دشمن از هر سو به جنگ حسین علیه السلام آمد و به او حمله می کردند و او حمله آن ها را پاسخ می داد. در این حال دنبال آب بود و هر گاه به سمت فرات می تاخت به او حمله می کردند و دورش می کردند.
گویند از شدت جنگ امام خسته شد
در بین شخصی به نام ابوالحتوف جعفی تیری انداخت که بر پیشانی امام نشست. آن حضرت تیر را بیرون آورد و دور انداخت و خون بر صورت و محاسنش جاری شد و گفت: بار خدایا! تو می بینی که من از این بندگان سرکش و گناه کارت چه می کشم. خدایا! جمع آن ها را پراکنده و یکایک آن ها را نابود کن و اَحدی از آنان را زنده مدار و هیچ گاه آنان را نبخش.
امام همچون شیر استوار برآنان حمله میکرد و کسی نمی توانست به شمشیرش نزدیک شود مگر آن که او را بر زمین می زد. تیرها از هر سو می آمد و بر گلو و سینه اش می نشست (به سر و صورتش می خورد) و می فرمود: ای امت بد! با عترت محمدصلی الله علیه وآله چه بد رفتار کردید.
امام فرمودند:
بدانید که پس از من، کشتن بندگان صالح خدا برایتان سخت وهراسناک نخواهد بود، چون با قتل من این کار برایتان آسان خواهد شد (و قبح آن خواهد ریخت). به خدا قسم امید دارم پروردگارم به بد رفتاری شما مرا بزرگ بدارد و انتقامم را از جایی که نفهمید بگیرد.
حصین بن مالک سکونی فریاد زد: ای فرزند فاطمه! به چه چیز انتقام تو را از ما خواهد گرفت؟
فرمود: میانتان شر می اندازد و (به این وسیله) خون هایتان را می ریزد سپس عذاب دردناکش را بر شما فرود می آورد.
امام میجنگید تا آن که ۷۲ زخم برداشت.
از جنگ، خسته و ضعیف شد و ایستاد تا دمی بیاساید.
در این حال سنگی آمد و بر پیشانی اش خورد و خون جاری شد.
لباسش را گرفت تا پیشانی اش را از خون پاک کند که تیر تیز سه شعبه مسموم حرمله آمد و بر قلب امام نشست.
امام گفت:
بسم اللَّه و باللَّه و علی مله رسول اللَّه
پس سر به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:
خدای من!
تو می دانی که اینان کسی را می کشند که روی زمین فرزند پیامبری جز او نیست.💔
امام تیر را از پشت سر بیرون آورد و خون مانند ناودان جاری شد.💔😭
دستش را زیر محل زخم گرفت و چون پر از خون شد به آسمان پرتاب کرد.
از این خون قطره ای به زمین بازنگشت و پیش از آن سرخی در آسمان دیده نشده بود.
امام که از نبرد خسته شده بود در جای خود ایستاد و هر که به سویش می آمد باز می گشت و دست به خونش نمی آلود تا آن که مردی از قبیله کنده به نام مالک بن نسر پیش آمد و شمشیری بر سر آن حضرت زد.💔💔💔
شمر صدا زد:
منتظر چه هستید؟ تیرها حسین را ناتوان کرده است.
در این هنگام نیزه ها و شمشیرها بر امام باریدن گرفت.
مردی به نام زرعه بن شریک تمیمی، ضربتی کاری بر امام وارد آورد
سنان بن انس نیز نیزه بر سینه امام و تیر بر گلوی آن حضرت زد.💔
صالح بن وهب مُرّی نیزه ای سخت بر امام زد و امام با طرف راستِ صورت از اسب بر زمین افتاد..💔
امام برخاست و نشست و تیر را بیرون کشید.
در این حال عمر سعد به امام نزدیک شد تا وضع او را ببیند.
زینب علیها السلام بیرون آمد و گفت:کاش آسمان بر زمین می آمد
آنگاه خطاب به عمرسعد گفتند:
ای عمر بن سعد! آیا اباعبداللَّه کشته می شود و تو او را نگاه می کنی؟
گویند حضرت زینب با اشاره و اصرار اباعبدالله از آنجا دور شد و به خیمه بازگشت...
شمر صدا زد: وای بر شما! منتظر چه هستید؟ او را بکشید
زُرعه بن شریک، ضربه ای زد و کفّ راست امام را جدا کرد سپس به شانه امام نیز ضربه زد.
امام هِی زمین می افتاد و بلند می شد.😭😭💔💔💔💔💔
در این حال سنان بن انس بر امام حمله کرد و نیزه ای بر امام زد و او را بر زمین انداخت و به خولی بن یزید گفت: سرش را جدا کن.
او سست شد و دستانش لرزید.
سنان گفت: دستانت بریده باد.
نصر بن خرشه ضبابی و به نقلی شمر بن ذی الجوشن که ابرص بود پا بر او زد و او را از پشت بر زمینش انداخت و محاسنش را گرفت
امام فرمود: تو همان سگ ابقع هستی که در خواب دیده بودم. شمر گفت: ای پسر فاطمه! مرا به سگان تشبیه می کنی؟
آن گاه با شمشیر بر گلوگاه حسین علیه السلام زد و گفت: «امروز تو را می کشم و با اطمینان و یقین می دانم و تردیدی ندارم که پدرت بهترین انسان ها بود».
از عمرو بن حسن نقل شده است که گفت با حسین علیه السلام در نهر کربلا بودیم که (قبل از شهادت) به شمر نگریست و فرمود: «اللَّه اکبر، خدا و رسولش راست گفته اند، چون پیامبر فرمود: گویا سگ ابقعی می بینم که در خون اهل بیت من غوطه ور است». عمر سعد از این سخن خشمگین شد و به مردی که طرف راستش بود گفت: پایین بیا و کار حسین را تمام کن.💔💔💔
روایت دیگر این است که شمر بن ذی الجوشن و سنان بن انس به طرف حسین آمدند و او در آخرین رمق هایش بود و از تشنگی زبانش را در دهان می چرخاند. شمر با پای خود بر سینه امام زد و گفت:
ای فرزند ابوتراب! مگر تو نمی گویی پدرت بر سر حوض پیامبر، دوستانش را سیراب می کند؟
صبر کن تا از دست او آب بنوشی. سپس به سنان گفت: سرش را از پشت ببر.
سنان گفت:
من این کار را نمی کنم چون جدّش محمدصلی الله علیه وآله طرف انتقام من خواهد شد
شمر از دست او عصبانی شد و خود بر سینه حسین نشست و محاسن امام را گرفت و خواست او را بکشد که حسین علیه السلام خندید و فرمود: آیا تو می خواهی مرا بکشی؟ نمی دانی من کیستم؟
گفت: به خوبی می شناسمت. مادرت فاطمه(س)
پدرت علی مرتضی(ع)
پدر بزرگت محمد مصطفی(ص)
و منتقم تو خدای بزرگ مرتبه است.