[تشرف تکان دهنده شخصی به محضر امام زمان ارواحنافداه](قسمت ۱)
شخصی بنام شيخ حسن كاظمينى نقل می کند: سال ۱۲۲۴, در كاظمين , زياد طالب تشرف خدمت حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم و به اندازه اى اين عشق و علاقه شديد شد كه از تحصيل باز ماندم و ناچاريك دكان عطارى و سمسارى بازكردم.
روزهاى جمعه بعد از غسل جمعه , لباس احرام مى پوشيدم و شمشير حمايل مى كردم و مشغول ذكر مى شدم.
(اين شمشير هميشه بالاى دكان ايشان معلق بود) دراين روز خريد و فروش نمى كردم و منتظر ظهور امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بودم.
يكى از جمعهها مشغول به ذكر بودم كه سه نفر سيد جلوى صورتم ظاهر و به در دكان تشريف فرما شدند.
دو نفر از آنها كامل مرد بودند و يكى جوانى در حدود بيست وچهار ساله كه در وسط آن دو آقا قرار داشت و فوق العاده صورت مباركشان نورانى بود.
بحدى جلب توجه مرا نمودند كه از ذكر باز ماندم و محو جمال ايشان شدم وآرزو مى كردم كه داخل دكان من بيايند.
آرام آرام با نهايت وقار آمدند تا به در دكان من رسيدند.
سلام كردم.
جواب دادند و فرمودند: آقا شيخ حسن گل گاوزبان دارى؟ (و اسم دارويى را بردندكه ته دكان بود و الان اسمش در نظرم نيست. ) فورا عرض كردم: بلى دارم.
حال آن كه روز جمعه من خريد و فروش نمى كردم و به كسى هم جواب نمى دادم.
فرمودند: بياور.
عرض كردم: چشم و به ته دكان براى آوردن آن دارويى كه ايشان فرمودند, رفتم و آن را آوردم.
وقتى كه برگشتم , ديدم كسى در دكان نيست , ولى عصايى روى ميز جلوى دكان قرار دارد.
آن عصا, عصايى بود كه در دست آن آقاى وسطى ديده بودم.
عصا رابوسيدم و عقب دكان گذاشتم و بيرون آمدم و هر چه از اشخاصى كه آن اطراف بودند,سؤال كردم: اين سه نفر سيدى كه در دكان من بودند, كجا رفتند؟ گفتند: ما كسى را نديديم.ديوانه شدم.
به دكان برگشتم و خيلى متفكر و مهموم بودم كه بعد از اين همه اشتياق ,به زيارت مولايم شرفياب شدم , ولى ايشان را نشناختم.
در اين اثناء مريض مجروحى را ديدم كه او را ميان پنبه گذاشته اند و به حرم مطهر حضرت موسى بن جعفر (ع) مى برند.
آنها را برگردانيدم و گفتم: بياييد.
من مريض شما را خوب مى کنم
مريض را برگردانيدند و به دكان آوردند.
او را رو به قبله روى تختى , كه عقب دكان بود و روزها روى آن مى خوابيدم , خواباندم.
دو ركعت نماز حاجت خواندم و با اين كه يقين داشتم كه مولاى من حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است كه به دكان من تشريف آورده , خواستم اطمينان خاطر پيدا كنم.
در قلبم خطور دادم كه اگرآن آقا امام عصر (علیه السلام) بوده است.
اين عصا را بر روى اين مريض مى كشم.
وقتى ازروى او رد شد, بلافاصله شفا براى او حاصل و جراحات بدنش به كلى رفع شود, لذاعصا را از سر تا پايش كشيدم.
فى الفور شفا يافت و به كلى جراحات بدن او برطرف شد و زير عصا گوشت تازه روييد.
آن مريض از شوق , يك ليره جلوى دكان من گذاشت , ولى من قبول نكردم.
او گمان كرد آن وجه كم است كه قبول نمى كنم.
از دكان به پايين جست و از شوق بناى رفتن گذاشت.
به دنبال او دويدم و گفتم: من پول نمى خواهم و او گمان مى كرد كه مى گويم كم است.
تا به او رسيدم و پول را رد كرده و به دكان برگشتم و اشك مى ريختم كه آن حضرت را زيارت كردم و نشناختم.
