مداحی_آنلاین_روش_شناخت_حق_حجت_الاسلام_رفیعی.mp3
2.78M
♨️روش شناخت حق!
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
@manbar_delnshin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز عکس معروف حاج قاسم سلیمانی
ادای احترام نظامی و همزمان دست به سینه حاج قاسم
@Alimaddi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎗حکایتی از مرشد چلویی
🎤شیخ مهدی حسن آبادی
@manbar_delnshin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ بسیار دیدنی
سید کریم کفاش آنقدر با امام زمان (عج) مانوس و صمیمی بود که گاهی اوقات با حضرت صاحب (عج) شوخی می کرد و...
پیشنهاد دانلود👉
••●●○○●●••
@manbar_delnshin
امام حسین (ع) از نگاه امام مهدی (عج) - استاد رائفی پور.mp3
2.48M
🔊صوت استاد رائفی پور
📝امام حسین (ع)از نگاه مهدی (عج)
🔺تعویل آیه " کهیعص "
🔺پنج جمله امام زمان هنگام ظهور
@manbar_delnshin
🖇📻ذڪرروزجمعہ:⇩
-أللّٰهُمَّصَلِّعَلیٰمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْالْفَرَجَهُمْ
﴿خدایادرودفرستبرمحمدوخاندانِمحمد﴾
۱۰۰مرتبہ...🖊
✅قشنگه حتما بخونید
✍روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟! فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد!!!
درجهان سه چیز است که صدا ندارد :
مرگ فقیر، ظلم غنی، چوب خدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
28.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•••
گفت: بـدونامامزمان«عج»
چهمیکنی؟
گفتم:مُردِگی !!!
#بیاوزندهکنمـارا🕊
یـاٰحبیبــالبـاٰکیـن🌱
+ این جمعه گذشت اقا نیامدی!!😔
#استوری
#دخترونه
🆔 @Clad_girls
•°|🌿🕊|•°
بۍسوادے را گفتند :
"؏شق" چندحرفدارد؟
بۍسوادگفت:چھارحرف!
همہخـندیدنـد..
بۍسواد با خودمیگفت:
مگر 'مھدێ' چندحرفدارد؟!
'
#السلامعلیڪیابقیہاللھ..♥️
#مدیر🌸💖
.
↻✿↝ @montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
-🖇🌸'•
[📻]#تلنگر♡
برسهاونروز
کهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان
زانـوبزنیـم؛
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاکن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...💔
کِےشَود
حُــربشـوَم
تـوبـہمردانـِہکُنم..؟!
💛|•• @montzraan
مدیر💛🌿
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_بیست_نهم - م
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_سی_ام
-
اگر دوستم نداری، بگو.
باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم.
صمد روبه رویم بود.
توی تاریکی محو می دیدمش.
آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی.
من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم.
اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود.
شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود.
می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم.
قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_سی_ام - اگر
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_سی_یکم
-
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست.
هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.
من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛
از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش،
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده،
اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد،
گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت.
خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.
زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.
صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت:
«دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد.
با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_سی_یکم - هم
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_سی_دوم
-
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند.
مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم.
آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم.
مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند.
من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و
گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛
اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم
و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه.
سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت:
«بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan