منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_چهل_پنجم - پ
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_چهل_ششم
-
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد.
دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود.
به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود.
فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم.
صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم.
از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
فاشبگویم":)
هیچکسجزآنکھ
دلبہخداسپردهاسٺ،
رسمِدوستداشتنرانمیداند…!🌿
-شھیدآوینۍ؛🌱
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_چهل_ششم - لی
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_چهل_هفتم
-
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد.
با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم:
«زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛
اما شوهرم پیشم باشد.
گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود.
می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید:
«قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند.
می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم.
قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
┄
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_چهل_هفتم - ش
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_چهل_هشتم
-
می نشست کنارم و می گفت:
«تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم.
بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند:
«مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد.
وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛
اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد.
در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
وضعِغذاپخٺـنمدیدنےبود . . .
برایشفسنجاندرستکردم.
چہفسنجانے"!🙄
گردوهارادرستہانداختھبودمتویخورشٺ.
اونقدرربزدهبودم،کہسیاهشدهبود . . .
برنجهمشورِشور.نشستسرِسفره…!
دلتودلمنبود.غذاشراتاآخرخورد.
بعدشرو؏کردبہشوخیکردنکھ
[چونتوقرهقروتدوستداری،بہجایرب
قرهقروتریختیتویغذا]
چندتااسمهمبرایغذامساخت؛
ترشکی،فسنجونسیاه…!😄🥘
آخرشگفٺ:
[خداروشـکر.دستٺدردنکنهـ]💛🌱
•
-شھیدزینالدیـن":)🔗💚
#خاطرهشھید"^^!
#عاشقانہبہسبكِشھدا🧡
•
🌙|•• @monrzraan
وقتی آن دختر مانتویی میخرد که استین هایش حریر است...☔️
من عاشق پوشیدن ساق دست هایم هستم!💸
♥️
وقتی آن دختر موهایش را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند...😾
من روسرے ام را لبنانی می بندم!😻
♥️
وقتے آن دختر براے جلوه برجستگے های بدنش، جلوی مانتو اش را باز می گذارد...😭
من مانتویی میپوشم که وقارم را حفظ کند!😌
♥️
وقتے آن دختر ساق پایش را با ساپورت بیرون می اندازد...😳
من براے نجابتے که باید در وجودم باشد لباس مناسب می پوشم!😍
♥️
وقتے آن دختر با آرایشے غلیظ و لب هاے پروتز کرده بیرون می آید...👊
من صورتے معصوم ، ساده و مهربانے دارم!👋
♥️
وقتے آن دختر پاتوقش پارتے ها و مهمانی هاے مختلط است...👫
من به گلزار شهداے گمنام میروم و آرامش میگیرم!💪
♥️
وقتے آن دختر با مردان نامحرم در حال خوشگذرانے و گناه است...💑
من همه ے عشقم براے همسرم است!👪
♥️
وقتے آن دختر براے به روز بودن هر لباسے رو می پوشد...💅💇♀️
من چادرے مشک و با وقار بر سر دارم!🎩
♥️
وقتے آن دختر خود را دآف خطاب می کند...👞
من میخواهم خانوم باشم!👑
@montzraan
#مدیرتون🌻🌙
نوشتهـ مدیررر😍
👈🏻 شما جوان مسلمان،
👤 مرد و زن مسلمان،
👦🏻 کودکان مسلمان،
❤️ باید با قرآن انس🦋 پیدا کنید.
قـ📖ـرآن را به معنای حقیقىِ مخاطب قرار گرفتنِ
در مقابل خدا✨، بخوانید و در آن تدبرکنید😊
و از آن بیاموزید🤔...
[•مقام معظم رهبرے🌱•]
ــــــــــــــــــــ❄ــــــــــــــــــــ
#مقام_معظم_دلبری
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
@montzraan
اینجوری یلدا گرفتن که الان بتونیم یلدا بگیریم.
درود به روح پاکشون❤️
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
@dokhtarane_enghelabi
•┈┈••✾☘️🕊☘️✾••┈┈•
مثبت حرف بزنیم☺️
ﻧﮕﻮ:ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ!ﺑﮕﻮ:ﺧﻮﺑﻢ
ﻧﮕﻮ:ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ !ﺑﮕﻮ:
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﻧﮕﻮ :ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ
ﺑﮕﻮ:ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻧﮕﻮ:ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭه ﺑﮕﻮ :
ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣیکنم
ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ
ﻗﻠﺐ ﻫﺎﺭﺍﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ♥️🦋
#ریحانه_بانو
🔴 انتقاد جدی کیهان به رئیس #قوه_قضاییه بخاطر اهمال در کنترل #فضای_مجازی
✍ روزنامهی کیهان نوشت:
🔗 این روزها خبرهای تلخی از دامنه گسترده دامهای مجازی به گوش میرسد؛ از جولان سایتها و صفحات اینستاگرامی قمار و شرطبندیهای خانمانسوز تا راهاندازی پویشهای مبتذل و افزایش لایوهای حیرتانگیز و پردهدرانهای که مستقیم دختران و پسران نوجوان کشورمان را هدف گرفته است.
از قوه قضائیه انتظار میرود به موضوع رهاشدگی فضای مجازی در کشور جدیتر از قبل ورود پیدا کند.
کاش ریاست محترم قوه قضائیه همانطور که به درستی برای بررسی آبگرفتگی منازل مردم و سیلاب در خوزستان نماینده ویژه به منطقه اعزام کردند، گروهی ویژه را برای پیگیری سریع سیل ویرانگر و مخرب و آلوده فضای مجازی که زندگی مردم را تهدید میکند تشکیل دهند.