وقتى به دكان برگشتم , ديدم عصا نيست.
از كثرت هموم و غمومى كه از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من رو داد فرياد زدم: اى مردم هر كس مولايم حضرت ولى عصر (ع) را دوست دارد بيايد و تصدق سر آن حضرت هر چه مى خواهد از دكان من ببرد.
مردم مى گفتند: باز ديوانه شده اى؟ گفتم: اگر نياييد ببريد, هر چه هست در بازار مى ريزم.
فقط بيست و چهار اشرفى را كه قبلا جمع كرده بودم , برداشتم و دكان را رها كردم و به خانه آمدم.
عيال و اولاد را جمع كرده و گفتم: من عازم مشهد مقدس هستم.
هر كه ازشما ميل دارد, با من بيايد........(کتاب العبقری الحسان-کتاب برکات امام عصر ارواحنافداه)
(کانال منتظران محبوب)
@montazeranmahbob
[تشرف تکان دهنده قسمت۲]
....همه همراه من آمدند مگر پسر بزرگم محمد امين كه نيامد.
به عتبه بوسى (آستان بوسى) حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شدم و قدرى از آن اشرفيهاكه مانده بود, سرمايه كردم و
روى سكوى در صحن مقدس به تسبيح و مهر فروشى مشغول شدم.
هر سيدى كه مى گذشت و از چهره او خوشم مى آمد, مى نشاندم. و برايش چاى آوردم.
وقتى چاى مى آوردم , در ضمن دامنم را به دامن او گره مى زدم و او را به حضرت رضا (علیه السلام) قسم مى دادم كه آيا شما امام زمان( ارواحنافداه) نيستى؟ خجالت مى كشيد و مى گفت: من خاك قدم ايشان هم نيستم.
تا اين كه روزى به حرم مشرف شدم و ديدم كه سيدى به ضريح مقدس چسبيده وبسيار مى گريد.
دست به شانه اش زدم و گفتم: آقاجان , براى چه گريه مى كنيد؟ گفت: چطور گريه نكنم و حال آن كه حتى يك درهم براى خرجى در جيبم نيست.
گفتم: فعلا اين پنج قران را بگير و اموراتت را اداره كن , بعد برگرد اين جا, چون قصدمعامله اى با تو دارم.
سيد اصرار كرد چه معامله اى مى خواهى با من انجام دهى؟ من كه چيزى ندارم؟ گفتم: عقيده من اين است كه هر سيدى يك خانه در بهشت دارد.
آيا آن خانه اى كه دربهشت دارى به من مى فروشى؟ گفت: بلى , مى فروشم ولى من كه خانه اى براى خود در بهشت
نمى شناسم , اما چون مى خواهيد بخريد, مى فروشم.
ضمنا من چهل و يك اشرفى جمع كرده بودم كه براى اهل بيتم يك خانه بخرم.
همين وجه را آوردم و از سيد خانه را براى آخرتم خريدم.
سيد رفت و برگشت و كاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت كه فروختم در حضورشاهد عادل حضرت رضا (علیه السلام) خانه اى را كه اين شخص عقيده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و يك اشرفى كه از پولهاى دنيا است و پول را تحويل گرفتم.
به سيد گفتم: بگو بعت (فروختم).
گفت: بعت.
گفتم: اشتريت (خريدم) , و وجه را تسليم كردم.
سيد وجه را گرفت و پى كار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه صبيهام مراجعت كردم.
دخترم گفت: پدرجان چه كردى؟ گفتم:
خانه اى براى شما خريدارى كردم كه آبهاى جارى و درختهاى سبز و خرم داردو همه نوع ميوه جات در آن باغ موجود است.
خيال كردند كه چنين خانه اى در دنيا برايشان خريده ام.
خيلى مسرور شدند.
دخترم گفت: شما كه اين خانه را خريديد, مى بايست ما را ببريد كه اول آن را ببينيم و بدانيم كه همسايه هاى اين خانه چه كسانى گفتم: خواهيد آمد و خواهيد ديد.
بعد گفتم: يك طرف اين خانه به خانه حضرت خاتم النبيين (صلی الله علیه واله) و يك طرف به خانه اميرالمؤمنين (علیه السلام) و يك طرف به خانه حضرت امام حسن (علیه السلام) و يك طرف به خانه حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) محدود است.
