eitaa logo
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
204 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.5هزار ویدیو
161 فایل
🍃←بِســمِ‌رَّبِ‌‌بَـقیَٖةَ‌الله→~♡ تاخودرا نسازیم و تغییر ندهیم! جامعه ساختهـ نمی شود🌿 کپی با ذکر 2 صلوات آزادهـ"📿🍁 تاسیس کاݩاݪ: 1399/8/3 جهت تبادل فقط مراجعه کنید والسلام @shahidehh گوش جاڹ^^ https://abzarek.ir/service-p/msg/1603459
مشاهده در ایتا
دانلود
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_بیست_چهارم -
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد. تصویر آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید. دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده.» چادرم را سرکردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار. خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @montzraan ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
یکی دو خط از بی بی رقیه س جانم بخونم؟(:
اندکی رخصت برای روضه💔🚶🏻‍♀
دعای فرج بخون👌🏻 بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى فَاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِب الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى اَدْرِكْنى السّاعَه السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یا ابا عبدالله🖐🏿💔 وقتی در گودال بر سر ارباب حسین ع جانا ریختند ، خدا لعنت کنه دشمنانت را یا اباعبدالله،
حالا حضرت رقیه س کجاست؟ در خرابه های شام😭😭😭💔
بی بی رقیه جان میفرماین: همون موقع که برام گوشواره خریدی؛ اومدن بغلت💔 یادته بابایی؟😞
حالا دوباره برای آخرین بار با بابا حسین ع جان حرف داره؛💔
منټظران حضږٺヅ‌‌‌‌🇵🇸
بی بی رقیه جان میفرماین: همون موقع که برام گوشواره خریدی؛ اومدن بغلت💔 یادته بابایی؟😞
بابا حسین جان؛ اگه ازم نپرسی گوشواره ه‍ات کجاست؛💔 قول میدم نپرسم که کی موهات رو پریشون کرده‍💔😔
بابا؛ دوباره برام قصه میگی؟💔
بابا حسین جان! دیگه توی این خرابه ها ترس ندارم💔
خب بابا جونم اگه شما برام قصه نگی؛ من براتون قصه میگم💔😭
آخه ت هم اینجایی💔 و منو با خودت میخوای ببری😭
منو میخوای ببری پیش عمو عباس ع جانم؛ داداش علی اکبر و داداش علی اصغر ، پسر عمو قاسم ع 💔🖐🏿 و خودت بابا💔
یا حضرت رقیه س جان💔 السلام علیک یا بنت الحسین ع🖐🏿
یکی بود یکی نبود؛ ی دختر سه ساله بود که ی عمه ی قهرمان و مهربون داشت💔😭 هر وقت اون آقا ها با تازیانه میومدن کتک بزننش؛ عمه جلوشون رو میگرفت؛ بابای دخترک؛ ماه روی نیزه ها بود😭💔
اللهم عجل لولیک فرج
اللهم صل علی محمد و آل محمد و فرجهم🌸
بابایی اگه دشمنا گوشواره هامو از گوشم نمی‌کشیدن خودم گوشواره هامو به دختراشون هدیه میدادم💔😞
پروفایل🌈🌸 ✨🌸 # چادرانه✨🌈