخریدکنی مشتری ثابتش میشی👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/911409913C189667f069
معدن فروش اسباب بازی های باحال اینجاست🔰🔰🔰🔰