اين است حدود چهارگانه اين خانه.
آن وقت فهميدند كه من چه كرده ام.
گفتند: شيخ چه كرده اى؟ گفتم:
خانه اى خريدهام كه هرگز خراب نمى شود.
از اين قضيه مدتى گذشت...
.روزى با خانوادهام نشسته بودم , ديدم كه در روبرويمان آقاى موقرى تشريف آوردند.
من سلام كردم.
ايشان جواب دادند.
بعد مرا به اسم خطاب نمودند و فرمودند: شيخ حسن , مولاى توامام زمان ارواحنافداه) مى فرمايند: چرا اين قدر فرزند
پيغمبر را اذيت مى كنى و ايشان راخجالت مى دهى؟ به امام زمان (ارواحنافداه) چه حاجتى دارى و از آن حضرت چه مى خواهى؟ به دامن ايشان چسبيدم و عرض كردم: قربانتان شوم آيا شما خودتان امام زمان (ارواحنافداه) هستيد؟ فرمودند: من امام زمان نيستم بلكه فرستاده ايشان مى باشم.
مى خواهم ببينم چه حاجتى دارى؟ و دستم را گرفته و به گوشه صحن مطهر بردند و براى اطمينان قلب من چند علامت و نشانى كه كسى اطلاع نداشت , براى من بيان نمودند.
از جمله فرمودند: شيخ حسن تو آن كس نيستى در دجله روى قفه (جاى نسبتا بلند) نشسته بودى.
همان وقت كشتى رسيد و آب را حركت داد و غرق شدى.
در آن موقع متوسل به چه كسى شدى؟ و كى تو را نجات داد؟ من متمسك به ايشان شدم و عرض كردم: آقاجان شما خودتان هستيد.
فرمودند: نه , من نيستم. اينها علامتهايى است كه مولاى تو برای بيان نموده است.
بعد فرمودند: تو آن كس نيستى كه در كاظمين دكان عطارى داشتى؟ و قضيه عصا (كه گذشت) را
نقل فرمودند و گفتند: آورنده عصا و برنده آن را شناختى؟ ايشان مولاى تو امام عصر (ارواحنافداه) بود.
حال چه حاجتى دارى؟ حوائجت را بگو.
من عرض كردم: حوائجم بيش از سه حاجت نيست , اول اين كه مى خواهم بدانم باايمان از دنيا خواهم رفت يا نه؟ دوم اين كه مى خواهم بدانم از ياوران امام عصر (ارواحنافداه) هستم و معامله اى كه با سيدكردهام درست است يا نه؟ سوم اين كه مى خواهم بدانم چه وقت از دنيا مى روم؟ آن آقاى موقر خداحافظى كردند و تشريف بردند و به قدر يك قدم كه برداشتند ازنظرم غايب شدند و ديگر ايشان را نديدم.
چند روزى از اين قضيه گذشت.
پيوسته منتظر خبر بودم. روزى در موقع عصرمجددا چشمم به جمال ايشان روشن شد دست مرا گرفتند و باز در گوشه صحن مطهر به جاى خلوتى برده و فرمودند: سلام تو را به مولايت ابلاغ كردم ايشان هم به تو سلام رسانده و فرمودند: خاطرت جمع باشد كه با ايمان از دنيا خواهى رفت و ازياوران ما هم هستى و اسم تو در زمره ياوران ما ثبت شده است و معامله اى كه با سيدكرده اى صحيح است.
اما هر وقت زمان فوت تو برسد علامتش اين است كه بين هفته در عالم خواب خواهى ديد كه دو ورقه از عالم بالا به سوى تو نازل مى شود در يكى از آنها نوشته شده است: لااله الا اللّه محمدا رسول اللّه و در ورقه ديگر نوشته شده: على
ولى اللّه حقا حقا و طلوع فجر جمعه آن هفته به رحمت خدا واصل خواهى شد.
به مجرد گفتن اين كلمه , يعنى به رحمت خدا واصل خواهى شد از نظرم غایب گشت من هم منتظر وعده شدم.
سيد تقى كه ناقل جريان است مى گويد: يك روز ديدم شيخ حسن در نهايت مسرت و خوشحالى از حرم حضرت رضا (علیه السلام) به طرف منزل برمى گشت.
