eitaa logo
『 مغیث گرافی 』
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
977 ویدیو
75 فایل
مغیث: فریادرس از القاب امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف اینستاگرام: https://instagram.com/moqis_graphy تلگرام: https://t.me/moqis_graphy یوتیوب: https://youtu.be/HelZ7z2Cv7c ارتباط با ما: @Moqis_graphyi
مشاهده در ایتا
دانلود
امام علی(ع): اگر میتوانید گمنام بمانید پس چنین کنید💛
امشب میخواییم به رسم هفته پیش روایت بگیم.‌.. اما این دفعه از شهدای دفاع مقدس مخصوصا شهدای گمنام..💔
روایت اول: جوانی را اسیر کرده بودند... شکنجه‌اش میدادند و میگفتند تو پاسدار خمینی هستی!! او را میشناختم،از بچه‌های لشگر علی‌ابن‌ابی‌طالب بود هر چه او را زندند حرفی نزد... آخر فقط گفت: کمی به من آب بدهید بعثی‌ها ظرف آبی را به زور به او خوراندند و او کمی بعد با ناله و فریاد شهید شد و جان داد💔 آنان بجای آب ، قیر مذاب در دهانش ریختند💔💔💔
ما چه کردیم با راه و رسمشان؟؟؟ آیا حق خونشان را ادا کردیم!؟
روایت دوم: سال ۷۲ بود در منطقه طلائیه با دوستانمان خادم الشهدا شده بودیم نوشته بود با وضو وارد شوید اینجا آغشته به خون شهداست ما نیز وضو گرفتیم و وارد شدیم صدای اذان به گوشمان میرسید اما موقع نماز نبود... نوایی زیبا و دلنشین بود... نوا از میان نیزارها می‌آمد دسته‌جمعی به سمت صدا حرکت کردیم... به منطقه‌ای رسیدیم که محل عبور قایق‌ها بود در میان نیزار‌ها قایقی را پیدا کردیم آنرا بیرون کشیدیم،قایق شکسته بود و پر از گل و لای بود شُکِّه شدیم... در قایق موذنین را یافتیم... سیزده شهید گمنام که ما را به خود رسانده بودند.... سیزده شهید گمنام💔
خانواده‌های شهدا را دریابیم... آنان به گردن ما حق دارند آنان خود تمثالی از شهدا هستند
روایت سوم: در اهواز مسئول انتقال شهدا بودم یک روز پیرمردی آمد و گفت فرزندم اینجاست میخواهم آنرا با خودم ببرم... مشخصات داد اما هر چه گشتم در بین شهدای آنجا نامش را نیافتم... به یاد هفت شهید گمنام در مقر افتادم پیرمرد را آنجا بردم... از کنار شش نفر گذشت و کنار آخری ایستاد... گفت همین است این محمد من است... به او گفتم پدر جان این شهید گمنام است مشخصات و پلاکی و کارتی ندارد... اما او اصرار میکرد و اصرارهایش دل همه افراد آنجا را وادار به گریه کردن نمود به خدا متوسل شدیم ، تابوت را گشودم تا شاید چیز جدیدی در پیکرش پیدا کنم... چشمم به تکه‌های پاره لباس و کمربندش خورد... هیچ نشانه‌ای از لباسش نیافتم به ناچار سراغ کمبربند رفتم... خاکش را پاک کردم... دقت کردم دیدم روی آن چهاربار حرف m انگلیسی حک شده است‌‌... این همان کدی بود که پدرش میگفت... نامش میر محمد مصطفی موسوی بوده که خود را ۴m معرفی میکرده اما راستی یک سوال این پدر از کجا میدانست پسرش آن روز پیدا شده و آنجاست و از بین آنان کدام فرزند اوست!؟؟؟؟
به راستی شهدا که هستند!؟ درک ما از شهید چیست!!!
روایت چهارم: سه شهید گمنام آورده بودند و من نیز به اصرار دوستانم رفتم مراسمشان.... زیر تابوت را گرفتم و با خودم در دلم میگفتم شهدا که هستند... اصلا شما جز مشتی خاک دیگر چه هستید... مراسم تمام شد و خانه رفتم... خواب دیدم جوان خوش سیمایی جلویم آمد و گفت من همانم که امروز زیر تابوتش را گرفتی... گفت به ما امید داشته باش ، ما حق هستیم... گفت من اسمم هادی است و بچه اهواز و فلان محله هستم،در آن محله مرا به شهید دانشجو میشناسند برو و مادرم را از انتظار من نجات بده... فردای آن روز با حالتی عجیب و گنگ پیگیر شدم... درست بود تمام اطلاعاتش را خودش گفته بود وقتی در خانه‌اش را میزند مادرش جلوی در می‌آید و بی درنگ میگوید از هادی‌ام خبر آوردید!!؟💔💔
اما به راستی چرا برخی میخواهند هنوز گمنام بمانند.‌..💔
روایت پنجم: در حال تفحص بودیم... در یک گودال شهیدی را داشتیم پیدا میکردیم... ناگهان هوا به هم آمد و باران شدیدی شروع به بارش کرد ، طوری که مانع ادامه کار شد دست از کار کشیدیم...فردا دوباره برای ادامه تفحص رفتیم باران خاک‌ها را دوباره به درون گودال برگردانده بود و ما دوباره مشغول خارج کردن خاک از گودال بودیم که بازهم ناگهان باران شروع به بارش کرد دوباره تمام زحمتمان را به باد داد ساعتی بعد دوباره مشغول شدیم اما هر چه کردیم خاک‌ها حتی بیشتر از خاک خروجی دوباره به گودال بازمیگشت از عشایر طائفه‌ای که آنجا بود گفت ول کنید او میخواهد گمنام باشد...کاری به او نداشته باشید...💔💔💔 او گمنامی را انتخاب کرده بود💔
روایت ششم: از افسران اطلاعات رژیم بعث عراق بود ما را راهنمایی میکرد جهت امر تفحص شهدا اما کاملا با ما مخالف بود برخی از شهدایی که پیدا میکردیم را با سرنیزه تفنگش اشاره میکرد و میگفت آنان نجس هستند و دست زدن به آنان حرام است روزی گفت بیایید این منطقه من خودم آنجا ایرانی زیاد کشتم... در آنجا مشغول تفحص شدیم بوی عطر می‌آمد و فضا عطرآگین شد منشا بو شهدایی بود که از آن منطقه تفحص کرده بودیم دیدم آن افسر عراقی رفته و جمجمه آن شهدا را گرفته و به چشم‌ها و صورت خود میمالد و گریه میکند بهش گفتم عبدالامیر اینها نجس است...(بنا به منطق خودش) گفت نه اینها اولیاالله هستند چه شد که او با عطر شهیدی متحول شد!؟؟؟