بسم الله الرحمن الرحیم
✔حیوانی که درس امام شناسی داد.
❄در طول تاریخ موارد متعددی پیش آمده که حیوانات به اراده خدای متعال به ما انسانها درس امام شناسی ،داده وبا عمل خودبه ما آموختندکه در زندگی دنیا وحوادث وبلاهای آن، پناهی مطمئن تر و امن تر ، از آستان مقدس خاندان عصمت وطهارت علیهم السلام وجود ندارد، در ادامه یکی از این ، اتفاقات را که در سال ۱۳۵۷در مشهدمقدس رخ داده است تقدیم می کنیم.
حاج نصرالله حسین زاده، یکی از خادمان بارگاه ملکوتی امام رضاعلیه السلام نقل میکند: اواخر بهمن ماه سال ۱۳۵۷ بود که در یکی از روزهای کاری، مشغول علامت گذاری روی ۱۲ شتر وارداتی از کشور افغانستان شدیم. از میان حیوانها، آخرین شتر که اتفاقا خیلی هم چاق و فربه بود، آنچنان بیقرار و نا آرامی بود که به هیچوجه اجازه علامت گذاریش را به ما نداد.
فردا صبح، طبق روال همیشه، ۲ تا از شترها را به همراه شتر سمج برای نحر کردن( ذبح ) به کشتارگاه فرستادیم، اما گویا در حین ذبح ۲ تا از شترها فرار میکنند که اتفاقا یکی از آنها، همان حیوان دیروزی بود. شترها به سمت میدانی نزدیک حرم فرار کرده و یکی از آنها راهی خیابان شد. شتر دیگر که همان حیوان گفته شده بود اما، در حرکتی عجیب، از سمت ورودی مسجد گوهر شاد وارد حرم امام رضا (علیه السلام) شد.
حیوان از میان زائران حرکت کرد، سقاخانه ایوان طلا را دور زد و خود را به پنجره فولاد رساند. باورمان نمیشد اما شتر مثل آدمیزاد روبروی ایوان طلا زانو زد، اشک میریخت و ناله میکرد. حرکات حیوان زائران را بسیار منقلب کرده بود تا اینکه یکی از دربانها از میان جمعیت عبور کرد و شال سبز خود را بر گردن حیوان انداخت، حیوان مانند آهویی رام شد و همراه خادم رفت.
دیدن این صحنه آنچنان مرا متاثر کرد که ناخودآگاه از گرفتن شتر گذشتم و برگشتم. چند روز بعد رئیس تشریفات وقت حرم مرا خواستند و گفتند این شتر به بارگاه امام رضاعلیه السلام پناه آورده، حال به جای شتر چه میخواهی؟ گفتم میخواهم خادم افتخاری حرم شوم. مدتی از خواسته من گذشت، فردی که درخواست من را شنیده بود از سمت خود عوض شد و من به کلی از موضوع ناامید شدم تا اینکه گویا در اتفاقی عجیب، استاندار پس از ترک دفتر و سمت خود بار دیگر بر میگردد و امضا موافقتش را بر درخواست خادمی من میزند.
#امام_رضا
#اربعین
#امام_زمان
@montazeranmahbob
▪️این شب و روزها
قدمبهقدم،
کاروان غمدیده کربلا را
با اشکهایت بدرقه میکنی.
صحرا به صحرا،
همراه آنها میروی و درد میکشی.
کوچه به کوچه... همراه عمه جانت،
سنگینی نگاهها و طعنهها را
بر شانههایت حس میکنی...
این همه داغ کمرشکن،
آن هم برای دل مهربان و پر عاطفه شما!
مولاجان!
از کجای داغ اسارت بگویم
که واژهها تاب بیاورند؟!
از چه بنویسم
که چشمانت، خون گریه نکند؟!
از چه بگویم
که نالهات به آسمان نرود؟!
خودت بگو
جز اینکه آمدنت را آرزو کنم مرهمی هست؟!
#محرم
#اربعین
#امام_زمان
چہشبهاییزِجداییِتوهقهقکردم😭
خستہاَمازهمہعالم،بِطلبدِقکردم🖐🏻
بطلبارباب
#اربعین
#امام_حسین
#صبحتبخیرمولایمن
🏝یک روزِ خوب نزدیک،
خورشید ظهورتان،
جهان را
پر از گرمای امید میکند
و بر خالیِ غمناک
و سرد دلهایمان،
شکوفههای شادی لبخند میزند
یک روزِ خوب نزدیک،
شما بازمیآیید
و زندگی را یادمان میآورید
و آرامش و صلح و عدالت را
به انسانها هدیه میدهید
یک روزِ خوب نزدیک....🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
📌 پلکهای مزاحم چشم مرا بستهاند
▫️ از اولش یادم نمیاد، ولی تا جایی که یادمه چند نفر دنبالم کرده بودند. با اینکه با تمام توانم میدویدم، اما خیلی سریع داشتن به من نزدیک میشدن. صدای پاشون خیلی نزدیک شد. اونوقت من فریاد زدم: کممککک... و از خواب پریدم.
دوستم: چه جالب!
من: چیش جالبه؟!
دوستم: اینکه آدم میتونه با چشمای بسته فرار کنه، بترسه و کمک بخواد و کمک بهش، پریدن از خواب و بیدارشدن باشه. دقت کردی بعضی وقتا چقدر واقعی خواب میبینیم؟ اصلاً همین الان شاید توی یک خواب خیلی واقعی هستیم و با چشمانی بسته زندگی میکنیم! تفاوتش با خواب تو اینه که، صدای پایی نمیشنویم که بترسیم و فریاد بزنیم تا منجی بیاید و دستی بر سرمان بکشه و بیدارمون کند.
