#داستان_کودکانه
🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒🐒
قصه میمون کوچولو
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هر روز با میمونش برای مردم نمایش میداد و آنها را سرگرم می کرد و از این راه پول به دست می آورد.
میمون کوچولو دلش می خواست دوستی داشته باشد و با او بازی کند، اما دوستی نداشت. او پدر و مادرش را به یاد نمی آورد و نمی دانست چطور آن مرد صاحب او شده است.
از وقتی یادش می آمد، با آن مرد زندگی کرده بود. صاحبش به او یاد داده بود که برای مردم برقصد، پشتک و وارو بزند و شکلک دربیاورد و آنها را بخنداند.
همیشه یک زنجیر بلند دور گردنش می بست تا فرار نکند.
میمون کوچولو با شنیدن صدای ساز صاحبش شروع به جست و خیز و پشتک و وارو زدن می کرد و مردم با دیدن حرکات او می خندیدند و برایش دست می زدند و به آنها پول می دادند.
اما این کارها میمون کوچولو را خوشحال نمی کرد. او از زنجیری که دور گردنش بود خوشش نمی آمد و می خواست آن را باز کند ولی نمی توانست.
در خانه مجبور بود داخل قفسی آهنی بخوابد که صاحبش با قفل بزرگی در آن را می بست. میمون کوچولو همیشه با دقت به دست های صاحبش نگاه می کرد تا ببینید چطور قفل را می بندد و باز می کند.
می خواست بازکردن آن را یاد بگیرد و فرصتی به دست آورد و از قفس فرار کند. یک شب صاحبش بیمار شد.
وقتی میمون کوچولو را داخل قفس انداخت، یادش رفت در را قفل کند. حالش خوب نبود و زود خوابید. میمون کوچولو هم از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون آمد و فرار کرد.
روی پشت بام پرید و از آنجا به خانه ی همسایه رفت. پشت پنجره ایستاد و بچه های همسایه را دید که در اتاق با هم بازی می کردند.
خواست برود و با آنها بازی کند اما بچه ها ترسیدند و جیغ کشیدند. مادرشان هم در و پنجره ها را محکم بست. میمون کوچولو از آنجا به خانه ی دیگری رفت اما در آن خانه هم کسی او را راه نداد.
میمون کوچولو همین طور از خانه ای به خانه ی دیگر می رفت تا شاید کسی او را راه بدهد، اما هیچ دری به روی او بازنشد. کم کم تمام مردم شهر فهمیدند که میمون کوچولودارد توی شهر می گردد و به خانه ها سر میزند.
خبر به مأموران آتش نشانی رسید. آنها آمدند و میمون کوچولو را در گوشه ای به دام انداختند و گرفتند و با خودشان به باغ وحش بردند و او را داخل قفس میمون ها انداختند.
میمون کوچولو برای اولین بار حیواناتی شبیه خودش دید، خوشحال شد و شروع کرد به دست زدن و بالا و پایین پریدن.
بقیه میمون ها که دیدند میمون کوچولو شاد و خوش اخلاق است، از او خوششان آمد. میمون کوچولو همان جا توی باغ وحش ماند و با بقیه ی میمون ها دوست شد.
او از این که میمون های دیگری را در کنارش می دید خوشحال بود و خیال می کرد همه ی میمون های باغ وحش مثل او خوشحالند. تا این که روزی میمون پیر برای او قصه ی جنگل را تعریف کرد.
جنگلی که درختان بلند و پرمیوه داشت و هزاران میمون روی آنها زندگی می کردند.
میمون کوچولو که جنگل را ندیده بود، کنجکاو شد و تصمیم گرفت هرطور شده به جنگل برود و آنجا را ببیند، اما هنوز نتوانسته از باغ وحش فرار کند.
او به دوستانش گفته که روزی به جنگل خواهدرفت و آنها را هم از باغ وحش نجات خواهد داد و به آنجا خواهدبرد. به جایی که پر از درختان بلند و پرمیوه و حیوانات آزاد است؛به جایی که از قفس خبری نیست وآنها می توانند آزادانه به هرکجا که می خواهند بروند. #واحدکار_آتش_نشانی.
🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
4_6026099782148162779.mp3
14.03M
هدیه ی امیرجان به مادرای مهربون تو خونه که دوس دارن با بچه هاشون بازی موزیکاال انجام بدن و مربیان خلاااق🌹
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
4_5958422316017779109.mp3
688.8K
#آیت_الکرسی
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
#پست_ویژه_روز_آتشنشان
#بازی_تنفسی
کاغذهایی رنگی را خرد کرده و داخل زیب کیف قرار دهید رویش عکس آتشنشان بکشید یک نی داخل کیسه کنید وقتی کودک فوت میکند انگار آتش فوران میکند
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
اعتماد بنفس
پدر ومادر عزیز! وقتی کودک را در آغوش بگيريد ، نشان ميدهد او با همان ويژگيهايش شايسته دوست داشتن شماست.محبت شما به فرزندتان به او اعتماد به نفس ميدهد
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
واحد کار آتش نشانی
🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒🚒
آتش نشانی چنده..
یکصد و بیست و پنجه!👏
وقتی میگیره آتیش. یه خونه ای یا جایی
آتش نشان خوبم چقد تو زود میایی 😍
شجاعی و زرنگی
با آتیشا میجنگی😡
با یک تماس ساده
اتش نشان آماده
یکصد و بیست وپنجو همیشه یادمونه
آتش نشان شجاعه اون خیلی مهربونه!!.
