منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت دوم امروز شنبه بود ,طرف صبح رفتم دانشگاه,الانم آماده میشم تا سمیراب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطان🍁
قسمت سوم
سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه مادرم گفتم سردردم ,میخوام استراحت کنم ..
اما درحقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بودکه فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه,روز دوشنبه رسید ,قبل ازساعت کلاس گیتارزنگ زدم به سمیرا وگفتم :سمیراجان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتارنمیام,شایددیگه اصلا نیام...هرچه سمیرااصرارکرد چطورته ,بهانه ی سردرد اوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم,یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی طوریت میشه,مامانم یک ماهی بودآرایشگاه زنانه زده بود,رفته بود سرکارش,دیدم حالم اینجوریاست,گفتم میزنم ازخونه بیرون ,یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم,حالم بهتر شد برمیگردم خونه,رفتم سمت کمد لباسام,یه مانتو آبی نفتی داشتم,دست کردم برش دارم بپوشمش ,یکهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه,ازترس یه جیغ کشیدم,اخه من مانتو نپوشیده بودم,خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,ازترسم گریه میکردم,یک هو صدا درحیاط بلند شد که باشدت بسته شد,داشت روح از بدنم بیرون میشد از ته سرم جیغ کشیدم,یکدفعه صدای بابا راشنیدم,گفت چیه دخترم :چطورته؟؟چراگریه میکنی مادرم؟؟
خودم راانداختم بغلش ,گفتم بابا منو.ببر بیرون ,اینجا میترسم.
بابا گفت:من یه جایی کاردارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم توهم یک گشتی بزن.
چادرم راپوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کناردر هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم وسوارماشین شدم ومنتظر بابا موندم.
بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد توفکربودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین راپارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک رامیدم توهم یه گشت بزن وبیا,پیاده شدم تا اطرافم رانگاه کردم ,دیدم خدای من جلو ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود,پنجره ی کلاس رانگاه کردم,استادسلمانی باهمون خنده ی کریهش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری درکارنبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸----@montzraannnn-------
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطان🍁 قسمت سوم سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطانی🍁
قسمت چهارم
داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که....
اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده....
به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم.
اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم
کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....
دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم,
دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است...
وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود.
درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیه ی قرانه...
گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم,
سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
----@montzraannnn-----
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
➺『🌿☕️✎』 • . .
#آنچھگذشتࢪفیقـ💕🌿
وضوقبل خواب یادتون نࢪه🌻
آیت الکࢪسےهم بزنیم تنگش🌥
|•💛🐣•|
🌻 #اڵڵھمـعجـڵـڵوڵیـڪـْـــالفࢪجــ 🌻
♥️#شبتونمهدوی♥️
📌 #اطلاعیه واحد مهدویت مصاف
📝 مهدییاوران عزیز با سلام
🔹 با توجه به نیاز به گسترش فعالیتهای تخصصی مهدویت مؤسسه مصاف در سطح جامعه، خصوصاً افزایش تولید کلیپ و پادکستهای صوتی در این عرصه، نیاز به یک دوربین فیلمبرداری Sony NX5R و چهار سیستم کامپیوتری با #مشخصات_بالا و #به_روز داریم تا از لحاظ کمّی و کیفی تولیدات بیشتری برای استفادهٔ بیشتر مردم داشته باشیم.
🔸 از آنجا که مؤسسه مصاف، کاملا مردمی بوده و همچنین افزایش بیرویه قیمتها، از شما تقاضا داریم ما را در تهیهٔ این چهار سیستم کامپیوتری یاری فرمایید.
🔺 پیامبر اکرم فرمودند:
اگر تو نیازهای دیگران را حل كردی خداوند مشكلات و نیازهای تو را حل خواهد كرد که کمترین آن بهشت باشد. (قرب الإسناد، ص۵۶)
✔️ یادمان باشد، زمینهسازی برای ظهور، کمک به همهٔ انسانهاست...!!!
✅ شما عزیزان به دو طریق میتوانید ما را در این امر مهم یاری بفرمایید:
۱- اگر سیستم کامپیوتری #قدرتمندی مناسب تدوین و طراحی دارید، آن را به واحد مهدویت مؤسسه مصاف اهدا کنید.
۲- و یا بصورت نقدی در هزینهٔ تهیهٔ این دوربین فیلمبرداری و سیستمهای کامپیوتری مشارکت بفرمایید.
👤 جهت اهدا و یا کمک نقدی با اکانت زیر در ارتباط باشید👇
@mahdiaran901
•「"🌱'♥️」•
بہزندگیتنمیتونیـ...!
روزآ؎بیشتریاضافھڪنے✨
امابھروزهآیتمیتونے
زندگےبیشتریببخشے...🌸
-
#انگیزشے🎈
•|#j๑ïท➺°.•
↳•【❙ .@montzraannnn 🦋 】
بازهمجمعهـ...✨
خداکندبیایی:)
••
بازهمجمعهـ...🍂
یعنیمیشودبیایی؟!🙂
••
بازهمجمعهـ...☘
وشروعدلتنگیهایدلبیقرارمون💔
••
بازهمجمعهـ...