▪️ من: شاید تعبیر خوابم این باشه که تا فریادی نباشه، فریادرس هم دلیلی برای آمدن نداره…
دوستم: چه خواب بیدارکنندهای!
#امام_زمان
#اربعین
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
کربلاییحسین طاهریکربلاییحسین طاهری - آرام جان.mp3
زمان:
حجم:
13.71M
آرام جان من ...❤️
تو به داد دل من میرسی ...💔
ای رفیق روزای بی کسی ...😭
تنظیم #استودیویی
🎙 کربلایی حسین طاهری
#اربعین
#امام_حسین
@montazeranmahbob
❄تشرف جعفرنعلبندی به محضرامام زمان ارواحنافداه❄۱
....زمان ما در اصفهان شخصى جعفر نام، نعل بند بود، او صحبت هايى مى كرد كه موجب طعنه و رد مردم بود، مثل آن كه به طىّ الأرض به كربلا رسيد يا مردم را به صورت هاى مختلف ديدن و يا درك شرف خدمت حضرت صاحب الامر- صلوات اللّه عليه- را نمودن و برحسب بدحرفى مردم، او هم آن صحبتها را ترك نمود، تا آن كه روزى
براى زيارت مقبره متبرّكه تخت فولاد مى رفتم؛ بين راه ديدم جعفر نعل بند هم مى رود.
نزديك او رفتم، گفتم: ميل دارى در راه با هم باشيم.
گفت: چه ضرر دارد، با هم صحبت مى كنيم، زحمت راه را هم نمى فهميم.
قدرى با هم صحبت كرديم، سپس پرسيدم: اين صحبتها كه از تو نقل مى كنند چيست؟ صحّت دارد يا نه؟
گفت: آقا از اين مطلب بگذريد.
اصرار كردم و گفتم: من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى.
گفت: آقا شرح حال من آن است كه از پول كسب نعل بندى خود، بيست و پنج سفر كربلا مشرّف شدم و همه را براى روز عرفه مى رفتم، در سفر بيست و پنجم در بين راه، شخصى يزدى با من رفيق شد.
چند منزل كه رفتيم، مريض شد و كم كم مرض او شدّت كرد، سپس به يك منزلى رسيديم كه خوفناك بود و به اين سبب دو روز قافله را در كاروانسرا نگاه داشتند تا قافله هاى ديگر برسد و جمعيّت زيادتر شوند، آن گاه حال او زياد سخت شد و به موت مشرّف گرديد.
روز سوّم كه قافله خواست حركت كند، در امر رفيق مريض خود متحيّر ماندم كه چگونه او را به اين حال، تنها بگذارم و مسؤول خدا شوم و چگونه بمانم و زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن جدّيت تمام داشتم، از من فوت شود.
آخر الامر بعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، مقارن حركت قافله پيش او رفتم و گفتم: من مى روم و دعا مى كنم، خداوند تو را هم شفا مرحمت مى فرمايد.
چون اين را شنيد، اشكش ريخت و گفت: من يك ساعت ديگر مى ميرم، صبر كن و چون مردم، خرجين و اسباب و الاغ من همه مال تو باشد. مرا با همين الاغ به كرمانشاه برسان و از آن جا هم به هر نحو كه راحت باشد مرا به كربلا برسان!
وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حال او سوخت ، و از جا كنده شد،
ماندم و قافله رفت. قدرى كه گذشت، از دنیا رفت.
او را بر الاغ بستم و حركت كردم. چون از كاروانسرا بيرون رفتم، ديدم قافله پيدا نيست، ولى گرد و غبار آنها را از دور مى ديدم. تا يك فرسخ راه رفتم، به هر نحوى ميّت را بر الاغ مى بستم، قدرى كه مى رفتم مى افتاد و هيچ قرار نمى گرفت، مع ذلك خوف تنهايى بر من غلبه كرد، آخر ديدم نمى توانم او را ببرم و حالم زياد پريشان شد.
ايستادم، به جانب حضرت سيّد الشهدا- صلوات اللّه عليه- توجّه كردم و با چشم گريان عرض كردم:✔ آقا! آخر من با اين زاير شما چه كنم. اگر او را در اين بيابان بگذارم كه مسؤول خدا و شما هستم و اگر بخواهم او را بياورم كه نمى توانم و درمانده شده ام.
در اين حال ديدم چهار نفر سوار پيدا شدند، سوار بزرگ ترى كه ميان آنها بود؛ فرمود: جعفر با زاير ما چه مى كنى.
عرض كردم: آقا چه كنم در كار او درمانده ام.
سه نفر ديگر پياده شدند، يك نفر آنها نيزه اى در دست داشت، نيزه را در گودال آبى كه خشك شده بود، فرو برد، آب جوشيد و گودال پر شد، سپس ميّت را غسل دادند، بزرگ تر آنها ايستاد و با ما بر او نماز خواند، آن گاه او را محكم بر الاغ بستند و ناپديد شدند.
من روبه راه آوردم و مى رفتم، يك بار ديدم از قافله اى گذشتم كه پيش از ما حركت كرده بودند؛ پيش افتادم، تا آن كه ديدم به قافله اى رسيدم كه آنها هم پيش از آن قافله حركت كرده بودند.
طولى نكشيد ديدم به پل سفيد نزديك كربلا رسيدم و در تعجّب و حيرت بودم كه اين چه واقعه اى است، سپس او را بردم و در وادى ايمن دفن كردم.
(کتاب العقبری الحسان)
(ادامه دارد)
#امام_زمان
@montazeranmahbob