منتظران گناه نمیکنند
از #کلینیک_ترک_بی_حجابی حمایت میکنیم ما امضاءکنندگان این پویش ضمن تشکر از ستاد امر به معروف و نهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 شهیده راه ولایت
🔹 اگر در دعای عهد چنین میخوانیم که:
«... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم»
🔹 حضرت زهرا سلامالله علیها یکی از بهترین الگوهایی است که از امام زمانش دفاع کرد.
🔹 آن حضرت در دفاع از ولایت سنگ تمام گذاشت و حتی جان خود را در این راه فدا کرد و شهیده راه ولایت شد.
🔺 إنَّ فَاطِمَةَ ع صِدِّیقَةٌ شَهِیدَةٌ
📚 الکافی،ج ۲ ص ۴۸۹
🔸دردفاع ازولایت بی محابا شد شروع
🔸بین دیوار و در و آتش قیام فاطمه
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰رسول خدا صلی الله علیه و آله:
✍إنَّ اللَّهَ يَغضَبُ لِغَضَبِ فاطِمَةَ و يَرضي لِرِضاها.
⚫️ به يقين خداوند با خشم فاطمه به خشم ميآيد و با خشنودي او خشنود ميشود
📚بحار الأنوار،ج ۴۳،ص ۳۲۰
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🟡 #چله_فاطمی
| حمد الهی و شکر نعمتها
🔸فَقالتَ: اَلْحمدللهّ علی ما أنعْم و لهَ الشّکْرُ علی ما ألَهم
🤲 خدا را بر نعمتهایش سپاس گویم و بر توفیقاتش شکر میکنم
فرازی از خطبه فدکیه - ۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🟢 یعنی هنوز ۳۱۳ یار پیدا نشده؟
🔴 سوالی که ممکنه برای خودتون یا اطرافیانتون پیش اومده باشه و جوابش رو ندونید
#مهدویت
🏴 در این زمان دل فرزند من شکستهتر است...
▪️مرحوم علامه سیدمحمدحسنمیرجهانی "رضواناللهعلیه" میفرمود:
درخواب حضرت زهرا "سلاماللهعلیها" را دیدم
خدمت ایشان عرض کردم: احوال شما چطور است؟
بانوی دو جهان در جواب شعری [ در بیان حال خود و فرزندش امام زمان "سلاماللهعلیه" ] فرمودند:
دلی شکستهتر از من، در آن زمانه نبود
در این زمان دل فرزند من شکستهتر است...
📚 شیفتگانحضرتمهدی"سلاماللهعلیه"،ج۱،ص۱٦٠
🏴 آجرک الله یا صاحب الزمان
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
حجت بن الحسن عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 راه درمان پریشانیهای شدید آخرالزمان
منتظران گناه نمیکنند
#سرباز 🔥 ✍ #پارت20 شماره ناشناس بود.نوشته بود: -پدرت چقدر برات مهمه؟ نگران شد. با امیررضا تماس گرف
رمان #سرباز
#پارت 21
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت.
-بفرمایید
وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد.
-سلام دخترم
-سلام بابا جونم،خوبین؟
-خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش.
-بابا شرمنده م.
-همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن.
شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه.
در اتاقش باز بود.
فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت:
_سلام بابای مهربونم.
از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد.
-سلام دختر گلم،قبول باشه.
-ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم.
امیررضا گفت:
_یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم.
-نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم.
فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت:
_مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین.
رو به فاطمه گفت:
_تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن.
-چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟
-نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم.
رو به پدرش گفت:
_چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم.
-من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای.
همه خندیدن.
-تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن.
همه خندیدن.
فردای اون روز،
مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد.
چند روز بعد حاج محمود گفت:
_حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد.
روهمه به فاطمه نگاه کردن....
رمان #ســـرباز
#پارت 22
همه به فاطمه نگاه کردن.
-چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!!
زهره خانوم گفت:
_خب نظرت چیه؟
-کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم.
امیررضا گفت:
_امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش.
فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت:
_خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟
امیررضا گفت:
_خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن.
-چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟
-یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه.
-مامان بزرگ یادت رفت.
-با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_پس میگم هفته دیگه بیان.
-چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره.
امیررضا گفت:
_من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی.
دوباره همه خندیدن.
چند روز گذشت.
حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود.
هر روز تا آخر شب،
نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!!
به پسر جوان دقت کرد.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه.
بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره.
فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود.
بلند شد و سلام کرد.
بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی
بود.
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن....
رمان
# ســـرباز
#پارت23
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد.
مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت:
_من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید.
-فعلا خیر.
با هم رفتن داخل.
فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت:
-خب پسرم،نظرت چیه؟
امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت:
-از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود.
-پس مبارکه؟
-منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه.
پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن.
ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من #انتقاممو نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست.
چند روز گذشت.
فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن.
افشین بیرون منتظر بود.
امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد.
سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه.
