فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ والدینی که به فرزندان خود باج میدهند،
قیامت شاکی خصوصی دارند !
🎙 استاد شجاعی
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
💠 فاصله ما با #امام_زمان علیه السلام
🔻 اگر ما به خودمان مراجعه بکنیم، میبینیم بخاطر این فاصلهای که با حضرت [بقیه الله علیه السلام] پیدا کردهایم، از فضاهای حضرت خیلی دور هستیم.
🔸 [تقرب به حضرت] برای ما امری محال شده است؛ حتی تصور صحیح از حضرت، زندگی و کیفیت زندگی ایشان نداریم. غیر از یک مجموعه خیالات در این زمینه تصور هم نداریم؛
🔹درحالی که وقتی راجع به یکی از افرادی که زندگی محسوس نسبت به خودمان دارند مطالعه میکنیم، زود به جزئیاتش پیمیبریم؛ خوب میتوانیم تصور داشته باشیم که فلان رئیس چگونه کار و یا استراحت میکند، ولی چون با حضرت فاصله داشتهایم از خود حضرت و زندگی حضرت هیچ تصوری نداریم.
کد ۵۳۳
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
#مهدویت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️این تصاویر همه واقعی هستش از استخبارات عراق کشف شده .
این فیلم جانسوز و تأثیرگذار به سمع و نظر زنان بی حجاب خیابانی رسانده شود شاید بخودشان بیایند و ازاعمال غیر اسلامی و غیر اخلاقی خود پشیمان شده تا قبل از اینکه به نفرین شهدا گرفتارشوند . 🌷
چنین مردانی برای دفاع از این آب و خاک در برابر صدام و بعثی ها جانشان را نثار کردند که در این کشور احکام اسلام و قرآن جاری باشد نه این وضعی که در خیابان ها شاهد هستیم 😔
چه سرها که دادیم تا روسری از سر دختران و زنان ما نره .
منتظران گناه نمیکنند
#داستانک #تشرف سلطان آسمان ها این داستان، بر اساس زندگی یولی، دختری چینی نوشته شده که در پکن، ب
به شماره افتاده بود.
زیر لب گفت: «چه کار بزرگی… .»
بلیت را در جیب خود فشرد. سرش را بلند کرد و به آسمان نگاهی انداخت. دانه های برف آرام روی او می نشستند و با گرمای وجودش آب می شدند. آدم ها بی تفاوت از کنارش می گذشتند. به صورت آن ها نگاه کرد. در میان آن چهره های سرد و بی روح، مردی جوان و خوش چهره، توجه او را جلب کرد. مرد به طرف او آمد و سلام کرد و گفت: «یولی! در سفرت به ایران ممکن است مشکلات بسیاری برایت پیش اید، ولی تو همه آنها را تحمل می کنی؛ این مشکلات تو را بزرگ می کنند. تو اینده روشنی داری.»
یولی به چهره مرد خیره شد و فکر کرد که او را کجا دیده، در دانشکده، در سفارت… .
مرد ادامه داد: «تو کوچک که بودی، همیشه دور از چشم پدر و مادرت به آسمان نگاه می کردی و دنبال سلطان آسمان ها می گشتی.»
شما مرا از کجا می شناسید؟ شما این را از کجا می دانید؟ شما کی هستید؟!
شما چه کار بزرگی می کنید! لطفاً نشانی منزل تان را به من بدهید. دوست دارم شما را ببینم.
ـ در ایران چه اتفاقی برایم می افتد؟
ـ برایت مشکلاتی ایجاد می شود، ولی از مشکلات نترس و همه را تحمل کن. این مشکلات تو را به روشنایی می رسانند. مرد به راه افتاد. یولی دنبالش رفت. چند قدم بیش تر نرفته بود که مرد لابه لای جمعیت گم شد.
اولین روز درس بود. یولی وارد کلاس شد. پس از او دانش جویان، یکی یکی وارد شدند، با چهره ها و ملیت متفاوت. وارد که می شدند، سلام می کردند و کنار هم می نشستند. دو ماه از ورود او به ایران گذشته بود و او در این مدت اطلاعات بیش تری درباره دینش به دست آورده بود. پس از مدتی، استاد وارد کلاس شد. برگه حضور و غیاب دانش جویان را روی میز گذاشت. نام ها را خواند.
منتظران گناه نمیکنند
پیکر شهیده معصومه کرباسی امروز وارد تهران میشود 🔹مراسم وداع با شهیده کرباسی امشب بعد از نماز مغرب
تصویری از خانواده شهیده کرباسی...
🔹ایشان پنج فرزند داشت که همراه همسر لبنانی اش به دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید و این پنج فرزند یتیم شدند.
منتظران گناه نمیکنند
#پارت10 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی _بله حتما، تنها هستید؟ _بله _مدارکتون لطفا _بله بفرمایید بعد از
#پارت11
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
روی تخت نشستم و به گنبد طلایی خیره شدم،تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند گرفت نگاه دیگه ای سمت گنبد طلایی انداختم ، تسبیح رو لبهام نزدیک کردم و مثل این سالها با اشک بوسیدمش
با خودم زمزمه کردم یعنی الان کجاست؟اصلا من رو یادش هست؟
بی قرار تر شدم
لعنتی چرا باید به یادم باشه؟مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟درمانده به گنبد نگاه کردم
_آقا تورو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کنه دیگه نمی کشم خسته شدم
چه حالی عجیبی دارم خدایا ته دلم یه ندایی می گفت خدایا رهام نکن از این عشق خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست
با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود این افکار انگار دیگه جزئی از من بودن
سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم
..........................
7سال قبل
_مامان....مامان...اههههه کجایی مامان
_ای یامان چیه؟چته خونه رو گذاشتی رو سرت؟
_وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم همون رشته که میخواستم
شوکه شده گفت:
_راس میگی دریا؟...وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم یعنی دخترم دکتر میشه؟
#پارت12
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی
وای آره مامان،پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران...
یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم:
_ببینم مامان یعنی واقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم؟
خنده شادی کرد و گفت:
_ایشششش...حالا انگار خودش باورش شده،یادش رفته خونه رو سرش گذاشته بود
_ای قربون مامانم برم شوخی کردم،بدو بزن بریم که وقت جشنه
_بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم
_پس بریم که امشب شام مهمون دریایی
_اوه حتما مهمون دریا از جیب من؟
_اه مامان جیب منو شما داره؟
پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه،همین طور که به سمت اتاقم میرفتم خداروشکر کردم که بلاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم.
مامان بابا هر دو متخصص قلب بودن البته بابا وقتی من سیزده سالم بود تصادف کرد و از دنیا رفت و من و مامان رو تنها گذاشت بعد از مرگ بابا مامان ازدواج نکرد و تمام وقتش رو برای من گذاشت بماند که من راضی نبودم و اگر ازدواج می کرد اصلا مخالفتی با این موضوع نداشتم حالا هم که تونستم به لطف خدا مامان رو به آرزوش برسونم و همون رشته ای که می خواست قبول بشم
باصدای مامان به خودم اومدم:
_دریا کجا موندی؟بیا بریم دیگه