سؤال كردم: آقا شيخ حسن! امروز شما را خيلى مسرور مى بينم؟ گفت: من همين يك هفته بيشتر ميهمان شما نيستم هر طور كه مى توانيد مهمان نوازى كنيد.
شبهاى اين هفته به كلى خواب نداشت مگر روزها كه خواب قيلوله مى رفت ومضطرب بيدار مى شد پيوسته در حرم
مطهر حضرت رضا (علیه السلام) و در منزل مشغول دعا خواندن بود.
تا روز پنج شنبه همان هفته كه حنا گرفت و پاكيزه ترين لباسهاى خودرا برداشته و به حمام رفت خود را كاملا شستشو داده و محاسن و دست و پا راخضاب نمود و خيلى دير از حمام بيرون آمد.
آن روز و شب را غذا نخورد چون در اين هفته كلا روزه بود.
بعد از خارج شدن ازحمام به حرم حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شد و نزديك برکات دو ساعت و نيم از شب جمعه گذشته بود كه از حرم بيرون آمد و به طرف منزل روانه گرديد و به من فرمود: تمام اهل بيت و بچهها را جمع كن.
همه را حاضر نمودم قدرى با آنها صحبت كرده و مزاح نمود و فرمود: مرا
حلال كنيدصحبت من با شما همين است ديگر مرا نخواهيد ديد و اينك با شما خداحافظى مى كنم.
بچهها و اهل بيت را مرخص نمود و همگى را به خدا مى سپارم.
تمامى بچهها از اتاق بيرون رفتند
بعد به من فرمود: سيد تقى شما امشب مرا تنهانگذاريد ساعتى استراحت كنيد, اما به شرط اين كه زودتر برخيزيد.
بنده (سيد تقى) كه خوابم نبرد و ايشان دائما مشغول دعا خواندن بودند.چون خوابم نبرد برخاستم و گفتم: شما چرا استراحت نمى كنيد اين قدر خيالات نداشته باشيد شما كه حالى نداريد, اقلا قدرى استراحت كنيد. به صورت من تبسمى كرد و فرمود: نزديك است كه استراحت كنم و اگر چه من وصيت كردهام باز هم وصيت مى كنم اشهد ان لااله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه (صلی الله علیه واله) و اشهد ان عليا و اولاده المعصومين حجج اللّه.
بدان كه مرگ حق است و سؤال نكيرين حق و ان اللّه يبعث من فى القبور (خداى تعالى هر آن كه را در قبرهاباشد زنده مى كند و بر مى انگيزاند).
و عقيده دارم كه معاد حق است و صراط و ميزان حق است. و اما بعد قرض ندارم حتى يك درهم و يك ركعت از نمازهاى واجب من در هيچ حالى قضا نشده و يك روز روزهام را قضا نكردهام و يك درهم ازمظالم بندگان خدا به گردن من نيست و چيزى براى شما باقى نگذاشتهام مگر دو ليره كه در جيب جليقه من است آن هم براى غسال و حق دفن من است و براى مختصرمجلس ترحيم كه براى من تشكيل مى دهيد و همه شما را به خدا مى سپارم والسلام. وديگر از حالا به بعد با من صحبت نكنيد و آنچه در كفنم هست با من دفن كنيد وورقه اى را كه از سيد گرفتهام در كفن من بگذاريد والسلام على من اتبع الهدى.
پس به اذكارى كه داشت مشغول شد و به عادت هر شب نماز شب را خواند بعد ازنماز شب , روى سجاده اى كه داشت نشست و گويا منتظر مرگ بود.
يك مرتبه ديدم از جا بلند شد و در نهايت خضوع و خشوع كسى را تعارف كرد وشمردم سيزده مرتبه بلند شد ودردرنهايت ادب تعارف كرد و يك مرتبه ديدم مثل مرغى كه بال بزند خود را به سمت در اتاق پرتاب كرد و از دل نعره زد كه يا مولاى ياصاحب الزمان و صورت خود را چند دقيقه بر عتبه در گذاشت.
من بلند شدم و زير بغل او را گرفتم در حالى كه او گريه مى كرد بعد گفتم: شما را چه مى شود اين چه حالى است كه داريد؟ گفت: اسكت. (ساكت باش) و به عربى فرمود: چهارده نور مبارك همگى اين جاتشريف دارند.