افشین تعقیب شون میکرد،
تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه.
به رستوران سنتی رفتن.
امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت.
افشین فکر نمیکرد،
اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن.
از چهره امیرعلی معلوم بود،
دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟
ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد.
امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت:
_داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای.
امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن.
امیررضا گفت:
-خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟
-پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم.
-وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود.
-معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها.
-باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره.
-بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم.
#رمان ســـرباز
قسمت 24
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
شهیدی که نماز نمیخوانـد!
تو گردان شایعهشد نماز نمے خونه!
گفتن،تو ڪه رفیقشی..
بهش تذکر بده..
باور نکردم و گفتم: لابد میخواد ریا نشه..
پنهانی مےخونه..!
وقتےدو نفریتویسنگرکمینجزیرهمجنون
²⁴ ساعتنگهبانشدیـم..
با چشمخودمدیدمکهنمازنمیخواند!!
تویسنگر کمین،در کمینشبودم
تا سرحرفرا باز کنم ..
گفتم : ـ تو که برایخدا میجنگے..
حیفنیسنماز نخونی؟!
لبخندے(: زد و گفت :
+یادممیدےنمازخوندن رو؟
➖ بلد نیستے❓
➕نه..تا حالا نخوندم
--_ نمازخواندن رو تویتوپوآتشدشمن
یادش دادم . .
اولین نمازصبحشرا با مناولوقتخواند.
دو نفر نگهبان بعدیآمدندو جاےماراگرفتند
ماهمسوار قایقشدیمتا برگردیم..
هنوز مسافتےدورنشدهبودیمکهخمپاره
نشست،تویآبهور ،پارو از دستشافتاد
آرامکفقایقخواباندمش،لبخندکمرنگےزد🙂
با انگشترویسینهاشصلیب†کشید
وچشمشبهآسمان،با لبخند به..
شهادت🕊♥️رسید . . .
اری،مسیحے بودکهمسلمان شد و بعد از
اولیننمازشبهشهادترسید...
به یاد کیارش شهیدمسیحیکربلا
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. ?💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
✅مقام معظم رهبری طبق آیات قرآن فرمودن :
وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ ﴿۶﴾
خدا این وعده را داده است ؛ و خدا از وعده اش تخلف نمی کند ، ولی بیشتر مردم معرفت و شناخت [ نسبت به وفای قطعی خدا در مورد وعده اش ] ندارند ....
شروع رزم سراسری
موضوع :دولت محترم را از مطالبه و اراده ی ملت باخبر کنید ...
وعده ی صادق ۳ (وعده ی کامل )
🔴ما به تصمیمات فرماندهان نظامی کشورمان اطمینان داریم ولی دلشان را محکم کنید که چطور ملت برای انتقام از صهیونیست شیطان صفت ،چشم انتظارند.
🔴 دولت را ...باخبر کنید از مطالبه ی وعده ی صادق ۳ ...
🔴نشود بگویند روزی فقط ۱۲۰ تا تماس برای وعده ی صادق داریم و چند هزار تا زنگ میزنند و می گویند اصلا جواب اسرائیل را ندهید...
🔴نشود آنها در باطل منسجم و ما در مطالبه ی حق ، پراکنده و ضعیف و خسته.
🔷🔴🔷همگی تماس و پیامک فقط با
021111
و
0216133
داخلی ۲
اطلاعات سپاه
021114
#وعده_صادق #ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان عنایت ویژه امام زمان عج الله فرجه الشریف به شهید جلال افشار
#امام_زمان
🖤صبر کن یا_فاطمه
ای بانوی پهلو شکسته
مهدیات
با شیشهی دارو و درمان خواهد آمد
سختآمد طولغیبت برتو میدانم
مخور غم
موقع افشاء این اسرار پنهان خواهد آمد🥹
العجل آقا جانم به حق مادر پهلو شکسته 🤲
منتظران گناه نمیکنند
#رمان ســـرباز قسمت 24 فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به
رمان #ســـرباز
قسمت بیست وپنجم
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش.
با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت:
_این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟
امیررضا خشکش زد.
به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت:
-الو...الو
امیررضا گفت:
-حالش چطوره؟
-فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست.
عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد.
-امیر
امیررضا به فاطمه نگاه کرد.
-بدترش نکن داداش..بریم.
افشین از دور نگاهشون میکرد.
امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید.
با پدرش هم تماس گرفت،
و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت:
-من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان.
ولی فاطمه راضی نمیشد.
میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن.
امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست.
با خدا درد دل میکرد.
خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن...
-چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟
سرشو برگرداند.
افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد.
-چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم.
برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت:
_خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن...
کسی از پشت سرش گفت:
-آقای مشرقی
افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد.
افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت:
_به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت.
-دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو...
دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت:
_تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی.
رو به فاطمه گفت:
-بریم دخترم.
حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با #خشم و #کینه به رفتن اونا نگاه میکرد.
ورودی ساختمان بیمارستان بودن...