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
#نقاشی_خلاق
برگها را با کودکان جمع کنید آنها را وسط برگه بچسبانید و از کودک بخواهید با آنها نقاشی بکشد هرکس فکر خودش را بکشد
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
#پست_ویژه_روز_آتشنشان
#چاپ_خلاق
پخش کردن رنگها بوسیله فوت کردن روی آنها
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
#نقاشی_خلاق
#کاربرگ_بهداشت
#مناسب_4سال به بالا
تصویر را پرینت بگیرید و از کودک بخواهید تصویر را کامل کند
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
#الفبای_مهدویت
🌺 آ مثل آب خدابه ما داد
🌺 آ مثل آقا مهدی زهرا
🎈 ب مثل بارون میاد از آسمون
🎈 ب مثل بابا بقیه الله
🎀 پ مثل پونه یکی یدونه
🎀 پ مثل پدر آقای ماهست،مثل یه پدر
🌴 ت مثل تمشک ترک کار زشت
🌴 ت مثل بهشت آقای ماهست بهترازبهشت
ج مثل جوجه یاکه جوونه
ج مثل جان آقام مهدی جان
🌼🌼🌼
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
برنامه_هفتگی_هفته_دوم_پیش_دبستانی.pdf
288K
#هفته_دوم_مهر۹۸
برنامه هفته دوم مهر ماه
گروه سنی ۵ تا ۶ سال(پیش۲)
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
✅ #قصه در مورد #بسم_الله الرحمن الرحيم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
تو ی خونه ی مرد و زن زندگی میکردند
زن خونه خیلی مهربون بود و خدا رو خیلی دوست داشت و همیشه نعمت های خدا رو شکر می کرد..و همیشه همیشه اول کارهاش رو با بسم الله الرحمن الرحيم شروع میکرد
ميخواست آب بخوره بسم الله ميگفت
ميخواست جارو و کار کنه بسم الل ميگفت
آخه خدا رو خیلی دوست داشت ..خدای مهربونم خیلی دوسش داشت
این زن مهربون ی همسر بد اخلاق داشت
همسرش خیلی عصبانی میشد که زن مهربون چرا همیشه بسم الله میگه
ی روز ی نقشه کشید که همسرش دیگه به خدا اعتماد نداشته باشه و کارهاش رو با بسم الله شروع نکنه
اومد کلی طلا و جواهرات برداشت و زنش صدا کرد و بهش گفت
اینا رو ی جا قایم کن بعدا به من بده
زن بسم الله الرحمن الرحيم رو گفت و طلاها رو گذاشت تو کیسه
و باز بسم الله الرحمن الرحيم گفت و قایمشون کرد
شوهر بدجنسش یواشکی رفت و طلاها رو برداشت با خودش برد انداخت تو دریا که دیگه هیچ وقت همسرش پیداش نکنه
بعد رفت مغازش کمی گذشت ی ماهی فروش اومد داد میزد:آی ماهی دارم ماهی..ماهی تازه
مرد بدجنس دوتا ماهی از ماهی فروش خرید و رفت خونه به زنش داد و گفت من شب برگشتم ماهی ها رو بپز بخورم
زن مهربون وقتی شوهرش رفت ..شروع کرد به پاک کردن ماهیها
ی دفعه شکم یکی از ماهی ها رو که پاره کرد دید تمام طلاها و کیسه طلا تو شکم ماهیه
خدا رو شکر کرد و قضیه رو فهمید..و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و کیسه طلاها رو همونجا تو خونه قایم کرد
شوهرش شب که شد از مغازش برگشت و گفت
ماهی ها رو بیار بخوریم
بعد که غذا خورد و سیر شد
گفت حالا برو اون طلاهایی که بهت دادم رو بیار برام
زن مهربونش بلند شد رفت کیسه طلاها رو آورد
همسرش خیلی خیلی تعجب کرد گفت
عه اینا رو از کجا آوردی
زن گفت ماهی ها یی که آورده بودی تو شکم یکیشون پیدا کردم
همسرش خیلی فکر کرد..و گریه کرد
و گفت خدا چقدر مهربون و فهمید بسم الله الرحمن الرحيم و اسم خدا چقدر خوبه
همونجا سجده کرد و قول داد آدم خوبی بشه و همیشه کارهاش رو با بسم الله الرحمن الرحيم شروع کنه
و زن و شوهر با خوشحالی در کنار هم زندگی کردند و همیشه کارهاشون رو با نام خدا شروع میکردند..خدا هم کمکشون میکرد
#قصه ما به سر رسید......
#آموزه_های_دینی
#قرآن
#آموزش
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
فرزندانی که گرفتار سرزنش والدین خودباشندهمیشه درزندگی به دنبال تاییددیگران هستند.باعث می شوداحساس کنند درزندگی حالشان خوب نيست و ازخودشان هم مدام می پرسند چرا حال من نباید خوب باشد.
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
کار مهدوی با نمد
حضرت مهدی
سرکار خانم بهادری همدان
معاون پرورشی مهد قرآنی ریحانه
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
عروسک انگشتی با #خمیر_کنگو
سرکار خانم حلفی از اهواز
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159
کاردستی #اعضای_بدن
با اشکال هندسی
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @morabikodak5159