من با خود گفتم: از بس عاشق چهارده معصوم (علیه السلام) است اين طور به نظرش مى آيدفكر نمى كردم كه اين حال سكرات باشد و آنها تشريف داشته باشند چون حالش خوب بود و هيچ گونه درد و مرضى نداشت و هر چه مى گفت صحيح
و حالش هم پريشان نبود. فاصله اى نشد كه ديدم تبسمى نمود و از جا حركت كرد و سه مرتبه گفت: خوش آمديد اى قابض الارواح و آن وقت صورت را اطراف حجره برگردانید
درحالتى كه دستهايش را بر سينه گذاشته بود و عرض كرد: السلام عليك يا رسول اللّه اجازه مى فرماييد و بعد عرض كرد: السلام عليك يا اميرالمؤمنين اجازه مى فرماييد و همين طور تمام چهارده نور مطهر را سلام عرض نمود و اجازه طلبيد و عرض كرد: دستم به دامنتان.
آن وقت رو به قبله خوابيد و سه مرتبه عرض كرد: يا اللّه به اين چهارده نور مقدس.
بعد ملافه را روى صورت خود كشيد و دستها را پهلويش گذاشت.
چون ملافه را كنارزدم ديدم از دنيا رفته است. بچهها را براى نماز صبح بيدار كرده و گريه مى كردم كه ازگريه من مطلب را فهميدند. صبح جنازه ايشان را با تشييع كنندگان زيادى برداشته و در غسالخانه قتلگاه غسل داديم و بدنک مطهرش را شب در دارالسعاده حضرت رضا (علیه السلام)دفن كرديم. (کتاب العبقری الحسان-کتاب برکات امام عصر ارواحنافداه)
(کانال منتظران محبوب)
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #استوری؛ ۳۲ روز تا عید غدیر
خوشبخت کسی است که
امیرالمومنین را دوست دارد
و بدبخت کسی است که
با او مخالفت کند...
🔹 حدیثی از پیامبرمهربانی
📚 يا عَلِيُّ أَنْتَ هَادِي أُمَّتِي
#امام_زمان
#روزشمار
═────═⊰⊰🍃⊱⊱═────═
«حضرت مهدی❲عج❳»:
فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِکُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخبارکُم.
ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست.
(بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥)
═────═⊰⊰🍃⊱⊱═────═
«حضرت مهدی❲عج❳»:
بی یَدْفَعُ الْبَلاءُ عَنْ اهْلی وَ شیعَتی.([۲])
فرمود: من آخرین وصیّ پیغمبر خدا هستم به وسیله من بلاها و فتنه ها از آشنایان و شیعیانم دفع و برطرف خواهد شد.
═────═⊰⊰🍃⊱⊱═────═
🌤#امام_زمان «عجلاللهتعالےفرجـہ»
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─┅┈┈┈┈┈•❲🌺❳•┈┈┈┈┈┅─
🌴 میدونی بی حد و اندازه دوست دارم
🌴 در خونتو که همیشه بازه دوست دارم
🎤 سیدرضا نریمانی
─┅┈┈┈┈┈•❲🌺❳•┈┈┈┈┈┅─
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#کلیپ
@montazeranmahbob
بسم الله الرحمن الرحیم
[حکایت عجیبی است.]
حتما شنیده اید که در بین جامعه ما برخی اشخاص که در خانواده ای مسلمان بدنیا آمده ودر جامعه ای مذهبی زندگی می کنند برخی معاصی را انجام می دهند که دیگر نمی توان نام مسلمان بر آنها گذاشت،
گناهانی مانند شرب خمر واستمرار آن، یا برخی با رسیدن به آب ونانی وتازه به دورانی می رسند، به اول کاری که دست می زنند تغییر چهره وزندگی خود ،وخود را شبیه دشمنان خدا وکفار در می آورند، اگر پولی مختصر ،ماشین لوکسی ،ویا خانه ای می خرند. وضع حجاب زنان شان عوض می شود .وضع پوشش خود وخانواده شان از یک مسلمان به یک غیر مسلمان تغییر می کند.
(واقعا حکایت عجیبی است.)