🆔 @Clad_girls
❌ تصور کنید آنتن تلویزیون در اختیار هر نوع آدمی (اعم از قاچاقچی، معتاد، روسپی، دزد و...) قرار داده شود و اینها هر وقت خواستند، هر محتوایی را نشر دهند.
حالا تصور کنید فرزندتان به صورت تنها و محرمانه، با گیرندهای مواجه باشد که هر وقت خواست هر محتوایی را دریافت کند.
ترکیب این دو گزاره میشود #اینستاگرام!
🆔 @Clad_girls
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
📛آدم های منفی
به پیچ و خم جاده می اندیشند
✅و آدم های مثبت
به زیبایی های جاده
🌺عاقبت هر دو به مقصد می رسند
اما یکی با حسرت
و دیگری با لذت👌
💐مثبت باشید❗️
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
•{✨''🍊}•
#تلنگر ↻
-
میدونـے یـھ آدم ،
کِی قد میکشہ...؟ 🕊
وقتـے ـدورِ بعضۍ
ڪاراشو خط
میکشه...(:''🌿
.______•|♥️|•______.
{ @sh_daneshgar }
#یـآامـامرضــآ♥️✨
طـرحلبخــندخداوندبہما،
یعنےٺۅ. .
ڪعبہےمشهدُحجّفقرا،
یعنےٺۅ. .
حرمٺحالُهواےهمہجارا دارد..
نجفُسامرهوڪربُبَلا؛
یعنےٺۅ. .
{ @sh_daneshgar }
-ازحضرٺزهراروایٺشدهکہ
رسولخدافرمودند:
امامهمچونکعبہاسٺکہبایدبہسویشروند:)
نہآنکہمنتظرباشندتااوبہسویِآنھابیاید . . .🌱'!
|°•🕊🌹|
طنز جبهه|😁|
لبخند های خاکی|🤓|
خرمشهر بودیم !
آشپز و کمک آشپز |👨🍳| تازه وارد بودند و با شوخی بچه ها نا آشنا |😐|
آشپز سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها |🍽| رو چید جلوی بچه ها
رفت نون بیاره که علیرضا بلند شد |🧔🏻| و گفت ( بچه ها ! یادتون نره ! ) |👍🏻😎|
آشپز اومد |👨🍳| و تند تند دوتا نون |🥖| گذاشت جلوی هر نفر و رفت|🚶♂|
بچه ها تند ، نون ها رو گذاشتند زیر پیراهنشون|🤭🤦♂|
کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد ، تعجب کرد|🙄😳|
تند تند برای هر نفر دوتا کوکو |🥔🥚| گذاشت و رفت| 👣|
بچه ها با سرعت کوکوها رو گذاشتند لای نون هایی که زیر پیراهنشون بود| 🤦♂😄|
آشپز و کمک آشپز اومدن بالا سر بچه ها |💔😡|
زل زدند به سفره |👀| بچه ها هم شروع کردند به گفتن شعار همیشگی ( ما گشنمونه یا لله ! ) |🥄|
که حاجی داخل سنگر شد و گفت چخبره ؟ |🤷♂|
آشپز دوید |🚶♂|روبروی حاجی و گفت حاجی
اینا دیگه کیند... |😡|
کجا بودند!
دیوونه اند یا موجی ؟!!|😬😶|
فرمانده با خنده پرسید چی شده ؟ |😁|
آشپز گفت تو چشم بهم زدنی مثل آفریقائی های گشنه هرچی بود بلعیدند !!|😂😂😂|
آشپز داشت بلبل زبونی میکرد که بچه ها نون ها و کوکو ها رو یواشکی گذاشتند تو سفره
حاجی گفت این بیچاره ها که هنوز غذاشونو نخوردند |😳🤷♂|
آشپز نگاه سفره کرد ، کمی چشماشو باز و بسته کرد |😳🙄|
با تعجب سرش رو تکونی داد |🤭| و گفت جلل الخالق !؟
اینها دیوونه اند یا اجنه؟! |😱|
و بعد رفت تو آشپز خونه....
هنوز نرفته بود که صدای خنده بچه ها سنگرو لرزوند|🤣🤣🤣🤣🤗|
دوڪلامحرفحساب 🌱🌸
.
° بعضیاميگن:بابادلتپاڪباشهڪافیه!
° جوابازقرآن:👇
اونڪسےڪهتوروخلقڪرده ،
اگردلپاڪبراشڪافےبود
فقطمیگفت" آمنوا "
درحالیڪهگفته :
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات »
یعنےهمدلتپاڪباشه ،
هم کارت درست باشه ...:)☘
°اگرتخمهڪدو روبشڪنےومغزشرو بڪارےسبزنمیشه،پوستشروهمبڪاری سبزنمیشه،مغزوپوستباید باهمباشه...
" همدل ؛همعمل !"
آیتاللهمجتهدی
+❄️شـباولزمستـوناینروایتروشنیـدی ؟
الشَّتَاءُرَبِیعُالْمؤمِـن
- نهیعنـیچـی؟!😳
+امامصادق"علیهالسلام"میفرماینـد :
زمستـان،بھارمومـناسـٺ ..
- چرابهارهمومنـه ؟!
+ 🌙ازفرصتِشبھایِبلنـدشبرایِعبادت
وازروزهایکوتاھشبرایروزهگرفتناستفادهکن ✨
@Ayehaientzar