وتصورامدنتچقدزیباست:)
🌱 ••↷
『@montzraannnn ♥️🌿』
⭕️ عکس پروفایل برای ایام شعبانیه
#برای_ظهور_و_سلامتی_آقا_صلوات🎀
#با_نشر_مطالب_قدمی_برای_ظهور_آقا_برداریم❤️
🆔@montzraannnn🌺💞
@pedarefetneh
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت چهارم داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطانی 🍁
قسمت پنجم
جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم.
بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرابود
سمیرا سوال پیچم کرد,استادچکارت داشت,چرااینقدطول کشید,چراگردنبنده را دادی به من و....
هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکرمیکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش.
رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد ,همااااا
بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه,گفت :کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت راجواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم
واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتوقرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رولبام نشست.
توخونه کلا بی قراربودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود,اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...
حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم.
تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد,
استاد:سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد ,راحت باش بگو بیژن....
خوبی,چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
اخیه بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس,باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند
یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
-------@montzraannnn------
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی 🍁 قسمت پنجم جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطانی🍁
قسمت ششم
رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها راحرام میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم:توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت فرض کن جهنم...
وای من که چیزی نگفتم,باز ذهنم راخوند,داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...
شدم سوار,سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جورکلاسه ,یه جورآموزشه,اما مثل این کلاسای مادی وطبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان وجهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند ,هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,من تابه حال راجب اینجورکلاسها چیزی نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم
خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
واین اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون عرفان حلقه,یا بهتره بگم حلقه ی شیطان بود....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده وجداشده بود؟؟
رفتم نشستم,جو جلسه معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
--@montzraannnn--------
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی🍁 قسمت ششم رسیدم جلو ساختمان,سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطانی 🍁
قسمت هفتم
از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود,مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه واحتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم,یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم
وحتی به شیطان میگفتند حضرت شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟
وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم...
(نعوذوبالله خودشان رایک پا خدامیدونستند)
خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم روگوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,
من توعمرم شب تااین موقع بیرون نبودم
۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....
بیژن نگاهم کرد وگفت:سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست...
در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....
یا صاحب وحشت حالا چکارکنم
وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت:به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.....چرا تلفنهاراجواب نمیدادی هاااا؟؟
کجابودی؟؟
تازگیا عوض شدی,چطورت میشه ؟؟
مامانم گفت:محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه
با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل.
بابا گفت:حالا بفرما ,توضییییح...
گفتم:به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم.
بابا:که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب,توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟
من:روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود.
مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت:حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده,هماجان توهم کلاسایی راکه تااین موقع هست ,بر ندار دخترم
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمینم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد.
بابا نگاهم کرد وگفت :مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.
گفتم:یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه....
بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس رامیری دختره ی ساده؟
باتعجب گفتم:مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود
نفس عمیقی کشید وگفت :خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...
بعدازچندماه کار دختره به تیمارستان میکشه ,حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه.....
روکرد به من وگفت:دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم...
پریدم وسط حرفش وگفتم :کلاس گیتارم چی میشه؟
بابا:اونجاهم خودم میبرمت وخودم میارمت,تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم....
امدم تواتاقم,وای خدای من بابا چی میگفت؟؟
شاید مادر دختره دروغ گفته,شاید دخترش روحش قوی نبوده....
کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین جلسات شیطانی نمیذاشتم.
اما افسوس.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
----------@montzraannnn-----
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁دام شیطانی 🍁 قسمت هفتم از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,منم اینجوربحثها را دوست داشتم ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁دام شیطانی🍁
قسمت هشتم
امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.
اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:احتیاج نیست بابا,سمیرامیاددنبالم
بابا:نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:ساعت یک ربع به ۵تا ۶
بابا:خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن وعشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند ,سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت ,انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم,با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنارخودش رانشون دادوگفت:خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :نمیای بریم
گفتم:نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
-@montzraannnn------
j๑ïท➺°.•|@hjoyg23
وعلیکم سلامـ عزیزه دل بݪهـ طبیعیه🌷🚶🏻♀بنده که مدیرتون باشمـ اولش همین طور شدم به طوری کهـ رابطه ام داشت سرد میشد با خـدا اما تا ته بخونین برا اطلاعات عمومیتون عالیهـ🌹🕊😎اگهـ یاور مهدی موعود هستین حتما خوانده و برای همه دوستانتون بفرستین عزیزه دل برین مزار شهدا دردو دل کنین آروم میشین بنده این کارو کردم. امروز و واقعا دوبارع بیشتر از همه مواقع بـهـ خدا نزدیڪ شدم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍مطالعه کن دو روز یک بار🍃🐾
عواقب نخواستن امام زمان عج .mp3
2.6M
🔆 این دنیا هزار جور #گناه داره برای اینکه #امام_زمان نمیخوان قبول کنن
◀استادرائفیپور
☆○°°°○°°°○🌿🌺🌿○°°°○°°°○☆