در ادامه برای شما شرح زندگی شخصی جوانی بنام شهید( کنت لوکا ) که در کشور ایتالیا ودر یک خانواده ی بسیار ثروتمند ، چگونه مسیر زندگی خود را تغییر داده ومسلمان وشیعه امیرالمومنین علیه السلام می شود.وپس از گذشت از دنیا، همچون اصحاب کهف جوانمردانه با خدا معامله می کند، در راه دین وعقیده خود به شهادت می رسد.
در ادامه بخوانید جریان شنیدنی این جوانمردی را...........
یک شب یک دختر بی بند و بار ایرانی که مقیم لندن بود به ایتالیا می رود ساعت یک نیمه شب در فرودگاه، (لوکا )را می بیند و از او نشانی یک مسافر خانه را می پرسد وقتی این اشراف زاده ایتالیایی شیعه، متوجه می شود او ایرانی است بخاطر ارادتی که به ایرانیها داشت وی را به قصر خود دعوت می کند و اتاق خود را در اختیار وی می گذارد دختر که مجذوب ظاهر و ثروت لوکا شده بود شب تا صبح به خیال آنکه مورد توجه لوکا قرار گرفته ،هرچه انتظار(لوکا)را می کشد خبری نمی شود،و لوکا نزد او نمی آید تا اینکه هنگام صبح دنبال لوکا می گردد. وقتی وارد اتاق لوکا می شود از تعجب خشک اش می زند!
لوکا درحال خواندن نماز صبح بود ............
شهید (لوکا )که بود؟
لوکا از خانوادهای اشرافی و از دوستان شهید مهدی ادواردو آنیلی فرزند سوپر میلیاردر ایتالیایی و صاحب فیات و باشگاه فوتبال یوونتوس بود.
پدر لوکا، مالک کارخانه بزرگ و قدیمی تولید مشروبات الکلی به نام مونتالچینو Montalcino میباشد. کارخانهای که اینک به دست برادرش جلاسیو Gelasio Gaetani D’Aragona Lovatelli به همراه مراکز پورنو اداره میشود.
لوکا از زمان کودکی از دوستان ادواردو آنیلی بود.وی در سال ۱۹۸۸ به همراه ادواردو آنیلی به ایران آمد. یکی از دوستان ادواردو در جلسهای به مدت دو ساعت با لوکا در هتل آزادی صحبت میکند و این جلسه منجر به اسلام آوردن وی و پذیرش تشیع میشود،سپس به اتفاق هم به منزل آیتالله سید علی گلپایگانی واقع در یوسفآباد میروند و آنجا مراسم تشرف لوکا به تشیع برگزار میگردد.
آقای قدیری ابیانه [سفیر آن زمان ایران در ایتالیا] روایت می کند:
ادواردو در آن سفر به من گفت که دوستش لوکا را تا مرز قبول اسلام آورده است، ولی نتوانسته او را مسلمان کند و درخواست کرد که با او صحبت کنم. در ملاقاتی در هتل آزادی تهران با او داشتم به این نتیجه رسیدم که او در کلیات اسلام مشکلی ندارد، اما عاملی باعث میشود که از پذیرش اسلام امتناع کند.
با شناختی که از تبلیغات ایتالیا در مورد اسلام و حجاب و وضعیت زن در اسلام داشتم، متوجه شدم مشکل او فلسفه حجاب در اسلام است. لذا در این مورد با او صحبت کرده و فلسفه حجاب در اسلام و قوانین در مورد زن را تشریح کردم. این مسئله برای لوکا که از خانواده ای بود که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی به ثروت افسانهای دست یافته بود، بسیار جذاب بود و بلافاصله مسلمان و شیعه شد.اما قرار شد اسلام آوردن خود را پنهان نماید تا آسیبی به او نرسد.
اما سر انجام توسط همان باندی که ادواردو آنیلی را به شهادت رساند به شهادت رسید. خداوند روحش را غریق الطاف خود نماید.
آری این بود حکایت عجیبی که[[تا یار که را خواهد ومیلش به که باشد]].
{یا صاحب الزمان، آنان که خاک را به نظرکیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند.؟}
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#جمعه
(کانال منتظران محبوب)
3.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام زمان (عج)...
تو روضه بخوان...
#امام_زمان
#جمعه
#استوری
لطفاً مارا به دوستان خود معرفی کنید
کانال منتظران محبوب